آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 70

زندگینامۀ من

قسمت 70. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شیخ وحدت گفت: تعطیل کنید. جلسات را بگذارید کنار. حتی نشست های قرآن را. اگر فکر می کنید ترک کردن جلسات قرآن، گناه دارد، من گردن می گیرم. شما الان بچسبید به درس و تکمیل تحصیلات. حال که جنگ تمام شد، زمان، زمان درس است و تقویت سطح دانش.



آن شب برق هم رفته بود و پروانه ای دور لَمپا _فانوس_ اتاق ما، بال بال می زد. شیخ وحدت به پروانه پرداخت و مثال دانشمند ژاپنی را آورد و گفت: شما هم باید مثل این پروانه آنقدر تلاش کنید آنقدر بال بزنید تا برسید به نور.



چنین کردیم. خیلی هم قاطع. پیش ایشان همان شب، هم قسم شدیم درس را تا نهایت امکان ادامه ببخشیم. بخشیدم. همۀ نشست های اضافی را موقتاً کنار گذاشتیم. هَمّ و غَمّ خود را وقف درس کردیم و مساعی خود را با نیت انقلابی متمرکز کردیم به تکمیل تحصیلات. من و آن تعداد رفقا که در ایام دفاع مقدس _به دلیل حضور واجب و ضروری و تکلیفی مان در جبهه ها و عملیات ها_ از درس بازمانده بودیم، شروع کردیم به درس خواندن. (یاد روانشاد یوسف به خیر که او هم بود و آغاز کرده بود به تکمیل درس)



تاسوعای سال 1382. اوس صحرا. عکاس: حامد آهنگر



سال 1369 و 1370 بخش بزرگی از زندگی مان شده بود درس درس درس. من به گونه ایی آرمانِ ورود به دانشگاه را برای آیندۀ خودم جدّی و حیاتی و سرنوشت ساز گرفته بودم؛ که طی همین یک سال و نیم، همۀ کمبودها و بازماندگی تحصیلی ام را در مجتمع رزمندگان ساری _که اتفاقاً توسط آقای ترابی از دوستان صمیمی شیخ وحدت اداره می شد_ به طور چشمگیری جبران کردم و نفر اول و ممتاز آنجا شدم و طی مراسمی از دست فرماندار وقت ساری جناب آقای رهی، سکّه و یک دست کُت و شلوار هدیه گرفتم که در تصویر بالا آوردم.



و تقریباً دوماه کاملاً خودم را از گشت و گذار و اجتماعات، محروم و با جدّیت در کنکور سراسری شرکت کردم و با رُتبه 73 در رشتۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم. که بعداً به این قطعه از زندگی ام می پردازم زیرا همین موجب شده بود هجرت دومم به قم صورت پذیرد.



جنگل دارابکلا. رفقا. سال 1365. عکاس: یوسف



در حین تکمیل درس _که عصرها پی می گرفتم_ حتی یک روز هم دست از محل کارم برمی نداشتم و اغلب تا نیمه های شب در مأموریت بودم و با ماشینی که در اختیارم گذاشته بودند، ساعت 1 بامداد به منزلم در دارابکلا می آمدم و صبح زود به ساری برمی گشتم.



ارتباط مردمی با مردم شرق و شمال شرق شهرستان ساری (از پل تجن تا نکا و دو سوی جنگل تا دریا) برای من چون عسل، شیرین بود و خدمت به خلق را، خشنودی خدا می دانستم. در همۀ این ایام، شیوۀ وحدت آفرینی را در میان مردم منطقه تحت پوشش، به اجرا گذاشته بودم و برای من نیروهای راست و چپ فرقی نداشت همه نیروهای ارزشی و انقلابی را در سازماندهی دخالت می دادم.



در بیشتر این مناطق وسیع، بارها بارها، در طول شب های متمادی، جلسات و نشست و برخاست برگزار می کردم و در مساجد و تکایا و پایگاه های شان سخنرانی می نمودم. حاصل این سال های زیبا و نشاط بخش، یافتن دوستان فراوان و مراودت های بی کران بود که کماکان _بعضاً با اُفت و خیزان_ استمرار یافته است



حال _سال 1369_ که خرداد ماه فرا رسید، پسر دومم عادل در راه بود. در تولد عارف نبودم و جبهه بودم. در این تولد هم _که در 26 خرداد 1369 روی داد_ داستان دارد مفصّل ... تابعد. (قلم قم دامنه دوم)

آنچه بر من گذشت 70

زندگینامۀ من

قسمت 70. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شیخ وحدت گفت: تعطیل کنید. جلسات را بگذارید کنار. حتی نشست های قرآن را. اگر فکر می کنید ترک کردن جلسات قرآن، گناه دارد، من گردن می گیرم. شما الان بچسبید به درس و تکمیل تحصیلات. حال که جنگ تمام شد، زمان، زمان درس است و تقویت سطح دانش.



آن شب برق هم رفته بود و پروانه ای دور لَمپا _فانوس_ اتاق ما، بال بال می زد. شیخ وحدت به پروانه پرداخت و مثال دانشمند ژاپنی را آورد و گفت: شما هم باید مثل این پروانه آنقدر تلاش کنید آنقدر بال بزنید تا برسید به نور.



چنین کردیم. خیلی هم قاطع. پیش ایشان همان شب، هم قسم شدیم درس را تا نهایت امکان ادامه ببخشیم. بخشیدم. همۀ نشست های اضافی را موقتاً کنار گذاشتیم. هَمّ و غَمّ خود را وقف درس کردیم و مساعی خود را با نیت انقلابی متمرکز کردیم به تکمیل تحصیلات. من و آن تعداد رفقایی که در ایام دفاع مقدس _به دلیل حضور واجب و ضروری و تکلیفی مان در جبهه ها و عملیات ها_ از درس بازمانده بودیم، شروع کردیم به درس خواندن.



سوعای سال 1382. اوس صحرا. عکاس: حامد آهنگر



سال 1369 و 1370 بخش بزرگی از زندگی مان شده بود درس درس درس. من به گونه ایی آرمانِ ورود به دانشگاه را برای آیندۀ خودم جدّی و حیاتی و سرنوشت ساز گرفته بودم؛ که طی همین یک سال و نیم، همۀ کمبودها و بازماندگی تحصیلی ام را در مجتمع رزمندگان ساری _که اتفاقاً توسط آقای ترابی از دوستان صمیمی شیخ وحدت اداره می شد_ به طور چشمگیری جبران کردم و نفر اول و ممتاز آنجا شدم و طی مراسمی از دست فرماندار وقت ساری جناب آقای رهی، سکّه و یک دست کُت و شلوار هدیه گرفتم که در تصویر بالا آوردم.



و تقریباً دوماه کاملاً خودم را از گشت و گذار و اجتماعات، محروم و با جدّیت در کنکور سراسری شرکت کردم و با رُتبه 73 در رشتۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم. که بعداً به این قطعه از زندگی ام می پردازم زیرا همین موجب شده بود هجرت دومم به قم صورت پذیرد.



جنگل دارابکلا. رفقا. سال 1365. عکاس: یوسف



در حین تکمیل درس _که عصرها پی می گرفتم_ حتی یک روز هم دست از محل کارم برمی نداشتم و اغلب تا نیمه های شب در مأموریت بودم و با ماشینی که در اختیارم گذاشته بودند، ساعت 1 بامداد به منزلم در دارابکلا می آمدم و صبح زود به ساری برمی گشتم.



ارتباط مردمی با مردم شرق و شمال شرق شهرستان ساری (از پل تجن تا نکا و دو سوی جنگل تا دریا) برای من چون عسل، شیرین بود و خدمت به خلق را، خشنودی خدا می دانستم. در همۀ این ایام، شیوۀ وحدت آفرینی را در میان مردم منطقه تحت پوشش، به اجرا گذاشته بودم و برای من نیروهای راست و چپ فرقی نداشت همه نیروهای ارزشی و انقلابی را در سازماندهی دخالت می دادم.



در بیشتر این مناطق وسیع، بارها بارها، در طول شب های متمادی، جلسات و نشست و برخاست برگزار می کردم و در مساجد و تکایا و پایگاه های شان سخنرانی می نمودم. حاصل این سال های زیبا و نشاط بخش، یافتن دوستان فراوان و مراودت های بی کران بود که کماکان _بعضاً با اُفت و خیزان_ استمرار یافته است



حال _سال 1369_ که خرداد ماه فرا رسید، پسر دومم عادل در راه بود. در تولد عارف نبودم و جبهه بودم. در این تولد هم _که در 26 خرداد 1369 روی داد_ داستان دارد مفصّل ... تابعد. (قلم قم دامنه دوم)

آنچه بر من گذشت 69

مسائل سال 1368


قسمت 69. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. سال 1368 سه رویداد برای من ملموس تر از رخدادهای دیگر زندگی ام بود:



یکی، قضیۀ «برکنارکردن» مرحوم آیت الله العظمی منتظری از قائم مقام رهبری؛ دیگری، رحلت امام خمینی _رهبرکبیر انقلاب اسلامی_ و سومی جرقۀ ادامۀ تحصیل؛ که می خواهم نقش خودم را در این سه مسأله روشن کنم. برای پرهیز از تفصیل نویسی، خلاصۀ سه حادثه مهم آن سال، این بوده است:



قضیۀ اول: حجت الاسلام عبدالله نوری _که خود را لیدر حزب کارگزاران می داند_ آن زمان نمایندۀ امام در سپاه پاسداران بود. آن شبِ کنارزدن مرحوم منتظری از ساختار نظام، من در محل کارم در ساری مسئول شب بودم. دیدم نیمه شب، از مقامِ مافوق تلفنی به من اطلاع دادند که باید تا صبح نشده، تمام عکس های آقای منتظری را از در و دیوار محل کار و همۀ مراکز تحت پوشش، پایین بیاوریم.



تیت روزنامه کیهان (که آن زمان در دست جناح چپ بود) در روز برکنارکردن آیت الله منتظری/1368



من با آن که مقلد امام بودم و دلسپردۀ خط امام و شیفتۀ شخص امام، اما چون به آقای منتظری نیز به عنوان یک عالم دینی پاک و فقیه شجاع و مرجع مبارز و عدالت گرا ارادت خاص داشتم (هنوز نیز این گونه ام)، دست به هیچ عکسی نزدم و از کنارش با بغض در گلو و ناراحتی در روحیه، عبور کردم. زیرا چنین کاری پایین کشیدن و به زیرانداختن و پاره کردن عکس منتظری_ حتی تصوّرش هم برای من سخت و غیرقابل قبول بود. صبح که بقیه همکاران آمدند، تن به این کار دادند و عکس های منتظری را برداشتند. حتی برخی ها شادی و خوشحالی هم کردند از این اتفاق که آن را «عزل» نام نهادند.



تا آن زمان، تمام ادارات و نهادها عکس امام و منتظری را جفت هم نصب می کردند و شعار محوری «قائم مقام رهبری- آیت حق منتظری» بود. حتی بر سینۀ دستۀ کفن پوشان بالاتکیۀ دارابکلا نیز این شعار حکّ بود.



ما آن زمان شنیده بودیم این دستور و نیز تخریب دیوارهای اطراف بیت منتظری در قم، از سوی عبدالله نوری صادر شده بود. بگذرم. این بخش از تاریخ انقلاب، همچنان غامض مانده است و ناگفته و نیز سانسورشده و یکسویه؛ و سران جناح چپ در این موضوع، از جناح راست هم بدتر و افراطی تر عمل کردند که تاریخ هرگز از آن ها نمی گذرد.



اینان _جناح چپ_ در مقابل رهبری بارها و بارها موضع گرفته اند و هنوز هم راه خود را شفّاف نکرده اند، ولی در برابر امام، اساساً سامع و مطیع محض و تکبیرگو بودند و هرگز هیچ «ان قُلت»ی نمی زدند. همه می دانیم در آن بحران، از حیثیت آقای منتظری، بیش از همه، آقای خامنه ای دفاع می کرد و نزد امام برای ایشان آبروداری می نمود و خواهان راه حل های آرام تر و آسان تر بود. این تکّۀ تاریخ سیاسی را قابل انکار نیست و اهل فن خوب باخبرند.



من قبلاً در تاریخ 25 مهر 1396 با عنوان «نقدی بر آیت الله خوئینی ها» (اینجا) و در تاریخ 23 آذر 1396 با عنوان «قضیۀ عزل آیت الله منتظری» در پاسخ به آیت الله ابراهیم امینی (اینجا) به این قضیۀ برکنارکردن شبانۀ مرحوم منتظری، بدون هیچ گونه پیش داوری دو پست نوشته بودم و مورد استقبال هم واقع شد و سایت انصاف نیوز نیوز نیز بازنشر شد (اینجا).



حادثۀ دوم: رحلت امام در 14 خرداد 1368 بود. پیش تر از آن، خبر مریضی امام خمینی _رهبرکبیر انقلاب اسلامی_ و حادّ بودن حال عمومی امام، فضای عمومی کشور را به غم و اندوه و دعا و دست نیاز به درگاه خدا برده بود. ما، هم نیمه آماده باش بودیم و هم در روزهای آخر عمرشان در آماده باش کامل به سر می بردیم و لحظه به لحظه به وداع با ایشان نزدیک تر می شدیم.


مرقد امام در روز تشییع جنازه تاریخی 14 خرداد 1368



برگزاری چند مراسم دعا در مسجدجامع دارابکلا با حضور همۀ نیروها _از هر دو جناح_ برای سلامتی و شفای عاجل امام با حضور روحانیان محل و سپس تشکیل ستاد ارتحال امام در دارابکلا برای گرامی داشت امام تا اربعین امام و برگزاری مراسم بسیارباشکوه و وحدت بخش، همه و همه یک بار دیگر حسّ و حال فضای اتّحاد و همدلی و یکرنگی اول انقلاب را به انقلابیون محل بخشیده بود و همه درکنارهم، برای آن رهبر و مرجع کم نظیر تاریخ اسلام عزا و مجالس تجلیل بپا کردیم و که بعداً اگر توفیقی شد به ابعادی از آن اشاره می کنم.



تکیۀ دارابکلا. مراسم امام خمینی. سال 1368. روانشاد یوسف رزاقی در جلو. احمد بابویه  سمت چپ. دامنه کنار ستون. حسن آهنگر دارابی. موسی رجبی دارابی. رضا آهنگر دارابی. علی دارابکلایی. سید هاشم هاشمی دارابی. عیسی درواری. کبل اکبر رجبی دارابی. منصور شعبانی. مرحوم نامدار حسن رمضانی سرتایی (ذاکر اهل بیت). نادعلی رمضانی دارابی و بقیه. عکاس: نقی طالبی. آلبوم شخصی دامنه



اما رویداد سوم: که برای من یک بُرهۀ مهم و تاریخی گردیده بود، جرقۀ ادامۀ تحصیل بود که در یک نشست سیاسی و قرآنی با رفقا در منزل من در دارابکلا شکل گرفته بود. بدین طریق:



آن شب خاص، شیخ وحدت به نشست ما آمده بود. جلسه و بحث ها و گفتارهای دوستان را به سکوت محض، گوش داد و سرآخر گفت: من برای شما _خطاب به جمع رفقا_ یک حرف دارم. جمع ساکت شدند که ببینند شیخ چه می گوید. تابعد... (قلم قم دامنه دوم)

آنچه بر من گذشت 68

دامنۀ زندگینامه



قسمت 68. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. از خاطرات پُرمخاطرات و ریزریز سختی های جبهه کردستان عبور می کنم و فعلاً از نقل آن می پرهیزم و وارد مرحلۀ بعدی زندگی ام می شوم. تا در وقت خود _اگر عمری باقی بود_ به فراخور بنویسم.



نوروز 1368 پس از 10 ماه حضور مستمر در جبهه کردستان _مریوان_ به ساری برگشتم. دفعات قبل که شش بار به جبهه رفته بودم فاصله اش کوتاه تر بود. یا سه ماه بود یا چهار ماه و یا 45 روزه و دوماه. اما اعزام آخر، زمانش 10 ماه به درازا انجامید که به عبارتی کل سال 1367 را در جبهه و دور از خانه ماندم. هم سخت بود و هم خیلی خطرآفرین، ولی بر حسب اَدای تکلیف بود.



وقتی برگشتم چندروز مرخصی تشویقی و مأمورتی داشتم. حسابی گشتم و دل را وا دادم. فرق جبهه با پشت جبهه خیلی زیاد است که مهترینش این است که آنجا جان هر لحظه در تیررس کمین و کین و کینۀ دشمن و تیر و گلولۀ جنگ طلبان است اما پشت جبهه، زندگی است و حیات و امرار معاش و گشت و گذار و همین انسان را سرحال نگه می دارد.



دامنه و همسنگرم رمضانپور. عکاس: دوستم علیرضا کاویانی خواهرزادۀ دکتر منوچهر متّکی وزیر اسبق امورخارجه


در جبهه اساساً مفهومی به نام پول نه وجود داشت و نه معنی می داد و نه کسی آن را حس می کرد. به هرحال، بازهم به قول معروف تیر نخوردیم و شهید نشدیم و به عبارت رایج «لیاقت شربت شهادت» نداشتیم و بازگشتیم به سرزمین آبا و اجدادی و استمرار زندگی مادی و معنوی.


من و سیدرسول هاشمی. عکاس: سیدعلی اصغر


علاوه بر ادامۀ روند سیاسی و فکری که در محل با رفقا داشتیم، این بار پس از برگشت از جبهه، به بخشی دیگر از نهاد محل کارم به عنوان مسؤول سازماندهی گذاشته شدم که به بخش بزرگی از روستاهای سمت شرق و شمال شرق شهرستان ساری را در حوزۀ نفوذ خود داشت.



از پل تجن ساری گرفته تا جادّۀ گُلما تا انتها یعنی قادیکلاو از آنجا تا مسیر خارکش و زرین آباد و پایین کولا و از سمسکنده گرفته تا مرز رسمی نکا و از آنجا تا همۀ دریا و دشت ناز و سرتا، همه و همه منطقه ایی بود که طبق تفکیک مأموریتی نهاد، به این بخش از نهاد سپرده شده بود.


من و سیدعلی اصغر. عکاس: سیدرسول هاشمی



و من که مسؤول سازماندهی شده بودم با هزاران نفر از مردم خوب این حوزۀ استحفاظی وسیع مردمی مرتبط، در رفت و آمد و حتی با بسیاری از آنان رفیق و همدم شدم که برگ زرین دورۀ زندگی ام در ساری بود. می گویم؛ از خودم، از آنچه روی داد و روی می داد و از دوست خوبم عباس و سایر سیر ها و صیرورت ها. تا بعد. (قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 67

زندگینامۀ من

 

پست 6434

 

قسمت 67. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. حالا تیرماه 1367 است. من در جبهۀ مریوانم. جنگ به نقطۀ اوجش رسیده. 29 تیر 1366 شورای امنیت سازمان ملل قطعنامۀ آتش بس 598 را تصویب کرده بود که امام آن را نپذیرفت.

 

 

اما سرانجام یک سال بعد به دلایل و علل مختلف _که هنوز زوایای آن سرّی باقی مانده است_  در 27 تیر 1367 آتش بس را با صدور یک بیانیۀ مفصل قبول کردند که در اَفّوای برخی «جام زهر» نام گرفت.

 

 

ما متن بیانیۀ بسیارمهم امام را از بلندگوی تبلیغاتِ قلّه ای در مسیر چناره_مریوان شنیدیم که از اخبار 14 رادیو ایران پخش شده بود. اشک می ریختیم و واقعاً گریه می کردیم؛ بلند، بلند. بگذرم.

 

شهر مریوان

 

من با آن که ثانیه به ثانیه به فکر تولد اولین فرزندم _عارف_ بودم، به همراه همسنگرانم از جمله آقای بهرام اکبری لالیمی _داماد مرحوم آقا دارابکلایی_ آقای جعفر ضابطی قرتیکلایی، از این قلّه به آن قلّه و از این عملیات ایذایی، به آن خط نگه داری و مأموریت های آنی به آنی می رفتیم که سخت ترین دورۀ زندگی ام بود؛ سخت ترین، خطیرترین و مشکل ترین. چیزی شبیه محاصرۀ شِعب ابی طالب که با گفتنش هم مو بر تنم سیخ می شود.

 

 

دریچۀ زریوار مریوان که ما، هم روی آن قله روبرو بودیم و هم قلّۀ انجیران، که در پشت این دریاچه، در سمت راست تصویر واقع است

 

من در یک محور عملیاتی با بهرام اکبری باجنازه ایی در نوک قلّۀ محور انجیران مریوان برخوردیم که بی حد وحشت آفرین بود. رفتم روی جنازه. گشتم که ببینم کیست. اسنادی همراهش بود. برداشتم و دیدم یک تبعۀ عربستان سعودی است که برای کمک به صدام به جنگ با ایران آمده و این گونه کشته و از سوی عراقی ها رها شده بود.

 

 

بعد اسنادش را به حفاظت اطلاعات تحویل دادم. در دامنه نیز عکسش را سال های پیش منتشر کرده بودم.

 

 

خاطرات خشن آن روز تا مدت ها مرا به خود مشغول می نمود، که دم به دم از سوی جنگنده های بمب افکن عراق _ساخت روس و اروپا و آمریکا_ بمباران می شدیم و لای سنگ و صخره ها پناه می گرفتیم و بی آب و علف و الوف شب را روز و روز را شب می کردیم. خاطرات زیاد است و نقلش زمان می برد و حوصلۀ خواننده را سر.

 

 

حالا روز 4 مرداد 1367 است، که از قلّۀ جنگی برگشتیم سطح شهر مریوان. با جعفر ضابطی  کمی گشت زدیم. به دفتر مخابرات برخوردیم که نوبتی بود. نوبت زدیم یک زنگی به دارابکلا بزنم، ببنیم عارف من متولد شده یا نه.

 

 

پس از یک ساعت، نوبت من شد. زنگ زدم به دفتر مخابرات دارابکلا. آن سال محمد گرجی _همسایۀ ما_ متصدی دفتر تلفن محل بود. خونه ها هنوز هیچ کسی تلفن نداشت. تا زنگ زدم و پرسیدم، محمد با خنده و صدای بلند خبر داد: آق ابراهیم پسرت به دنیا آمده. (عکس زیر دستنوشته من است در همان سال ها که زندگی ام را ماه به ماه می نوشتم)

 

 

(متن زندگینامۀ دامنه مربوط به همان روز. دستنویس سال 1369)

 

اگر بگویم در آن مخمصۀ جنگ و به هم ریختن اوضاع جبهه ها و هجوم بی امان و مجدّد لشکریان صدام به همۀ محورهای جنگی _از جنوب تا غرب و شمال غرب_ این خنده و صدا و خبرِ خوش محمد گرجی _که در دفتر تلفن دارابکلا هم فریادش پیچیده بود_ از تاریخی ترین و لذت بخش ترین خبر راه دور زندگی ام بوده، گزاف نگفته ام.

 

 

به هر حال اولین فرزندم در غیاب من، در چهارم مرداد 1367،  در کلینیک مرحوم دکتر حسن زاده در خیابان امیر مازندرانی ساری به دنیا آمد که پدرم و برادرانم شیخ وحدت و شیخ باقر آن روز زحمت بردن به بیمارستان و رسیدگی به وضع و حال همسر و فرزندم را با نهایت توجه، بر عهده داشتند و همیشه هم برای این زحمت از آنان ممنونم و به خویشان خوب، مدیون. تا بعد... 

( قلم قم دامنه دوّم)