آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 44

زندگینامۀ من. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که هنوز 18 سالم کامل نشده بود، سه شوق درونی جوانی ام را داوطلبانه ترک گفتم، و به فرمان امام خمینی راهی جبهه شدم: 1- دلبستگی به دارابکلا، 2- دلباختگی عشقی که هنوز در دلم مخفی نگه می داشتم، 3- و ذوق درسی رشتۀ علوم تجربی.

انبارها و کارگاه های کارخانه ای در چالوس را پادگان و خوابگاه ما کردند و کاخ شمس در بالای تپۀ چالوس را محل آموزش مان. هر روز بعد از صبحانه، به خط می شدیم و در چند گروهان از وسط شهر با شعارهای سیاسی عبور می کردیم و وارد محوطۀ وسیع و خوش منظرۀ کاخ شمس _پادگان المهدی_ می شدیم و آموزش می دیدیم. (عکس زیر)


پادگان آموزشی المهدی چالوس. کاخ شمس پهلوی

پیشرُوی ما در شعار عیسی کاکوئی بود. که الان سرتیپ است. آن زمان القاب و درجه و عناوینی درکار نبود که جای زیبای «برادر» را بگیرد و عنوان پُرطمطراق «سردار» را باب! نماید که اغلب فقط اسم است نه مُسمّی و رَسم.

او دو شعار را همیشه با آن حنجره و صوت بَم اش فریاد می زد و ما گلوی مان را پاره پوره می کردیم و جواب می دادیم که به بهشت! نائل شویم: «حزب فقط حزب الله، مرجع فقط روح الله». «مرگ بر بی حجاب». شعار اولی ناظر بر بحران آیت الله سیدکاظم شریعتمداری بود و دومی اشاره به جوِّ بدحجابی چالوس داشت.

دامنه. جبهۀ مریوان. روستای بوریدر. تیر 1361. عکاس: سیدکاظم صباغ

کماندوهای ارتش ما را به مدت دو و نیم ماه آموزش دادند: سلاح، تاکیتک های رزمی، تکنیک های فردی. کلاس های عقیدتی هم داشتیم که مربی های پاسدار بر ما القاء می نمودند که من برخی از درس گفتارهای آنان را اساساً قبول نداشتم.

یادم است یکی از کماندوهای ارتش آقای رشیدی بود که بعدها همکار رفیقم سیدعلی اصغر در سازمان مدیریت و برنامه ریزی استان مازندران شد.

دامنه. جبهه بوریدر. سال61.

من در میدان تیر، اول شدم و کماندویی که مربی مان بود، مرا به جایگاه برد و دستم را بالا گرفت و به جمع گفت برایم سه صلوات بفرستند و به مسئولان گفت برایم جایزه ایی تهیه نمایند. صلوات را فرستادند، ولی جایزه را هنوز که هنوزه نفرستادند!

پس از اتمام دوره، از راه جادۀ رشت، منجیل، قزوین راهی تهران شدیم. در رشت ما را به دیدار مرحوم آیت الله احسانبخش بردند که امام جمعه ایی خط امامی بود. در تهران هم ما را برای دیدار با «پیرِ جماران» بردند، اما گویا امام کسالتی داشتند ملاقات نداشتند، بجایش به دیدار مرحوم آیت الله العظمی سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی که رئیس دیوان عالی کشور بود _نهادی که بعد از امام نامش قوۀ قضاییه شد_ بردند.

آنگاه مثلاً پس از شارژ و روحیه بخشی، از راه تاکستان، رزن، همدان، کنگاور، صحنه وارد کرمانشاه شدیم که آن زمان چون واژۀ «شاه» خیلی طاغوتی بود شده بود باختران یعنی غربگاهان. بعد به شهر اسلام آبادغرب رفتیم و در پادگان الله اکبر ارتش مستقر شدیم.

مدتی ماندیم و با ماشین آلات جنگی آنجا آشنا شدیم. یادم است شبی گوشت شُتر خوردیم که طعمش بر من گویی شیرین بود. در نهایت فرمان از قرارگاه رسید که به دلیل نیاز فوری، ما را از راه کامیاران به مریوان برسانند. رساندند.

در مرکز اعزام نیروی مریوان، سه روزی آج و واج بودیم، بعد به باغ شیخ عثمان سروآباد اعزام شدیم. سپس به مقرّمان روستای بوریدِر چشمه دِر مستقر گردیدیم و نزدیک چهارماه یکسره آنجا ماندیم؛ که منطقه ای بسیارخطرناک و دارای درگیری های دائمی بود؛ در اصلاح به این گونه محورها می گفتند مناطق آلوده؛ آلوده به نیروهای حزب دموکرات قاسملو و حزب کمونیست کومله و حزبی به اسم رزگاری (شاید هم رستگاری). گیر هر کدام شان اگر می افتادیم عاقبت مان یا شهادت بود و یا شکنجه ای به اسم میخ بر پیشانی و مَته بر مُخ و تیغ بر رُخ.

در بوریدر به گروه کمین پیوستیم. روز را _اگر درگیری نمی شد_کاملاً استراحت می کردیم و شب از دَم دَمای غروب تا اذان صبح و کمی بیشتر به همراه پیشمرگان کُرد _که توسط سپاه سازماندهی شده بودند_ در کمینِ دشمن می ماندیم و محیط را برای مردم روستا و نیروهای رزمندۀ منطقه، تأمین امنیت می نمودیم. کار ما بسیار وحشت داشت و خطرات فراوان. تا بعد. (قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 43

زندگینامۀ من. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. کوشیدم رضایتنامۀ پدرم را برای اعزام به جبهه جلب کنم. فرم اعزام را از سپاه گرفتم، اما پدرم زیر بار امضاء و اثر انگشت نمی رفت، می گفت: «خاش درس رِه بَخون».
فکری به سرم رسیده بود. جعلِ امضایش. نمونه امضاهایش را داشتم و خیلی هم عالی عین آن را بلد بودم. امضایش در خانه تمرین می کردیم. امضای ساده ای داشت. یک خط مورّب از چپ به راست با یک شکلکی در انتهای چپِ همین خط، شبیه یکی از نُت های موسیقی.
غروب پس از نمازجماعت، محمدحسین آهنگر (شهید) مرا دید و گفت: «هِه آق ابراهیم، اجازۀ پدرت را گرفتی؟» گقتم نه هنوز. فکرم را به او گفتم. گفت نه، حتماً رضایت پدر شرطه و اثر انگشتش لازم.
تاریخ اعزام هم خیلی نزدیک بود یعنی سه روز وقت داشتم فرم را تکمیل کنم و در لیست اعزام قرار گیریم.
در دَم جعلِ امضای پدر را کنار گذاشتم، برای عقب نماندن از قافله، به پلاژ مسکونی دانشسرای تربیت معلم دکتر شریعتی خزرآباد ساری رفتم. اخوی ام شیخ وحدت آن سال آنجا تدریس می کرد. مادرم آنجا بود؛ چند روزی مهمانشان شده بود. مرا دید تعجّب کرد، لو ندادم. اگر می گفتم برای چه کاری آمدم، حدسم این بود، نمی ذاره جبهه برم.

یوسف. دامنه. حسن صادقی. سال 1361.
یوسف. دامنه. حسن صادقی. سال 1361. عکاس: جعفر رجبی

شیخ کلاس بود. منتظر ماندم تا عصر برسد. رسید. مرا که دید گرم گرفت. کمی «این لینگ اون لینگ» کردم و بلاخره موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. پذیرفت فرم را امضاء بزند اما با یک شرط؛ درسم را که برگشتم حسابی جبران کنم.
صبح روز بعد با وَجدی _که الان از توصیف آن حالم عاجزم_ به خانه برگشتم. فرم های پُرشده ام را _که به امضای رضایت شیخ وحدت ممهور شده بود_ به سپاه ساری دادم. دو روز بعد در اوائل اسفندماه 1360 به همراه همرزمانم راهی پادگان شهید رجایی چالوس و مرکز آموزش نظامی المهدی آن شهر شدیم.
پادگان شهید رجایی مقرّ و خوابگاه ما بود؛ گویا یک کارخانۀ مدرن مصادره شدۀ پارچه بافی بود. المهدی هم کاخ شمس پهلوی بود؛ آن هم مصادره شده بود، که بر بالای تپه ای مُشرف بر شهر چالوس با معماری بسیار دیدنی، در ضلع جنوبی شهر، در جادۀ چالوس_مرزن آباد با وسعتی خیره کننده و با کاخ ها و آلاچیق های متعدد و ساختمان ها و تفرُّجگاه های متنوع بنا شده بود.

آنچه بر من گذشت 42

زندگینامۀ من. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که خود به رشتۀ ادبیات علاقۀ بی حدی داشتم، اما مهندس سیدعلی اندیک و مهدی مقتدایی به من قبولاندند رشتۀ علوم تجربی بروم. آن دو خود به ترتیب در علم و صنعت تهران و دانشگاه شریف، مهندسی ریخته گری و علوم ریاضی خواندند. از این رو، فکر می کردند من هم به ریاضی و یا تجربی بروم، مفیدترم. رفتم.


...

حرف شان را گوش کردم تجربی رفتم. سه درس پایه ای این رشته فیزیک، شیمی و زیست را خوب نمره می آوردم. خود نیز کم کم واقف شده بودم تجربی بهتره. آن زمان این رشته به قول معروف پرستیژ و کلاس داشت! اما من در جیبم همیشه کتاب های دکتر شریعتی و استاد شهید مرتضی مطهری را حمل می کردم و بکوب می خواندم، گاه و بی گاه. حتی سرِ جلسه، کُنج مدرسه و زاویۀ کلاس حینِ درس دادنِ معلم. چه لذّت و شوق و عشقی داشت مباحث دکتر و استاد.

     

دامنه و رفقا. دهۀ 60. مزار و میان شورش دارابکلا

ناگهان مسیر اصلی زندگی ام زاویه ای دیگر به خود گرفت: جنگ، تجزیه طلبی، خودمختاری، شورش ها و تنازعات داخلی میان گروه ها، گروهک ها، جریان ها، سلطنت طلب ها با انقلابیون _که عُمدۀ آنان در آن زمان «خط امام» خوانده می شدند_ فضای کشور را دگرگون کرده بود. ما هم دگرگون می شدیم وقتی این همه جفا را می شنیدیم، نمی شد بچه انقلابی باشی و این ها را ببینی و ساکت و سیب زمینی بی رگ بمانی. خصوصاً وقتی رهبری نظام _که بسیار در قلوب جای داشت و یک کلمه اش طوفان بپا می کرد_ از جوان ها و دانشجوها و حتی دانش آموزها می خواستند که به کمک جبهه ها بشتابند.

من هم که چندین مرحله به آموزش های نظامی کوتاه مدت _که اغلب شهید پاسدار علی اکبر درویشی ولشکلایی مربّی نظامی و تاکتیکی ما بود_ رفته بودم، روحیه ایی یافته بودم که به جبهه بروم.

جوان هایی مثل ما، هم در درون خود را ندا می دادیم به فرمان امام لبیک بگوییم در جنگ حاضر شویم و هم رفقا همدیگر را فرا می خواندیم به این راه. به هر حال، برای نخستین بار در سال 60 راهی جبهه شدم؛ درس و کلاس و مدرسه را در امان خدا گذاشته به زعم خود به عقیده ام عمل و به اَهمّ (=دفاع مقدّس) در برابر مهم (=درس)، اقتداء نمودم. می گویم چگونه و کجا... . تا بعد. (قلم قم QQom دامنه دوّم)