آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 23

پست 23 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت»، به ورودم به مدرسۀ راهنمایی ابن سینای سورک می پردازم:

چند چیز برای من _و شاید برای بقیۀ مُحصّلان آن زمان_ در همان ابتدای ورود به مدرسۀ راهنمایی ابن سینای سورک، مهم جلوه می نمود:

  1. ذوق زدگی برای کَنده شدن از روستا و دیدن درون روستای پُرمسألۀ آن روزگار سورک.
  2. دیدن هرروزۀ جادۀ بین المللی مشهد-شمال و تماشای تردد ماشین های فراوان و متنوع که توی عمرمان در روستا هنوز ندیده بودیم.
  3. ماشین سواری خوردن، به عبارتی وانت سواری کردن. چون پشت نیسان می رفتیم مدرسه. و این برای مان لذت داشت و از اسب سواری لذیذتر می نمود.
  4. پیاده روی از مسیر امام زاده جعفر دارابکلا و باغ دُزدی و تفریح و شادی و گاه به گاه فرار یواشکی از مدرسه و درس و معلم های بی رحم و البته بی سواد.
  5. بازشدن پای مان به قهوه خانه های چندگانۀ سورک، خصوصاً قهوه خانه ی پیرمردی به اسم مظاهری با چای شیرین لیوان بزرگ (=شیرین دار) که رفتارها و صحبت های خاص و شنیدنی و لُغُزی او ما را به ماوراء!!! می برد.
  6. آشناشدن با دانش آموزان سورکی، لالیمی، اسرمی، جامخانه ای و همۀ روستایی های اطراف در محیط انبوه یک مدرسه خاص در تَهِ روستای سورک، که از سوی خاندان متموّل شریفی اهداء شده بود. (یعنی خاندان همسرِ میرزا احمد دباغیان دارابکلا، مرحومه حاجیه کلثوم شریفی که در دارابکلا مشهور بود به سوزن زن (=آمپول زن) با لهجۀ محلی «کالثوم خانِم».

و مسائل ریز و درشت دیگر که در قسمت های آتی به مرور بر حسب حافظه ام خواهم نوشت. فقط این نکته باید گفته شود که دو چیز، حرص ما را بسیار درمی آورد در آن زمانه ی بیا و بروی مان به روستای سورک:

1- گرد و خاک شدید برخاسته از تردد ماشین های سنگینِ کُنده کش شرکت نکاچوب در جادۀ شنی دارابکلا؛ که هم غیض و غرَض ما را علیۀ آنها برمی انگیخت و هم غارت و دزدی جنگل را به ذهن مان تداعی می ساخت و این را بسیار ناخوش می پنداشتیم ولی چون طاغوت شاه، حاکم بود، کسی جرأت اعتراض و فریاد و ممانعتی نداشت. خشم خُفته شده ای بود در آن ایان در درون مان، که نوجوانی خام و در حال بزرگ شدن، یواش یواش پخته شدن، بیش نبودیم.

2- گاه _البته بیشتر وقت ها_ پول کرایه دادن نداشتیم به وانت نیسان ها وانت مزداها بپردازیم؛ از این رو در برگشت از سورک، پیاده از جادۀ صحرایی امام زاده جعفر برمی گشتیم منزل. با تنی خسته و شکمی گرسنه و ذهنی کوفته. یا اگر می توانسیم یواشکی از دادن کرایه درمی رفتیم! این نابسامانی برای همه ی ماها مرسوم بود. ناگزیر بودیم و چاره ای نداشتیم. راهی بود برای گریز.



دامنه. سال 1357. مکان عکس: سبزمیدان شهر ساری. عکاس: عکاسی فوری پارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد