آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 37

به نام خدای آفرینندۀ آدمی
زندگینامۀ من
صبح یکی از روزهای سال 1358، آقای محمد مؤتمن رئیس مدرسۀ راهنمایی دارابکلا مرا به مدرسۀ ولوجا در منطقۀ گوهرباران دشت ناز فرستاد تا به آقای امان دادی کرمانی پیغام ببرم اردوی سنگ معدن دارابکلا مهیاست.
تکه تکه و با ماشین های گذری رفتم روستای ولوجا. من قبل از رفتن به ولوجا، چون عشقِ کتاب خواندن داشتم، کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» رُمان سیاسی اوریانا فالاچی در بارۀ مکزیک و ویتنام را _که کتابی جیبی و مهم بود_ در جیبم گذاشتم در مسیر مطالعه می کردم.
امان دادی در کلاس بود. رفتم دم ذر کلاس به او خبر دادم عصر اردو حرکت می کند. پس از مدتی ماندن در آنجا، باهم به دارابکلا برگشتیم. امان دادی پیشتر به محصلان مدرسه گفته بود چه چیزهایی همراه داشته باشند. از جمله: تخم مرغ آب پز به دلیل سیرکردن و دیرهضم بودنش. ملزومات انفرادی، چادر، نایلون. و ... .
زندگی جنگ دیگر هیچ
نیز گفته بود دو نفر رزمی کار بیاوریم تا به بچه ها تمرین اردو و رزم بدهند. من به شهید محمدباقر مهاجر گفتم. یادم نیست که او آمده بود یا نه. اما سیدعلی اصغر شفیعی _که در انجمن روستای محل رفیق، همفکر و صمیمی بودیم_ همراه ما به اردو آمد و شب و غروب به بچه ها کونگ فو تمرین داد. او به همراه شهید مهاجر و فضل الله فضلی (داماد خاندان ما) در کمیتۀ انقلاب ساری انتهای بلوار ارتش به کونگ فو می رفتند و این ورزش رزمی را در دارابکلا به هم سن و سالان یاد می داد که من هم گاهی حضور می یافتم.
بگذرم که آن شب در سنگ معدن، خیلی خاطره ها هست که نقلش به طول می انجامد. فقط خواستم بگویم اگر برخی از معلمان هیچ دغدغه و غیرتی برای رشد و تفکرآفرینی بچه ها نداشتند، افرادی مانند امان دادی کرمانی آن زمان بودند که اینهمه نسبت به روند آموزش و پرورش و رشد فکری دانش آموزان اهتمام، تعصب و تعهّد داشتند.
اقای امان دادی البته فردی سیاسی، انقلابی، پرمطالعه، مذهبی، مهربان و باوقار بود. یک روز در کلاس پرسید کدام روزنامه درد مردم را خوب می نویسد؟ هر کس جوابی داد. او نپذیرفت. می گفت اینها روزنامه نیستند «روزی نامه» اند. بعد گویا خودش گفت: فقط روزنامه «فریادِ گودنشین» دردهای مردم و محرومیت ها را می نویسد.
من البته می دانستم این هفته نامه ای که نام برد مجله ای بود که توسط یکی از سازمان های التقاطی چپ گرا منتشر می شد. من اساساً هر نوع مجله سیاسی و اندیشه ای را گیرم می آمد می خواندم. چند شمارۀ آن را هم خوانده بودم. مباحث ابتدایی، جنجال افکن و خبرهای تیره و تار می نوشت. بگذرم.
آن ایام من علاقه ام شدیداً به سه چیز بود:
1- مطالعه بی امان کتاب ها و مجله ها. حتی کتاب دنیای جنایتکاران را نیز آن زمان خوانده بودم. کتابی پلیسی که هر کس می خواند، یا منحرف می شد و با مَنگ می شد و هنگ! می کرد.
2- رفاقت شبانه روزی با دوستان انقلابی و حضور ملموس و دائمی در مسائل سیاسی محل.
3- سوم بروز جرقۀ ناخودآگاه علاقه به آن دختر که هنوز نمی خواستم گرایش دلم را بر او برملا کنم. تفصیل داستان این عشق _که بر من جاری شده بود_ را در بخش بخش های این زندگینامه ام خواهم نوشت. مسأله ای که اغلب جوان ها آن را تجربه می کنند. یعنی از هر 10 نفر، 8 نفر این وادی را درمی نوردند. آن زمان جوان ها درمی نوردیدند، الان را دقیق نمی دانم. ادامه دارد.

آنچه بر من گذشت 36

به نام خدای آفرینندۀ آدمی

زندگینامۀ من

از یک زنی که جلوی درگاه اتاق عروسی ایستاده بود، پرسیدم آن دختر کیست آن گوشۀ اتاق ایستاده؟ گفت: اِع تِه وره نِشناسهنی! وِه این ... وَچه هسّه. با آن که نشانی دقیقی داد، بازهم، او را بجا نیاوردم که کیست. چون تا آن زمان، یعنی پاییز 1354 آن دختر را در هیچ کجای محل ندیده بودم.
من 13 سال بیشتر نداشتم، ولی آن شب من هم در عروسی مرحومه حاجیه زبیده شیردل (همسر احمد ملایی) به همراه همبازی هایم در حیاط حضور داشتم. هم به دلیل رفاقت با علی ملایی و هم به علت رفاقت با احمد شیردل. من فقط نگاهم به او افتاده بود ولی از جهش عشقم هیچ خبری هنوز نبود. چون بشدّت سرگرم بازی ها و هیجانات نوجوانی ام بودم. بگذرم.
این تداعی نگاه در آن شب عروسی، نقطۀ تلاقی دیدن من در مدرسۀ راهنمایی گردید. یعنی چهار سال بعد در سال 1358 وقتی مجلّۀ «رسالت دانش آموز» به همه و از جمله به او می فروختم و یک تومان می گرفتم، ناگهان یادم افتاده که من او را گویا یک جای دیگری هم دیده ام؛ و این، همان جایی بوده که من دیده بودمش.
حسّ و حال خودم را با اوج هنرمندی، مخفی نگه داشتم و به او چیزی بروز ندادم. با آن که دلباختۀ دختر شاگرد مدرسه شده بودم، اما هنوز به این عزم و انتخاب تامّ نرسیده بودم که آیا او را به عشقم و شاید بهتر باشد بگویم علاقه ام آگاه کنم و به دوستی فرا بخوانم؟ یا نه. تردید و واهمه داشتم. چون هم بچه آخوند بودم و هم در اوج انقلاب، انقلابی و بسیجی و حامی سه آتشۀ نظام. این از این... که می گویم باز نیز از آن.
در مدرسۀ راهنمایی دارابکلا با خیلی ها دوست بودم. ولی این چند تن بیشتر از همه با من بودند و با هم اَیاغ و هم پیاله بودیم: علی ملایی. شهید عیسی ملایی (که بیش از حدّ به هم وابسته بودیم و دردِ دل می کردیم و رابطۀ نزدیک و خودمونی داشتیم). خلیل آهنگر (حاج رضا). حسین آهنگر (کاظم) و محمود آهنگر مُرسمی.

دامنه. سال 1363. قم. منزل شیخ وحدت. عکاس: برادرزاده ام معصومه
دامنه. سال 1363. قم. منزل شیخ وحدت. عکاس: برادرزاده ام معصومه
من درسم عالی بود. بطوری که معلم ریاضی آقای کنعانی گاه به گاه برای تحریک کردن و وادشتن دانش آموزان به درسخوانی می گفت: «طالبی بیا پای تخته درس آینده را درس بده.» و من هم فوری می رفتم جلو، درس آیندۀ ریاضی را با تسلّط و اشتیاق درس می دادم.
متصدّی انجمن دانش آموزی مدرسه، مسئول کتابخانه مدرسه، مُجری مراسم و برنامه ها، نیایشخوان صبحگاه مدرسه و رئیس گروه سرود شهید مطهری مدرسه بودم. معلمان همگی با ما دوست و صمیمی بودند: کنعانی خزرآبادی، ساداتی سمسکنده ای، طلایی زیتی، ابوالقاسمی نکایی، امان دادی کرمانی و محمد مؤتمن سورکی (رئیس مدرسه) از جمله فرهنگیانی بودند که در این مدرسه حضور چندساله و مستمر داشتند.
با امان دادی کرمانی که معلمی سیاسی، باسواد و انقلابی بود خاطره ای مهم دارم که در قسمت بعد نقل می کنم. معلمی که ما دانش آموزان را پیاده به اردوی چشمۀ سنگ معدن جنگل دارابکلا بُرد و شب را برای ما بیتوتۀ خاطره انگیز ساخت و رزم و پند آفرید. ادامه دارد