آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 21

پست 21 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت»، این ناگفته ها را بازگو می کنم:

1- در این ایام _یعنی سال 1354 و 1355 که من دبستان را طی می کردم، یکی دو سه بار، مأمورین ساواک در پوشش دلسوزی و نام های مستعاری به اتاق مرحوم پدرم، آمده بودند (من خودم نشسته بودم) و به ایشان گفتند ما دوستان پسرت هستیم و می خواهیم کمکش! کنیم تا در دورۀ فرار از دست رژیم شاه، کمبودی نداشته باشد.

پدرم یک جمله را بارها به ساواکی ها و رئیس پاسگاه می گفت: من هیچ اطلاعی از پسرم شیخ طالب ندارم. از پاسگاه دارابکلا، خیلی ها، خصوصاً درجه دار استوار یا گروهبان سعیدفر بارها و بارها به دمِ منزل مان می آمدند تا آدرسی و نشانه ای را از این ماجرا کسب کنند و گزارش به مافوق بدهند؛ که پدرم اظهار بی اطلاعی محض می کردند با آن که کم و بیش از محل اختفایش مطلع بودند.

من در دامنه، بین اواخر سال های 1392 تا سال اواخر سال 1393 این قضایای دستگیری و و زندانی و دورۀ فرار و مسائل بعد از پیروزی انقلاب تا سال 1364 را، در بیش از 99 مصاحبه ی مستقیم، با عنوان «زندگی پرماجرا» در دامنه پست کرده بودم و بازتاب وسیع و مناسب و خواهنده و خواننده های فراوان و متفاوتی نیز داشت.

2- در آن زمان دبستانم، جوّ ضددینی از سوی برخی مدیران آموزش و پرورش _که تحت نفوذ فرح دیبا همسر سوم شاه (=نزدیک به لائیک) بودند_ حاکم بود. بطوری که جاسوس می گذاشتند اگر شب، کسی از دانش آموزان به عزاداری محرم تکیه یا مراسم مذهبی و نماز جماعت مسجد رفت، اسم نویسی کنند. و جاسوس های مدرسه هم از ترس، نام نویسی می کردند و گزارش می دادند و سرِ صبحگاه، اسامی را می خواندند و بیرون می کشیدند و با ترکه ی انار (=شیش و شلپت) می زدند. جاسوس ها _که شاید مرا خودمونی فرض می کردند_ هیچ وقت اسم مرا ننوشته بودند! با این که همیشه به تکیه و مسجد می رفتم. این هم از شانس من.

3- بدترین و کثیف ترین مکان دبستان، توالت (=دستشویی، مُستراح. و مُستراح یعنی جایی برای راحت شدن و خلاصی یافتن از تنگ و تاش) بود. که بوی تعفّن آن آدم را به نفرت از دستشوئی رفتن می کرد. بگذرم که اساساً از بوی زخمِ عفونت و چرکِ مونده و دُمَل بازشده و کورکِ خونمِردشده ی کثیف، بسیار بسیار بدم می آد و از غذا و خوراک حتی می افتم. از کودکی این گونه بار آمدم.

4- یک زشتی دیگری هم داشت آن روزگار ما. تا خرداد ماه، نیمه می شد و کارنامه ها داده؛ و دبستان می رفت به تعطیلات تابستانه، این سنگ بود و شیشه و مدرسه. همۀ شیشه های در و پنجره ی مدرسه را می شکستند برخی بی نزاکت ها. که من واقعاً از این کارهای آنها از همان نوجوانی نفرت داشتم و از مرتکبین آن منزجر بودم و کاری هم نمی شد کرد، چون این جوری بارآمده بودند و حتی برخی این گونه هم ماندند.

5- یک بهائی که ناظم و یا خدماتی دبستان بود هم گویا داشتیم، که اسمش را برای حفظ حیثیت نمی آورم.

6- همان ایام که مختلط بودیم با دخترها در کلاس و دبستان، بیشتر دخترها ایام ماه رمضان روزه می گرفتند اما پسرها کمتر رغبت به این امر داشتند و یواشکی می خوردند.

7- معلمانی ویژه داشتیم که وصف شان را در یک جمله می گویم با این حافظه ی اندکم:

مهربانی نیشابوری: مُخ ریاضی بود. مختاری: بسیار تندخو بود.

حسینی: عصبی و عاشق شده بود.

حسین ساروزه رستمی: مدیر بود و خیلی متدین و آرام می نمود.

مهوَش: بی حجاب و بدلباس و بی سواد بود.

گرامیان: محبوب ترین معلم و ریاضی دان و شعردوست بود.

اکبریان: دو گوشِ دانش آموزها را می گرفت برای تنبیه بلند می کرد می زد به تخته سیاه (=بلک بُرد!!) و خودش هم از عصبیت و لج کَف می کرد.

عمادیان: خودش برخی از درس ها را بلد نبود و بسیار عصبی بود ولی با بچه ها فوتبال می کرد و صمیمی بود.

شیخی: بسیار تکالیف و مفاهیم می داد. نیز برچسب شاه را بر کُتش نصب می کرد.

بگذرم و همین مقدار کافی ست و بقیه ی معلمان تخفیف.

8- مراسم صبحگاه بسیار با دیسیپلینی برگزار می شد. هر صبح باید با متن نیایش مکتوب مصوّب، شاه را دعا می کردیم و پرچم را از میلۀ بسیار بلندش بالا می بردیم و به اهتزاز درمی آوردیم. دو سالی من مُجری مراسم و متصدّی خواندنِ نیاش و دعا برای شاه! بودم. صبحگاه و گاهی حضور و غیاب در مراسم و نام بردن نامِ خاطیان و تنبلان و کِره کفان (=افراد دعوایی و لجوج و شرور) چنان وحشتناک و جدّی جدّی برگزار می شد که گویی در پادگان سلطنت آباد تهران ردیف شدیم و داریم نظام جمع تمرین می کنیم تا به ممارستِ رژه رفتن نائل گردیم!

9- یادم است دو سه نفری بودند که اسمشان را نمی آورم، از بس با آنان خشونت می شد در دبستان، یک شب مخفیانه به حیاط دبستان وارد می شوند و دمِ در دفتر مدیر و برخی از کلاس ها، ادرار و مدفوع می کنند و آن صبح دبستان غوغا شده بود و چیزی شبیه اُردوگاه و بزن و بکوب ها.

10- برای سه چیز دبستان خیلی قشنگ و جاذب بود: تورِ والیبال. جیرۀ خوراکی دولتی. غذاها و میوه هایی که دوستان در کیف شان می گذاشتند و می آوردند علی الخصوص شامی و کوکو سبزی و پنیرِ پیاز و نعنازدۀ پسرعمه ام آق باقر شفیعی که عمه جونم آن را مهیّا و لابلا و گرملا می نمود. خدا رحمتش کناد.



دامنه. سال 1355. داخل دبستان دولتی دارابکلا



دفتر ریاضی کلاس چهارم. 1354. عکاس: دامنه از بایگانی اسناد شخصی ام



دفتر ریاضی ام سال 1354. در دبستان دولتی روستای دارابکلا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد