آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 64

زندگینامۀ من


فصل سوم: قسمت 64. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. بلاخره پس از 5سال انتظار و صبوری و نیز تحمل دروغ پردازی های زیرآب زنان دارابکلا علیۀ من، با ورود قاطع شیخ وحدت به قضیه، در عرض کمتر از نیم ماه بحران اشتغال من در آن نهاد، پایان یافت و من رسماً در 1/ 5 /1366 کارم را در همان نهاد دلخواهم آغاز کردم.



پیش از شروع فصل سوم زندگینامه ام، چند نکته ای را مجبورم توضیح دهم. یکی این که در آن 5سال که با سنگ اندازی زیرآب زنان دارابکلا، ورودم به نهاد، عملاً ناممکن شده بود، هرگز مأیوس نشده و زندگی ام را مختل نکرده بودم.



     

یاد روانشاد یوسف به خیر. عکاس: سیدعلی اصغر



آن 5 سال سخت دهۀ شصت را _یعنی از پاییز 1360 تا اول مرداد 1365_ که سال انتظار برای خود نام نهادم، بخشی را پیگیر پروندۀ اشتغالم بودم. دو سالش را پاسداروظیفه شدم و خدمت دورۀ ضرورت و احتیاط را در سپاه منطقۀ 3 گیلان مازندران در چالوس به پایان بردم.



یک سال و اندی در قم طلبه شده بودم. هفت بار هم به عنوان بسیجی و تکلیف الهی و لبیک به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ به جبهه های غرب و جنوب اعزام شده بودم. بخشی را هم در کنار رفقا در ایام مجرّدی به تفریح و بحث و جلسات به سر می بردم. کمتر از یک سال را هم بعد از ازدواج، مجبوری و به اِکراه مسافرکشی می کردم.



زیرآب زنان که بخشی از جناح راست افراطی دارابکلا بودند نه همۀ آنان، بدجوری به تلاطم افتاده بودند که هرگز نگذارند من وارد نهاد شوم. من اما همیشه باورم این بوده و هست که جناح راست دارابکلا، بسیاری از آنان افرادی متدیّن، مهربان، متشرّع و اهل مروّت و مدارا هستند؛ و من با بسیاری از آنان نه فقط مرتبط بلکه رفیق و همدم و همرزم و دوست و همراه هستم.



من اساساً دنباله رُوی هیچ جناحی _چه چپ چه راست چه میانه رو (=حزب بادی ها!!)_ نبوده و نیستم. روی همین اعتقاد راسخم، نیمی را رفقای صمیمی ام _که بیش از چهل سال باهم رفیق و دوست بوده و هستیم و خواهیم بود_ از جناح راست اند و نیمی دیگر از جناح چپ و بخشی هم مستقل و فراجناح و تعدادی هم بدون رویکرد انقلابی و خنثی.



فقط تعدادی از راستی های محل بودند که اساساً روحیۀ گزارشگری و نُون بُری داشتند و نمی گذاشتند محلی ها شغل بگیرند؛ خصوصاً اگر خیال می کردند کسی وارد اداره یا نهادی شود، از آنها جلو می زند و پیشرفت می کند. این افراد؛ البته در مبارزه با رژیم شاه، یا ترسو بودند یا اصلاً در گود نبودند، ولی در میراثخواری از انقلاب بشدّت جسور شدند و سعی می کردند همه را لکّه دار کنند و به قول معروف از دور خارج کنند. روی همن تز، همیشه فکر می کردند مالک انقلاب اند و نباید بگذارد کسی _غیرخودی!!_ وارد سیستم حکومتی شود. انگار نظام، مال جدّی و ارث پدری و مِلکِ طِلق شان بوده است! بگذرم.



من حتی حاضرم پشت سر بسیاری از جناح راستی های دارابکلا، نماز بگزارم؛ زیرا بی آزار، اهل دیانت، خاندانی متدیّن، افرادی مهربان و معتقد و مؤمن به احکام اسلام و در یک کلام انسان اند. و هیچ گاه خصلت زشت نون بُری نداشته اند و رزق کسی را نمی بُریده و نمی برند. درود می فرستم به اینان؛ که اتفاقاً بخشی شان با دادنِ شهادت و تحقیقات محلی، بر کذب بودنِ ادعاهای گزارشگران علیۀ من، کار مرا تسهیل می کردند، ولی توفیق نمی یافتند بر آنان غلبه کنند. زیرا زیرآب زنان دم به دم مراجعه می کردند و راهزنی می نمودند و رایزنی های مرا برهم می زدند. بگذرم. به خدا واگذارم، که گذاشته ام.



سرنوشت من همین بود که گویی پخته تر شوم و بعد وارد نهاد شوم. و من اساساً در زندگی ام سعی نموده ام به وُسع وجودی خودم، تابع حکمت و لطف خدا باشم. که در این الگو و شیوۀ حیات، تقدیر و تدبیر، کنار هم می نشینند. صبر و شعَف، چِفت هم اند. راز و رمز و سرّ و علَن، باهم پیش می تازند و در یک کلام، خوف و رجاء همسایۀ هم اند. پس نه هزیمت مطرح است و نه ظفر. مهم، رضایت است و خشنودی حضرت حق و خوش یُمنی روز و روزگار و پرستش آفریدگار و ترمیم و تعمیر روزانه کردار.



      

روستاهای دودانگه


من در اول مرداد 1365 وارد نهاد شدم. همان روز اول به جای خوبی از نهاد معرفی شدم که رئیسش یک انسان بزرگ و یک انقلابی متفکر و یک خط امامی راسخ بود و هنوز هم او مرا به دوستی اش می خواهد و هم من او را به رفاقتش می خواهم. نه فقط دوست هم ایم، بلکه حبّ داریم به هم و به فراخور مرتبطیم.



با امضای حکم او به دودانگه ساری _فریم_ رفتم. به عنوان مسئول، نه نیرو. و این اولین مأموریت من بود. در ساختمان امام سجاد (ع) در محمدآباد مرکز دودانگه. ساختمانی که هفت مسئولیت داشت و یک ریاست. رئیس، دوست بسیارفهیم و آگاه و خوش فکرم جناب آقای مهدی قربانی بود. (که طی سال های اخیر چندباری به منزلم در قم نیز آمد) هفت مسئولیت هم میان مان تقسیم بود: مهدوی، زلیکانی، من و ... .



محمدآباد فریم صحرا مرکز بخش دودانگه ساری



میان ما و مردم فریم صحرا عُلقه ای عمیق پدید آمد و با بسیاری دوست شدیم؛ از پاجی  و میانا و پهندر و دینه سر و رسکت و تلاوک گرفته تا پاشاکلا و پرکوه و سنگده و چوب فریم و ولیک چال و دادکلا و مَجی و کتریم و تمام آبادی های فریم صحرای دودانگۀ زیبا. تابعد... «قلم قم دامنه دوم» «آنچه بر من گذشت»

آنچه بر من گذشت 63

اتوبیوگرافی دامنه


قسمت 63. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در این قسمت اتوبیوگرافی ام (یعنی حسب حال و سرگذشتی که خودِ شخص بنویسد) زندگینامۀ خودنوشتم را به چندنکته دیگر پیوند می زنم تا وارد مرحلۀ بعدی شرح حال و آنچه بر من گذشت، شوم.




پدرم نیز از مسافرکشی من، ناخشنود و در رنج بود و از گزارشگران علیۀ من، بسیار در خشم و عذاب. ازین رو، یی آن که مرا در جریان بگذارد، مخفیانه رفت نزد حجت الاسلام حاج شیخ علی مؤمنی دارابی _شوهرِ خواهرزاده اش_ که نمایندۀ ولی فقیه و رئیس نهضت سوادآموزی استان مازندران بود. وضعیت سخت مرا و کارهایی که زیرآب زنان دارابکلا علیه ام کردند، برای ایشان بازگو کرد.




یک روز از آقامدرسه پیش، با سیدعلی اصغر و یوسف و حسن حاج مرتضی داشتیم می گذشتیم، دیدیم یک نیسان آلبالویی رنگی جلوی مان ترمز کرد و راننده اش بیرون آمد و دستی به هرچهارتای مان داد و به من روکرد و گفت: حاج آقا گفت فردا بیا پیشم. گفتم کدام حاج آقا؟ گفت: حاج آقا مؤمنی. شستم تیر خورد! (به قول فرهنگستان علوم! خارجی‌ترین انگشت دست که دو بند دارد) که پدرم یَحتمل برای من اقدامی کرده باشد. از رانندۀ نیسان آقای عزت ایرانبخش _داماد مرحوم گل وردی_ که پیش حاج آقا مؤمنی در نهضت استان کار می کرد بابت رساندن پیام تشکر کردم.




شب که خونه رفتم پدرم گفت: پیش حاج شیخ علی مؤمنی در نهضت استان برایت کار گرفتم. گفتم: نهضت نمی روم. فقط همان نهادی که در سال 60 ثبت نام کردم و هنوز منتظرم مرا پذیرش کنند، می روم و بس. گفت: برو پیشش شروع به کار کن بعد هر وقت در آن نهاد مشکلت درست شد، مشغول شو.




هنوز دقیق نمی دانم پدرم خود به این تصمیم رسیده بود یا کسی به او مشورت داده بود. حدسم این بود مرحوم عمّه ام _همسر مرحوم حاج آق علی شفیعی_ برایم دلسوزی کرده بود. زیرا حاج آقا مؤمنی _دامادش_ او را بیش ازحد احترام می گذاشت و دوست می داشت. خواست برای من کاری کرده باشد. بگذرم. من چون عُلقه ای نداشتم با ارادۀ خودم به نهضت نرفتم. چون اساساً روحیه ام انقلابی و انقلابی گری بود.




در همین حیص و بیص (گیر و دار، تنگی و گرفتاری) که منتظر نتیجۀ ورود شیخ وحدت به پرونده ام بودم و با ماشین پیکان وی _که در اختیارم گذاشته بود تا زندگی ام در آغار راه، لنگی نزند_ مسافرکشی می کردم؛ اوضاع جبهه در سال 1366 به هم ریخت. گردان های سپاه محمد، شکل گرفت و هزاران نیروی داوطلب بسیجی از پیر و جوان، کهنسال و میانسال، انقلابی و نیمه انقلابی از سراسر ایران به فرمان امام در قالب سپاه محمد، به جبهه ها سرازیر شدند.




    

راست: دامنه. یوسف. سال 1364. اعزام به جبهه.

چپ: دامنه. جعفر. حاح احمد. عروسی جعفر رجبی . 1365. عکاس: سید علی اصغر




من هم در کنار روانشاد یوسف و سیدعلی اصغر راهی سپاه سورک شدیم تا پرونده اعزام مجدد به جبهۀ مان را، راه اندازی کنیم و بریم نبرد و جهاد و حفظ نظام و ایران و اسلام.



در دردناک ترین روز زندگی ام، در مقابل دو رفیقم یوسف و سیدعلی اصغر، آقای گوزه گری لالیمی مسئول پرسنلی _که آن زمان نام شان را به بهشتی منش تغیییر داده بود_ با حالت ناراحت و دلگرفتگی و حتی احترام آمیز به من گفت: از دارابکلا علیۀ تو گزارش دادند و شما صلاحیت ندارید به جبهه بروید. این درحالی بود که از سال 60 تا 66 یعنی تا آن زمان که بهشتی منش چنین گفته بود، من هفت بار به جبهه رفته بودم. بگذرم و به خدا واگذارم؛ که گذاشته ام.



یوسف و سیدعلی اصغر رفتند جبهه. اما من، تنها و بی کس، بی یار و غمگسار بازماندم. گرچه نگذاشتند برای بار هشتم به جبهه بروم، ولی من معتقدم وظیفه و تکلیف و دَینِ خودم را آن روز اَدا کرده ام و اجر و ثوابم را برده ام و به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ لبیک گفته ام. بگذرم.




دامنه. مجروحیت در جبهه. حسنعلی لاری. حجره ام در قم. نوروز 1365.

عکاس سیدعلی اصغر



تا این که رسید آن روزی که در اوایل تابستان سال 1366 بر اساس طرح «لبیک یا خمینی» می خواستند به همۀ بسیجیان رزمنده ای که طی سال های دفاع مقدس به جبهه ها رفته بودند، کارت شناسایی و کُد رَسته بدهند.




عصر روزی به دعوت لشکر 25 کربلا، انبوهی از جمعیت بسیجی دارابکلا در مسجدجامع دارابکلا دعوت شدند. من هم دعوت بودم. به اتفاق رفقا یوسف و سیدعلی اصغر و احمد بابویه رفتیم داخل مسجد. آقای مُطلب ذبیحی یا به گمانم مطلب مظلومی اسرمی به اتقاق آقای گوزه گری بهشتی منش، کارت ها را توزیع کردند. به همه کارت دادند ولی به من که رسید گفت: به شما کارت تعلق نگرفت!




روانشاد یوسف خیلی دلشوره گرفت و با آنها مقداری با حالت خشم ولی دوستانه جرّ و بحث کرد. ولی آنها در جواب گفتند: «والله ما بی تقصیریم. گزارش محلی موجب شد به آقای طالبی _یعنی من_ کارت طرح لبیک تعلق نگیرد.»




بازهم می گذرم و به خدای مهربانم وامی گذارم که گذاشته ام. کسانی در آن جمع، کارت لبیک گرفته بودند که برخی شان، یک روز جبهه که چه عرض کنم! حتی یک نیم روز هم، به آموزش نظامی و پادگان نرفته بودند! خدا خود داور درد ها و رنج ها و بی عدالتی هاست و داروی شفابخش دل ها و روح ها.




حجة الاسلام کروبی. شیخ وحدت. مرحوم سیدمحمد منافی رئیس بنیادشهید مازندران.

ساری 1360. عکس آلبوم شخصی دامنه



وقتی این حرکات از سوی زیرآب زنان را مشاهده کردم که تا آنجا پیش رفته اند که نمی گذارند حتی به جبهه ها بروم و برای نظام خون فشانی و جان نثاری کنم، اصرارم را برای ورود به آن نهاد شدیدتر کردم.




یک ماه بعد، در همان تیرماه سال 1366 از شیخ وحدت _که عملاً و قاطع و پیگیرانه برای من ورود کرده بودند_ کسب اطلاع کردم که ایشان برای پرونده عضویتم در آن نهاد، سه معرّف مشهور و بانفوذ معرفی کردند.




سه شخصیت بزرگ و خوب و فاضل از تهران و قم و گرگان. آن سه بزرگوار که نام شان را به عمد نمی آورم «فُرم معرّف» مرا با تأییدات قاطع پُرکردند به شیخ تحویل دادند و با همآهنگی های شیخ، از طریق دونفر در ساری _که با یکی از آنها در سالهای مبارزه رفیق و صمیمی بود_ به آن نهاد تحویل شد.




دامنه. بر مَرکب الاغ. جبهه بوریدر مریوان 1360.

الاغی مظلومی که در کردستان از هر وسائط نقلیه ای کارسازتره




حال، در 1/ 5 /1366 منی را که حتی نمی گذاشتند به جبهه بروم و آن همه تلاشیدند و جُنبیدند که از گرفتن هرگونه شغلی محرومم کنند؛ خصوصاً به هر در و دیواری زدند تا از ورودم به آن نهاد ممانعت نمایند، با ورود شیخ وحدت به صحنه در کمتر از نیم ماه، رسماً و عزّت مندانه وارد آن نهاد شدم و رسماً با بالاترین انرژی، نه فقط مشغول به کار که در همآن آغازین روز، مشغول در یک مسئولیت دلخواهم گردیدم. درست 11 ماه پس از عروسی ام در 31 مرداد 1365. تابعد.

«قلم قم دامنه دوم»

آنچه بر من گذشت 62

زندگینامۀ دامنه


پست 6365. قسمت 62. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چهل و اندی روز بعد از عروسی ام، بارگشتم به قم. تنهایی من در حُجره و تنهایی همسرم در خانه. نداشتن هیچ درآمد بجز مقدار کمی شهریه حوزه، زندگی را بر ما سخت ساخته بود. فقر یک طرف، بی شغلی طرف دیگر. و نیز تنهایی و جدا و دور از هم، آن هم برای دو تازه داماد و تازه عروس، که هر سه شده بود قوز بالای قوز.



مدتی به همین سختی و بی پولی و تنهایی و دوری و جدایی گذشت. شیخ وحدت هم قرار بود بعد از عروسی من، یک اتاق منزلش را در اختیار من و همسرم بگذارد که متأسفانه مهیّا نشد، زیرا من به همین قول ایشان، تن به ازدواج و عروسی فوری دادم ولی اوضاع مساعد نشد و وفق مراد نگشت.



تا دیدم این وضع سخت، هم طاق مرا بی طاق کرد و هم طاقت همسر را تمام. برای نخستین بار حالت عجز به سرم زد. عاجز از ادامۀ راه. عاجز از فقر. و عجز از تحمل فشاری که زیرآب زنان علیه ام به وجود آورده بودند و نگذاشته بودند وارد آن نهاد گردم و از نظامی که برای حفظ آرمانش چندبار به جبهه بودم، رزق و روزی درآورم. نُون بُری، بدتر از این نمی شد! که اینان علیه ام مرتکب شدند.



در کُنج حُجره فاطمیه در کوچۀ ارگ قم، روزی به مدرسه نرفتم و به فکر چاره فرو افتادم. دو راه حل و یک روش به سرم زده بود: یکی ترک تحصیل و گرفتن شغل. دیگری آوردن همسر به قم.



اولی از توانِ من خارج بود. چون هر شغلی در دهۀ شصت می خواستی بگیری حتی اگر کارگری در بشاگرد و سربازی در مرز افغانستان هم بود، باید از تونل تحقیقات محلی و صافی هستۀ گزینش کشوری عبور می کردی.



دومی هم با فقر و بی شغلی و نداشتن هیچ پولی برای رهن و اجارۀ منزل در قم، بر من بسیار سخت تر از راه حل اول بود. کسی هم نبود به فکر استعداد!! من باشد و خیرات کند و یا اسپانسر مالی ام گردد! پیشرفت حوزوی کنم.



روزوشب های زیادی با همین فکر و خیال و غمناکی بر من گدشت. تا این که زدم به دریا. بلند شدم از حجره رفتم ترمینال قم. و آمدم دارابکلا. تا به پدرم اطلاع دهم که نمی توانم به این شیوه پیش بروم. پس از مشورت و کسب رضایت والدین کرامم، به قم برگشتم.



عصر یک روزی به گمانم اوایل سال 1366 بود، رفتم خونۀ شیخ وحدت. در جریان گذاشتم که چه چیزی  اولویت های من است. ایشان در طول انقلاب، هیچ گاه برای هیچ کسی پارتی بازی نکرد. نفوذ بالایی داشت، ولی از این قدرت خود، سود نمی جست ؛ یعنی سوء استفاده نمی کرد. گفتم من مستأصل شدم و بین چندراه، مانده ام ... .


کمی فکر کرد و چای نوشید و یک نخ سیگار پُک زد و مقداری بین اتاق و هال و سکّو و حیاط منزلش دور باغچه قدم زد و ناگاه این را به من گفت: این ماشینم را بگیر دستت باشد. منظورش این بود با آن رزق و روزی ام را درآورم. به قول معروف خرج زن و بچه ام را تأمین نمایم. دیگر چیزی نگفت. حتی لب باز نکرد که برایت شغلی می گیرم در نظام. حال آن که بعد فهمیدم او برای نخستین بار، برای من وارد عمل شد. که می گویم.



     

پدرم آن موقع، آمده بود قم. من ماشین شیخ وحدت را تحویل گرفتم و بار و بندیل مجرّدی حجره ام را _که از بار یک الاغ هم کمتر بود_ در گوشه ایی جمع کردم و با مرحوم پدرم آمدم دارابکلا. خاطره خوش مسافرتی که مزّه هایش هنوزم بر تمام سلول های بدنم ماند.



آن سال سخت 1365. همان پیکان دولوکس نمرۀ قم

روانشاد یوسف رزاقی. جعفر رجبی دارابی. دامنه. عکاس: سیدعلی اصغر



شروع کردم به مسافرکِشی در محل به ساری و نکا. تا نزد خانواده خجِل و شرمنده نباشم. یا همین پیکان قناری رنگ نمره قم، درآمدی خوبی داشتم. بیشتر دربستی می رفتم. شغلی که از آن بی حد اکراه داشتم. خیلی خجالت می کشیدم. هیچ وقت این سختی را فراموش نمی کنم. چه کنم که مجبور بودم. نمی خواهم مظلوم نماییی کنم؛ خواستم واقعیت آن زمان دارابکلا را در این بخش از زندگینامه ام گفته باشم. همین.



شاید آن زیرآب زنان، وقتی مرا این گونه و به وضع سخت و مثلاً فلاکت بار می دیدند، که حاضر شده ام مسافرکِش شوم، لذت! هم می بردند. و شاید هم _که خدا بهتر می داند_ مرا مسخره! هم می کردند. بگذرم. مهم این است اسامی همۀ آن زیرآب زنانِ آن زمان محل را در بایگانی ام دارم.



در ابتدای زندگی هم حاضر نشدم بیکاری و بیگاری کنم. من با مسافرکشی و خانمم با تزریقات و پانسمان _که در حیاط منزلمان برایش ساخته بودم_ درآمد حلال و شیرین کسب می کردیم.



من البته از مسافرکشی رنج می بردم. به رانندگان شریف بگویم، نمی خواهم بگویم این شغل بد است، یا خدای ناکرده ناروا. نه؛ من روحیۀ این شغل را ندارم. پوزش از همۀ مسافرکِشان شریف که شغل حلال آوری دارند.



نیم سالی به همین منوال گذشت تا دیگر مجبور شدم به شیخ وحدت اطلاع دهم دائقۀ من با مسافرکشی نمی خورد و بر من نه فقط سخت است. بلکه روحیه ام را می خورَد.


خبر دادم. حال شیخ وحدت عملاً به پرونده ام ورود کرد. یک روزی نگذشت که به من خبر داد پرونده ات به جریان افتاد. همان شغل دلخواهی که در آن نهاد درخواست داده بودم که به دلیل گزارش های پی در پی زیرآب زنان محل، هم راکد مانده بود و هم من ردّ صلاحیت. تابعد.«آنچه بر من گذشت»

آنچه بر من گذشت 61


قسمت 61.
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چون بعد از خواستگاری، عقد شرعی و قانونی نکردیم، من بدون هیچ دیداری، به قم بازگشتم و دوهفته مانده به عید غدیر (31 مرداد 1365) به دارابکلا بازگشتم تا مقدمات عروسی ام را آماده کنم. کردم. یکّه و تنها با شوق و همراهی رفقا.


تقریباً در منزل مان سه روز عروسی برپا بود. به قول دارابکلایی ها که با گَت عروسی روز، می شد جمعاً چهارروز. تابستان بسیارداغی بود. همۀ رفقا حاضر بودند. خصوصاً روانشاد یوسف که بار اصلی تدارکات و همآهنگی های عروسی بر گردن او بود. روحش شاد.


در دورۀ ما معمولاً مردم دارابکلا به علت آن که زندگی شان بر محور کشاورزی می چرخید، نقدینگی کمتری داشتند و در عوض از کالای فراوان برخوردار بودند. مثل انواع سبزی ها، میوه ها، خوراک های فصلی. زندگی کالا به کالا بود تا پول با پول. همین موجب می شد مردم برای پول و پَل جندان ارزشی قائل نباشند. این ویژگی موجب می شد در عروسی ها از نزدیکان شان غرض کنند. من هم چون از خانواده ایی روحانی کشاورز بودم، طعم تلخ نداری ها و فقر را می چشیدم.



علاوه بر هزینه ایی که پدرم جانانه متقبّل شدند و باسخاوت پا پیش گذاشتند، من هم برای بهتربرگزار شدن عروسی ام و دعوتی های زیادتر از حد متعارف، مجبور شدم شخصاً مقداری غرض کنم تا کمک پدرم باشد و بر ایشان فشاری وارد نگردد. از این رو از رفیقم حسن حاج مرتضی، چهارده هزار تومان دیگر غرض کردم تا عروسی بیشتر هزینه کنم. پس از عروسی هم با پول هدیه دامادی بازپس دادم و غرضم را فوری اَدا نمودم؛ چون من اساساً از طلب کردن پرهیز می کردم و به بدهکاربودن حساس بودم.



ساعت 2 بعدازظهر روز
عیدغدیر (31 مرداد 1365) وسط روز عروسی ام به همراه 25 نفر از رفقایم بصورت پیاده و دسته جمعی از خونه پدرم به منزل عروس رفتیم تا مراسم عقدمان را منعقد کنیم. کردیم. عاقد ما مرحوم شیخ روح الله حبیبی بود.


خطبۀ عقد ما توسط مرحوم آیت الله شیخ محمدبافر دارابکلایی و مرحوم شیخ روح الله حبیبی در حضور مرحوم پدرم شیخ علی اکبر طالبی دارابی و حاج رضا دارابکلایی و با حضور دو شاهد بزرگوار عموی مان مرحوم حاج اکبر طالبی (پدر شهید محمدجواد طالبی) و مرحوم حاج سیف الله رمضانی پدرهمسرِ مرحوم حجت الاسلام شیخ عباسعلی مختاری، خوانده و ایجاد و قبول شد. یادِ همۀ آنان گرامی باد.
     


به هر حال، عروسی من مصداقِ جالب شعار «اِشمو اَره، فرداشو سِره» شده بود. یعنی امشب خواستگاری و فوری هم عروسی، بدون دورۀ نامزدی. که من خود اساساً دورۀ نامزدی زوجین را به هیچ وجه قبول ندارم. برای پسرانم نیز به همین شیوه در فاصله ای اندک پس از خواستگاری، عروسی بپاکردم.



من در 22سالگی در حالی که هیچ شغل و درآمدی نداشتم _یعنی زیرآب زنان دارابکلا با راپورتی که علیه ام دادند و با انگ زدن و دروغ و حسادت نگذاشتند در نظام جمهوری اسلامی شغلی بگیرم_ عروسی کردم.



من هفتمین فرزند خانواده ام، که حینِ جاری شدن عقد در پای قبالۀ رسمی و قانونی، «طلبه» خوانده شدم و با شغل طلبگی قبالۀ ازدواجم را نزد مرحومان آقا و شیخ روح الله حبیبی امضاء زدم، با خدیجه اولین فرزند خانواده دارابکلایی که چندسالی از من کوچکتر بود، در روز بزرگ و خجستۀ عیدغدیرخُم (31 مرداد 1365) به همدیگر مَحرم شدیم.



ساعت 7 عصر روز 31 مرداد 1365 مجدداً به همراه همۀ رفقایم برای عروس یار رفتیم. طبق رسم محل، قباله ازدواج از سوی نمایندۀ پدرم تحویل پدرِ عروس شد و عروس هم با طی شدن مراسم مبادلۀ قباله، تحویل داماد گردید.



درحالی که در آن زمان ها در دارابکلا عروس و داماد را با پای پیاده و گاه با اسب زین کرده و تزئین شده به خانۀ بخت می بردند، ولی من با پیاده آوردن عروس در آن روز مخالفت شدیدی کردم؛ زیرا اساساً مخالف بودم که نامَحرم، عروس ها را که معمولاً لباس بدن نما بر تن دارند، ببیند چه برسد به عروسی خودم که بیش از حد توجه شرعی داشتم.


بنابراین ماشین زیتونی رنگ آقای زین العابدین فضلی _برادرِ دامادمان جناب فضل الله فضلی_ را برای «عاروس یار» همآهنگ کردم و رسم پیاده روی عروس را تقریباً توانستم درمحل براندازم.


جمعیت انبوهی آن روز گرم مرداد، برای عاروس یار آمده بودند. همگی به صورت پیاده ما را از آنجا تا به دو اتاقی که در مجاور خونۀ پدرم تعمیر و سفیدکاری کرده بودم، کف زنان و هورا حورا کنان مشایعت کردند. ممنونم.



چهل روز بعداز عروسی، تمام شهریور و ده روز مهر ماه را در محل ماندم. یعنی به قول معروف ماه مرّبا و عسل و سبزی و پنیر و گردو و نیمرو و رسم و رسوم را طی کردم. بعد، تنها به قم بازگشتم تا درس طلبگی ام را ادامه بدهم. چون نه پولی داشتم تا خونه ای اجاره کنم، و نه شغلی داشتم که خرج زندگی ام را تأمین کنم. لذا خانم را در امان خدا، پیش پدر و مادر بسیارمهربان و دلسوز و خوش قلب و عالی مقامم، ماند و من بازگشتم به حوزۀ علمیه قم. «آنچه بر من گذشت»

آنچه بر من گذشت 60


قسمت 60. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان 1365 از اصفهان، خودم را دارابکلا رساندم. موضوع ازدواجم را با پدرومادرم درمیان گذاشتم. پیش تر، پدرم مرا برای ازدواج توصیه کرده بود. من هم جایی که باید برایم خواستگاری کنند را برای نخستین بار به آنان و خواهرانم گفتم. همگی با خوشحالی راضی بودند.

نامه ای به شیخ وحدت نوشتم تا ایشان شب عیدفطر خواستگاری را انجام دهند. به قم برگشتم و نامه را _
که با خودنویس پارکر به رنگ قرمز نوشته بودم_ به شیخ دادم. نامه را در مقابلم بی معطّلی بازکرد و خواند. خندید و گفت: باشه. نامه را به من برگردان و گفت نزد خودت بماند یادگاری ات حفظ بشه. حفظ هم شد. نامه را هنور به یادگار دارم.


من در آن نامه ضمن شرح عشق، قیدهایی آورده بودم ازجمله؛ فقط و فقط شیخ وحدت برایم به خواستگاری بروند، فقط و فقط یک بار و یک جا بیشتر به خواستگاری نمی روم. دو شعارم در آن نامه این بود:

ازدواجم یا اینجا؛ یا هیچ کجا

یا شما خواستگارچی؛ یا هیچ کس


ذوق زده به دارابکلا برگشتم. برای مطرح کردن خواستگاری 500 کیلومتر راهِ رفت، طی کردم تا در قم، شیخ را در جریان امر خیرم بگذارم. و 500 کیلومتر راهِ برگشت، پیمودم تا فوری خونه ام را _که آن زمان دو تا اتاق کناری منزل پدرم بود_ تعمیر و سفیدکاری کنم. کردم. با خستگی تامّ. یکّه و تنها.


شب عیدفطر فرارسید. یک روز پیش از شب فطر، شیخ با خانواده و بچه ها خودشان را به دارابکلا رساندند. ما در حیاط منزل
پدرومادرمان کوب (=حصیر) انداختیم همۀ اعضای خانواده با آبگوشت روزه ی مان را افطار کردیم. شیخ وحدت ساعتی پس از افطار، به خواستگاری رفت. ما هم همگی روی همان کوب، منتظر ماندیم.


سه روز پیش تر، پیغام کتبی نوشته و از طریق خواهرم طاهره، به همسر آینده ام رسانده بودم و در آن سی شرط زندگی مان _که از طریق آقای صابری همکار سیدعلی اصغر تایپ شده بود_ را مطرح کردم. تا بر اساس آن، پیوندمان شکل و قوام و دوام بگیرد.
نیز این شرط را رساندم که من فقط یک بار بیشتر به خواستگاری نمی آم. بنابراین باید جواب، در همین شب آری باشد؛ بی قید و شرط. آن 30شرط هم همگی اخلاقی و انقلابی گری بود. قبول هم کرد. نه با اِکراه، بلکه با اشتیاق. چون این اشتراک مقصد میان مان، در آن فضای انقلابی دهۀ 60 دیده می شد و ما برگزیدۀ همدیگر بودیم.



شیخ وحدت بعد از یک ساعت و اندی برگشت. روی همان کوب ها نشست. چهره اش گُل کرده بود و بشّاش و خوشحال و خندان گفت: تمام شد. یعنی قبول کردند و جوابِ «اَره» دادند. مردم دارابکلا به خواستگاری می گویند: اَرِه گرفتن. اَره یعنی آری. من هم شب عیدفطر «اَرِه» گرفتم.

با پدرم قرار گذاشتم عروسی مان روز عید غدیر همان تابستان 1365 برقرار باشد. یعنی 48 روز بعد از خواستگاری شب عیدفطر.
زمان را از طریق پیغام شفاهی توسط خواهرم طاهره به خانوادۀ همسرم رساندیم. طرفین قبول کردیم و من هم با خیالی راحت و ذهنی آسوده و فکر بی نشویش، به قم بازگشتم. به گمانم در ایران من تنها کسی باشم که دورۀ نامزدی نداشتم. یعنی عقدمان را هم گذاشتیم در روز عروسی منعقد شود. تابعد... که مفصّل است.
«قلم قم دامنه دوم»

آنچه بر من گذشت 59

زندگینامۀ من. قسمت 59. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. اواخر فروردین 1365 از جبهه برگشتیم به دارابکلا. با قطار. اول در قم پیاده شدیم: من، روانشاد یوسف، سیدعلی اصغر، سیدمحمد اندیک و خواهرزاده اش حسنعلی لاری مُرسمی فرزند رُستم.


شب را در خوابگاه طلبگی من، خوابیدیم.
کلّ جمع، در آن شب با هنرنمایی های خاص یوسف _که بشدت ما را می خنداند و بزم می آفرید_ در همان اتاقم، یک تئاتر، بازی کردیم. خاطره انگیز بود و بی حد خنده دار.

فردا به خونۀ شیخ وحدت رفتیم. از مجروحیت من و یوسف _که در راه اُم الرّصّاص فاو دچار آن شده بودیم_ پرسید. توضیح دادیم ماوَقع را. پیش شیخ ناهار خوردیم و روحیه گرفتیم.


از شانش ما، مرحوم سیدحسین هاشمی _مرحوم سیدطالب_ شب قبل شیخ وحدت را از دارابکلا به قم آورده بود. توی ماشین پیکان نُخوی رنگش، پنج تایی نشستیم و شاد و خرّم و خندان به دارابکلا بازگشتیم. آن روز
سیدحسین در جادۀ فیروزکوه چنان تند می راند، که یوسف از ترس و لرز خم شد به او گفت: خانِ اِما رِه بَکاشی!؟ ما جبهه جِه سالم بَمومی. تِه ما رِه کاشتِن نده!


چندروز بعد مراسم
عقد سید رسول هاشمی بود. شرکت کردیم. (عکس زیر) مراسم ازدواج رسول، بسیار بر ما خوش گذشت. چون چنان در جیهه با سختی ها مواجه شده بودیم، قدر همه چیز را می دانستیم. حتی بِچا پلا و خاشکه نون را.

مراسم عقد سید رسول هاشمی. سال 1365: چندروز پس از بازگشت از جبهه.
ار راست: دامنه. سیدعلی اصغر. مرحوم شمسی کارگر.
روانشاد یوسف رزاقی. حسن صادقی محلّی. جعفر رجبی


چندروز بعد، من دراواخر فروردین 1365 به قم بازگشتم. آن زمان یعنی سال 1365 فضای قم فضایی کاملا پُرتنش شده بود. راست و چپ به بالاترین تنش خود رسیده بودند. قضیۀ مرحوم آیت الله العظمی حسینعلی منتظری کم کم داشت شکل می گرفت. جریان راست حوزه، اساساً با ایشان میانۀ خوبی نداشت و از همان آغاز انقلاب، چشم دیدنش را نداشت و علیه اش توطئه می کرد و ساز دوئیّت می زد. که به وقتش شرح می دهم.


مدرسۀ علمیۀ ما روی درس طلبه ها بسیارجدّی بود و بابرنامه. حتی تابستان ها نیز فوقِ برنامه می گذاشت. چون قم تابستان های بسیارداغی دارد، آن سال ما به همراه همۀ طلبه های دو سه مدرسه، به اصفهان رفتیم. روستای تاریخی و مشهور و کهن و مذهبی سُهرو فیروزان (Sohr va Firuzan).



آنجا بُقعه ای تاریخی داشت به اسم امامزاده شاه ابوالقاسم، که حُجره
حُجره بود. گویی در طول تاریخ مدرسه نیز بود. بسیاردیدنی و خوش منظره و فریبا بود. تمام تابستان را برای درس و بحث آنجا ماندیم.




یادم است آیت الله شیخ صادق خلخالی _نماینده قم در مجلس شورای اسلامی_ جهت دیدار با طلبه آمده بود آنجا. او خود نیز در شهر ری حوزۀ علمیه داشت. کمی برای ما سخنرانی خودمونی کرد.
بعد، کنار طلاب راحت و خندان نشست و گپ و گفت کرد. مسائل سیاسی و چندخبر گفت و رفت.


شب ها به پشت بام امامزاده می رفتیم، مباحثه می کردیم. نیز بحث سیاسی می نمودیم. هم مباحثۀ من، یکی از فرزندان علامه حسن زاده بود. او فردی شایسته و دوستی بسیارخوش خنده و خوش لباس و زیبا بود. تفکری باز، داشت. اسمش حسین بود. (اگر اشتباه نکنم)


آنجا _سُهرو فیروزان_ به دلیل کشت شالی برنج و باغات، پَشه هایی سمج و انبوه داشت. بی اندازه آزاردهنده. مدیران مدرسه به مدد مردم روستا، از قبل یک کامیون پِشکل گاو و حیواناتی چون الاغ و اسب و قاطر _به صورت خشک شده_ آورده بودند. شب ها، یکی یکی پشکل را روشن می نمودند تا دود کند و پشه ها رَم کنند. و می کردند.


در وقت های اضافه، به باغ های اطراف سُهرو فیروزان می رفتیم و لذت می بردیم. داخل روستا که کمی از امامزاده شاه ابوالقاسم دور بود، می رفتیم. خیلی دیدنی بود. با مردمی مهربان و زیرک و مهمان نواز و انقلابی.

من در
سُهرو فیروزان با یکی از دوستان گرگانی ام بسیار وقت می گذراندم. او فردی جدی و پرمایه و شخصی بسیار اهل مزاح و خنداندن و در عین حال اهل فضل و دانش بود. اینک استاد دانشگاه است و باهم بشدت رفیقیم و مرتبط. برخی از دوستان آن دوره ام همگی در جیهه شهید شدند. روح شان شاد باد.




بُقعه امامزاده شاه ابوالقاسم که تابستان 1365 آنجا سه ماه درس خواندیم


علاوه بر درس، من دو کتاب را در سُهرو فیروزان خواندم و خیلی لذت بردم و هنوز هم یادداشت های آن را در بایگانی شخصی ام دارم. یکی کتاب «علل گرایش به مادیگری» اثر شهید مرتضی مطهری. و دیگری کتابی بود در زمینه زندگی با همسر و عشق و محبت و روانشناسی همسرداری از نویسنده ای روسی که شهید مزروعی به من هدیه داده بود و هنوز هم کتابش نزدم هست.


اندکی پیش از پایان دورۀ تابستانه، من، زودتر از بقیه برای برنامۀ ازدواجم از اصفهان به دارابکلا برگشتم تا مقدمات خواستگاری را فراهم کنم..
. «آنچه بر من گذشت»

آنچه بر من گذشت 58

زندگینامۀ من. قسمت 58. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که در جبهه بر ما بسیارسخت می گذشت و هیچ مسؤول و فرمانده ای به فکر هیچ کس در آن بحران عملیات والفجر8 نبود، به خاطر اسلام و ایران و امام و انقلاب و نظام تحمل می کردیم.

در آنجا هم از بحث و گفت و گوهای علمی و سیاسی زیر گلوله ها و بمب و رگبارها دست نمی کشیدیم. چون اساساً میان ما رفقا علاوه بر تفریح و دوستی، فضای گفتمانی و فکری حاکم بود و این صبغه در روابط مان همیشه غلبه داشت.

من چند نمونه از نوع رابطۀ فکری و سیاسی مان را در این قسمت از
زندگینامه می نویسم که قبلاً در (اینجا) عکسها، مستندات، انواع جلسات، تنوع حاضرین نشست ها و برخی از نوشته ها را گذاشته بودم.

         

در سال های 1363 تا 1367 به مدت 4 سال هرهفته در شب های جمعه «مسابقات تحریض علم دارابکلا» برگزار می کردیم. این نشست، فراجناحی بود. یاد روانشاد یوسف رزاقی به خیر که امضا و عکسش در این سند بایگانی شخصی دامنه دیده می شود.

طی سه دهه متوالی
از دهۀ شصت به بعد در دارابکلا میان ما رفقا این نوع نشست ها و برنامه ها برقرار بوده و کماکان برخی از آن ابتکارات و خلاقیت ها و علایق حفظ شده است:

1- خبرها و خبرخوانی های سیاسی و منطقه ای در کنفرانس های جلسات «تحقیقات و مطالعات».

2- سال های 1363 تا 1367 به مدت 4 سال هر هفته در شب های جمعه «مسابقات تحریض علم دارابکلا»

3- «نشست های مطالعاتی در روستای دارابکلا» که شب های جمعه به نوبت در منازل رفقا

4- نشست های هفتگی مستمر قرآنی روخوانی، تجوید و تفسیر.

5- نشست ماه.

6- اردوهای جنگل هم تفریح هم فکری.

7- جلسات طرح رمضان (افطار و جلسه اخلاق و اندیشه و سیاست و کتابخوانی و بحث)

8- طرح پکد (=پرواز کبوتر دانش) نامه نگاری مخصوص میان من و سیدعلی اصغر طی ده سال که بالغ بر 250 نامه می شود با موضوعات سیاسی، جهانی، داخلی و معنوی و شخصی.

9- حضور رضویه. مسافرت زیارتی معنوی آبان ماه هرسال با رفقا به حرم امام رضا.

10- نشست با مسؤولان محلی و منطقه ای در شب های دارابکلا. که شاید بیش از 150 نشست با شخصیت های مختلف شده بود.

11- و نمونه های دیگر که نام بردن از آن موجب طولانی شدن پست می شود. تابعد...