زندگینامهی دامنه. قسمت 80 . به نام خدا. معمولاً در زادگاهام دارابڪلا، آن گاه ڪه جوان بودم اگر ڪسی در طول روز به «تڪیهپیش» یڪ سری نمیزد و دوری، انگاری آن روز را غائب بود و دمَق. حتی ممڪن بود دیگری بگوید امروز از فلانی خبری نیست؛ نیامد تڪیهپیش. این در حالی بود، ڪه زنان و دختران محل، وقتی از تڪیهپیش میگذشتند از شرم و خجالت، لبریز از عرق و ڪراهت میشدند و اغلب سعی میڪردند از دِلهراه (=پُشتراه) عبور ڪنند تا مجبور نباشند از میان آنهمه مردان -ڪه تڪیهپیش را پاتوق میڪردند- عبور ڪنند. چه مرزبندی اخلاقی و عفّتورزی قشنگی.
آدمها خود را با آمدن به تڪیهپیش، به قول محلیها، تِج (=تیز) و دَمبِره میڪردند؛ همین حالت برای تڪیهپیش، برای «مَشدی دِِڪونسِر» پایمحلهی دارابکلا، هم برقرار بود!
(منبع عکس)
فلڪهساعت ساری هم، یڪ همچین حسیّ در میان سارویها و حومهایها برمیانگیخت. البته آنجا چون شهر بود! دیگر ازین خجالت و شرم و عرق و تُپُقزدنِ زنان هنگام عبورڪردن مطرح نبود؛ چون دیگر خجالت میریخت. چراڪه معمولاً انسان از غریبهها خجالت نمیڪشد.
چنان ازدحام، چنان ازدحام، از شهری و روستایی، ڪه گاه جا نبود از پیادهرُوِ دور پاساعت راحت رد بشی. زیرا ڪمتر ڪسی قانع میشد به شهر برود، اما پاساعت را نبیند. مردم محل ما هم، به ساریرفتن بیشتر عادت داشتند تا به نڪارفتن. حال آنڪه نڪا بیخ گوششان بود. شاید هم برای پاساعت بود ڪه جذبه داشت.
پاساعت هم مخفّف پایِ ساعت است. میدانی ڪه سازهی زیبایش، ساعت است و نماد مرڪز مازندران. ساعت، علامت نظم و تنظیم بشر با وقتهای شرعی و اوقات ڪاریست.
حالا با این دو مقدمه، ڪمی در بارهی «من و پاساعت»
من از همان اول انقلاب، ساری میرفتم و میماندم. ڪجا؟ خونهی اخویام شیخ وحدت به ترتیب در خیابانهای مازیار، فرهنگ، نادر، و خودِ فلڪه ساعت. چرا چهار تا و چهار جا؟ چون استیجاری بود و موقت. این از این.
من پس از چالوس -ڪه یڪونیم سال به طول انجامید- دو بار به قم مهاجرت ڪردم، اولی سال ۱۳۶۳ به مدت دو سال ڪه بههرحال نشد ڪه بمانم و روزگار برای من چیزی دیگری رقم زدهبود. با بازگشت از قم به محل، اول قرار بود به گرگان بروم برای اشتغال. اما ورق برگشت و رأی اخوی عوض شد. دومی هم ڪه نامش را هجرت میگذارم نه مهاجرت، از سال ۱۳۶۹ تمهید شد و ۱۳۷۰ عملی؛ ڪه باید تهران میبودم و ساڪن قم. ڪه هنوز ادامه دارد و مستدام.
در ساری، دو سالِ دههی شصت را در طبقهی آخرِ ساختمان شیشهای یڪی از هشت گوشهی فلڪه ساعت بودم. محلِ ڪارم بود و مڪان اشتغالم، به همراه هشت همڪار و ... .
در آن دو سال:
حمام سمت مدرس را دوست میداشتم ڪه میدیدم مردم گُپّهگُپّه از پلّهاش فرو میرفتند و گُپّهگُپّه، گُلشڪُفتهرُخ فرا میآمدند.
لوبیاپَتهی انقلاب در سهراهی قارن را ڪمتر میشد در هفته، چند باری نروم و نخورم، نمڪڪُولِڪ و آبنارنجش محشر بود!
یڪ رفیق من -ڪه سید میداند ڪه ڪیست- هر روز از دارابڪلا پا میشد به پاساعت میرسید و تا ڪوبیدهی آبگوشتی گذرِ بازار نرگسیه را نمیخورد و روزنامهی «جمهوری اسلامی» را نمیخرید، به محل برنمیگشت. همین موجب شدهبود من هم گهگاهی به آن آبگوشتی سر بزنم و مزّهمزهای.
ڪلّهپاچّهای وسط خیابان شهید مدرس نزدیڪی فلڪه ساعت به سمت دریا را هم سر نمیگذاشتم. گاهگاه اینجا شڪمم را سیر میڪردم ڪه نارنج را با ڪال میگذاشت دور سینیِ رویی. به قول محلی رُوییدُوری.
سه مطبوعاتی سه گوش پاساعت را هم هر روز مرور میڪردم و اطلاعات و ڪیهان را خریداری. ڪیهان در آن زمان توپخانهایی نبود؛ افڪار را تاب میآورد.
چگونه میتوان دو سال پاساعت اشتغال داشت و بوی جَغولبَغول صادقڪبابی را در آن تنگه و باریڪه بو نڪشید. البته با همڪارانم جغولبغول را در دفتر ڪار میخوردیم و روی میز صادقڪبابی نمیرفتیم. او، آن سال به سوریه هم رفته بود و ما هم به دیدارش. نمیدانم آیا هنوز زنده است و جغولبغولش دایر. بگذرم تا همینجا؛ تا بوی جغولبغول شڪم روزهداران را به قُرقُر نیندازد.
پاساعت ساری در سال ۱۳۱۳ از چشمانداز جنوبی خیابان نادر
دو نظر در بارهی متن «من و پاساعت»
جلیل قربانی
به قلم جلیل قربانی: نکته تکمیلی این که در تاریخ ساری آمده است؛ نماد شهر ساری، برج تاریخی ساعت در میدان مرکزی شهر که فقط سارویها به آن «پا ساعت» میگویند، در سال ۱۳۰۹ با ویژگیهای معماری ایرانی و اروپایی ساخته شد، اما در سال ۱۳۴۴ تخریب و میدانی فوّارهای جایگزین آن شد. در سال ۱۳۵۵ معمار محمدعلی حمیدی نوا، برج جدید ساعت را طراحی و اجرای آن را در سال ۱۳۵۷ با هزینه ۲۵۰ هزار تومانی به پایان رساند. به نظرم این پسوند نوا در نام خانوادگی نشان میدهد که معمار آن از منطقه نوا در لاریجان آمل بوده است.
حجتالاسلام شاکر (طاهرخوش)
به قلم حجتالاسلام شاکر (طاهرخوش): سلام بر برادر عزیزم و گرانقدرم جناب آقای طالبی (دامنه) . صحبت از ساعت و پاساعت کردید. چقدر مرا به آن دوران رسانیدی. مرحوم پدرم قبل انقلاب در مغازه نانوایی جمالی در خیابان مدرس(= شپش کشان قدیم) بودند. از اوایل انقلاب تا قبل سال ۷۸، در مغازه نانوایی فلکه ساعت جنب کفش وین (پیروزی) نانوایی داشتیم و من ۸ سال آنجا کار کردم. از مغازه حاج صادق کبابی (سال ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵) جغول بغول یادی کردید که در فلکه ساعت کوچه سردار بوده، من ۲ سال، در سنین ۷ و ۸ سالگی با روزی ۲۰ تومان آن زمان، ماهی ۶۰۰ تومان می گرفتم. یادش بخیر. خود فلکه ساعت شب ها بعد از اتمام نان، از مغازه مان، از ساعت ۱۰ شب تا ۲ نصف شب بار می فروختم. خیلی خیلی سختی کشیدم، اما خدا و اهل بیت علیهم السلام کمکم کردند.
الآن
ساری، ۴ عموهایم، عمه، پسرعمو و عمه هام، برادران و اقوام نانوایی دارند و
در بین آنان فقط بعد چندین نسل، من طلبه شدم و میگم: الهی شکر. حمام که
فرمودی؛ مشهور به حمام خویی و پسران
بوده، بارها اونجا می رفتیم. روزنامه فروشی به نام حاج حسن بیدآبادی بودند
که قهوه خانه هم داشتند و قهوه چی هم حاج مرشد بودند و خدا بیامرز کمی هم
اخلاق تند داشت و مهربان هم در بعضی وقت ها بودند.
ممنونم که مرا به یاد آن روز و مرحوم پدرم بردید. البته از پیرمردها و کسانی که از دنیا رفتند هم عرض نمی کنم چون بعضی از دوستان آنان را نشناسند. بله خاطرات زیادی دارم. از ۷ سالگی پاساعت بودم و بزرگ شدم تا ۱۸ سالگی که سرانجام یواشکی و بدون اجازه مرحوم پدرم وارد حوزه شدم؛ گرچه بعداً خوشحال شد. خدایش بیامرزد و خداوند اموات شما نیز بیامرزد. از غضنفر و اسرافیل و محمود شکاری و اسماعیل سحرخیز و رمضان یک پولکی و....... که حتماً یادتون هست؟ از کوچه سردار هم گلمایی ها، ذاکری ها، سراج ها، میرچیان ( میره چیان یا میر نژاد؛ ته کوچه سراج که الان پاساژ هست) و... نیز باید بشناسید. از علی گلدوز ( علی حب علی شاهی؛ که جانماز و پرچم و... درست می کند) و... حسن بیدآبادی همان حسن یک دست مشهور بود با حاجی مرشد باقر. قهوه خانه نوید هم بود اما حسن آقا بیدآبادی سر خیابان اصلی بود.
هنوز هم که میدان ساعت میرم با مغازه دارهای قدیمی سلام و علیکی می کنم؛ حدود ۲۵ سال مرحوم پدرمان میدان ساعت بودند و سرانجام همان آب سرد، چایی و سیگار در نانوایی شدند بلای جانش و سرطان ریه رو برایش به وجود آوردند و پس از حدود ۶ ماه شیمی درمانی از دنیا رفتند. جالبه که بدانید، پدر که مرحوم شدند روز سوم ایشان، صدا و سیما فیلمی از مرحوم پدرمان در حدود ۵ دقیقه ای از نانوایی و کارکردن شان نشان دادند که این بخاطر سوابق و تعامل و رفتار خوب مرحوم پدرمان با مردم بود که ایشان در آن زمان می شناختند؛ میدان ساعت بود با شاطر غلام و برادرانش. اون موقع نانوایی مثل الآن زیاد زیاد زیاد نبود؛ هر خیابانی یه نانوایی؛ مگر خیابان مدرس ۲ نانوایی. فلکه ساعت هم ۲ نانوایی. سر تان را خسته نکنم. آهی از دل بر کشم و یادی کردیم از آن زمان. خدایت حفظ بفرماید که ما را به گذشته بردید. التماس دعا دارم یا حق خدانگهدار.
دامنه: از جنابان آقایان بزرگوار شاکر و قربانی بسیارممنونم که این پست مرا با اطلاعات قشنگ و خواندنی، تکمیل و خواندنیتر کردند.
قسمت 79 : به نام خدا. الان قد ڪشیدم! آنزمان ڪه در حالِ قدڪشیدن! بودم، حاشیه را زودتر از متن پی میجُستم. اینطور:
تَهمقالهی هفتهنامهی «گُلآقا» را -ڪه در آخر مجله چاپ میشد_ جلوتر از همهجای این نشریه میخواندم ڪه زودتر بدانم مرحوم ڪیومرث صابری فومنی چه میگوید.
ستون «دریچه»ی آقای جلال رفیع در «اطلاعات» را زودتر از هر جایی نگاه میانداختم. سپس نوشتههای صاحب ستونِ «نقد حال» را.
نیمستون آخرین ورقهی «همشهری» را اول میخواندم ڪه ببینم آقای احمد زیدآبادی چه آورده.
وقتی «جمهوری اسلامی» بهرایگان به محل ڪارم میرسیده، زودتر «جهت اطلاع» را مرور میڪردم ڪه بدانم آقای مسیح مهاجری -ڪه آن زمان خود را یڪ ولیفقیه دوم! فرض میڪرد و برای همه نسخه و توبیخیه مینگاشت- درین ستون چه بافته.
صاف میرفتم صفحهی سوم «سلام» ڪه بخوانم مردم در ستون «الو. سلام» روزنامهی سلام آیتالله خوئینیها به سردبیری آقای عباس عبدی، چه نالیدند.
آقای ماشاءالله شمسالواعظین در «جامعه»، «توس»، «نشاط» و «عصر آزادگان» هرچه مینوشت را باید اول میخواندم بعد میرفتم سراغ سایر خبرها.
هفتهنامهی «صبح» آقای مهدی نصیری را صاف میرفتم وسطش ڪه بخوانم اینهفته با مصاحبه با چه ڪسی، با چه چیزی درافتاده.
در روزنامهی «ڪیهان» طالب ستون آقای دڪتر یونس شُڪرخواه بودم ڪه از استادی او چیزی میآموختم؛ ڪیهان عصر آقای مهندس سیدمحمد اصغری منظورم است، نه توپخانهی «برادر حسن» و «برادر حسین»؛ اولی مرحوم آقای شایانفر و دومی آقای شریعتمداری حسین.
اگر همینطور لیست (=فهرست) ڪنم از دو ڪف دست ڪه سهله، ۸۸ ڪف دست میشود. پس بروم روی متن. اینها پرداخت به حاشیه بود.
اما متن:
اوج لذت من آن وقتی بود ڪه به دڪّهی مطبوعاتی میرفتم و میدیدم ماهنامههای مورد علاقهام آمده: «ڪیهان اندیشه»ی مرحوم صاحبی، «ڪیهان فرهنگی»ی آقای شمسالواعظین، «ڪیانِ» آقایان رُخصفت و رضا تهرانی، مجلهی «حوزه» ڪه مشترڪ بودم به آدرس منزلم میآمده، «فرهنگِ توسعه»ی آقای احمد ملازاده، «ایران فردا»ی مرحوم عزتالله سحابی، «آیینِ» آقای سعید حجاریان و آقای هادی خانیکی، هفتهنامهی «راه نو»ی آقای اڪبر گنجی. فصلنامهی «هفت آسمانِ» دانشگاه ادیان قم ڪه البته اخوی به من اهداء میفرمودند و نیز چند ماهنامهی دیگر ڪه اگر اسم ببرم از چند ڪف دست میگذرد و سالنامهی ڪیهان هم ڪه روی شاخش بود ڪه باید میخریدم و ریزریز میخواندم.
راستی دو چیز:
اول: خودم طی این دوره در چند روزنامه و ماهنامه مطلبنویس بودم. در اینجاها: روزنامهی انتخاب، روزنامهی ایمان قم، ماهنامهی آشنا، ماهنامهی نباء، ماهنامهی پگاه حوزه. فصلنامهی تخصصی علوم سیاسی دانشگاه امام باقر (ع) قم و همچنین چند نشریهی داخلی دیگر، که بگذرم.
دوم: اینجاها بخشی از پاتوقهای من بود در شهرهای مختلف ایران ڪه در آن سی سال اشتغال، مقیم بودم: مطبوعاتیهای: آقای مهدی بریمانی در مغازهی منزل مرحوم سیدطالب شفیعی در دارابڪلا. آقای عابدیان و نیز برادران بابایی در خیابان انقلاب ساری و دڪّهی میدان شهدای ساری. سرِ چهارمردان قم و دڪّهی آقای بهرامی در سرِ ورزشگاه شهید حیدریان قم. دڪّهی آقای فخر در چهارراه قنات خیابان دولت در اختیارهی تهران. مطبوعاتی مرد ڪُرد ڪنار مصلای مریوان. دڪّهی فروشندهی مجلات پیرمردی ڪه دو دست نداشت در وسط شهر چالوس، گویا ڪنار بیمارستان.
نڪته: حاشیهخوانی اطلاعات زودگذر به انسان میدهد، ولی متنخوانی انسان را بزرگتر میڪند و اطلاعات ماندگار میبخشد. باید رفت به متن، نه ماند در حاشیه. هر ڪس به حاشیه مشغول شود، به خودش زیان رسانده هیچ به خوانندگان هم ممڪن است خسران برساند. بگذرم.
به قلم دامنه. به نام خدا. نوجوان که بودم، در روستایمان دارابکلا، خیلیزیاد «درویش» (به معنی گدا نه آن دراویش مذهبی) میدیدم؛ با تیپهای گونهگون و از بلاد گوناگون؛ بهویژه از دیار خُراسون. درست یادمه، والدین خدابیامرزم، به ما تأکید میکردند درویش هر وقت در زد، حتماً «خِر» بدین. خِر، همان خیرات به زبان محلیست. که بیشتر شامل دُنِه (=برنج)، آرد و رِزه (=پولِ خُرد) بود.
یادمه نیز، دو درویش، سبزپوش بودند؛ اینگونه در ذهنم ماندهاند: مُسِن (=پا به سن گذاشته)، با دستیاری سبز بر سر، رِدای نیمهبلند، قدّی کشیده، شالی دراز به گردن آویزان، ریشی پُرپُشت و بلند، چشمانی از حدقه بیرونزده و گیرنده!، چهره و رُخی باهیبت، و نیز با دَسچو (=عصا)یی حکّاکیشده. از آن دو درویش (=گدا)، سخت میترسیدیم؛ حتی پا به فرار میگذاشتیم. چون به گوشها بدجور، دمیده بودند آن دو، «غول»اند؛ نمیشنوند! و سرنوشت و آیندهی افراد را با چندسؤال پیشوپا افتاده میفهمند. حرفشان، بیشتر اَصوات بود و اَدا؛ اینطور: هَعپَهخَه. لوپالا. مَعناها.
به قلم دامنه. به نام خدا. پاسخم به بحث ۱۲۹. قسمت اول. با سلام و سپاس از پرسشگر محترم این بحث، که این موضوع قشنگ و دلکش و خاطرهانگیز را پیش کشیدند. من ممکن است برای این بحث، چند پاسخ بنویسم؛ زیرا طی سی سال اشتغال، در چند شهر و چند استان کار کردم. اینک توصیف اولین محیط و مسیر محلِ کارم:
سال: ۱۳۶۴
محل: دودانگه
موضوع: توصیف محیط کار
صبح زود شنبهها باید دورِ میدان امام ساری ضلع جامجم، سوار مینیبوس مسافرکش میشدم. تا پُر شود، نصف روزنامه و یا بخشی از مجله و کتاب را میخواندم. مسافرین همگی از روستاهای آن دیار بودند. ساده، بیآلایش و پرحرف. مسیر اتوبان قائمشهر را طی میکرد، شیرگاه و زیراب را در مینوردید و در پلسفید تا نیمساعت لنگر میانداخت تا مسافرین خریدِ مایحتاج کنند و یا مسافرینی دیگر سوار کند. از اینجا به بعد دیگر راهروی مینیبوس جای سوزنانداختن نبود. از بُز و غاز و انگور و ماست و تِلم و نون و جعبهی مرغ هلندی گرفته تا هرچی که نیاز ماه یک خانوادهی روستایی در دل کوهستان و صحرا، در آن تلنبار میشد.
از پلسفید میپیچید به سمت چپ که یک سینهکش بسیار تندیست. سربالایی را با زوزه و دودهی ماشین میپیمودیم. جنگل انبوه با درختان زیبا را رد میکردیم و از سرِ عبورِ روستای سنگده و دادکلا میگذشتیم، جایی که شرکت چوب فریم بود. شبیه شرکت نکاچوب. و جلوتر رسکَت و ولیکبِن. پِهندَر که میرسیدیم هَمهمهی عجیبی میشد، چونان زنانهحمام! چون روستایی بود که مردم باز هم، از مغازههای کاهگِلی عبوری آن _که به فضای کهنِ کردستان میزد_ خِرت و پِرت میخریدند. این حوصلهی من بود که طی این مسیر طولانی و جادهی شنی و داد و بیداد مسافرین و جِرکّهجِریکّهی زنان، به آستانهی تمام! و خطخطی شدن میرسید.
بخش دودانگۀ ساری
ماشین به محمدآباد که میرسید، دلشوره میگرفتم. اینکه چگونه از تَهِ مینیبوس خودم را به رکاب برسانم و پیاده شوم. همان روز نخست، یومِ الَستِ من بود! راننده گفت آقا از همان پنجرهی شیشهای انتهایی ماشین بپّرم پایین. اول کیفم را انداختم و بعد خودم را پرت کردم. خوب بود یککمی چابک بودم؛ وگرنه زانومانویم مالِ من نبود. این مسیر پُرپیچوخم و پُرگردنه را، هر هفته با بیش از سهساعت و با دستکم ۱۷ تا ۱۸ جا توقف طی میکردم. ساری را اینگونه شنبهها ترک میکردم و در ساختمان محصوری _که زیردستِ روستای تلاوک بود_ مستقر میشدم! و چهارشنبهها بازمیگشتم. بگذرم! که من آن دیار دلانگیز را یک بهشت دیدنی میدیدم. بس است همینقدر.
به قلم دامنه: حمام، کَلوش، تکیه. پردۀ اول: به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباببازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنهی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگهبازی، تیلبازی و الماسدَلماس. زیباترین بازی من حُباببازی بود که وقتی به حمّام بُرده میشدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَنمال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوینکَف) حُباب میساختم و در فضای بخارگرفتهی حمام به هوا فوت میکردم. و این، ثانیههایی پررنگ و قشنگ از زندگی کودکانهام بود که از ذوق، پَر در میآوردم و از شوق زمان نمیشناختم. امّا، امّا، چنان از شدّتِ گرما و ازدحام جمعیت، سِس (=سُست و گرمازده) میشدیم که مجبور میبودیم به سرسَرای حوضی رختکَن برگردیم تا کمی نفَسمان بالا بیاید. و از داخل خیک (=دَلو آب) چنان آبِ چاه هفتروز را مینوشیدیم که گویا از صد نوشابه و دلِستر و دوغ گواراتر میبود. یادش در جان من است. امیدوارم با خاطراتم، وقت خوانندهای را خراب نکنم.
پردۀ دوّم: تمام تابستانها را بیشتر پابرهنه بودم، نه فقط من؛ که بیشتر همسنوسالهایم. پول پیدا نمیشد که پدر برای پسر پاپوش بخرد. گرانقیمتترین پاپوش من _اگر اسمش را بتوان کفش گذاشت_ همان کَلوش لاستیکی بود. آنهم نه در تابستان، که در فصلهای سایرِ سال. همانهم، پاهام چنان در آن عرق میکرد که وقتی میکَندم تا وارد اتاق شوم، از فَرطِ گَند و بوش خجالت میکشیدم و از بس لای انگشتانم سیاهی، جِرم میزد، کلافه میشدم. مگر میشد چنین کلوشی را تابستان هم پوشید!؟ آن سه فصل هم، کَلوش را چندین پینه، داغ میکردم که چاک نخورَد و وا نرود. شاید این فقط من نبودم که نداری کشیدم. بگذرم. فقرِ قشنگ را با ستونِ فقراتم حمل میکردم و غنایِ بیرحم را با چشمانم در سیچند خانه آنسوتر، به نظاره مینشستم. و من دلشادم، دلشاد، که هیچگاه بر پدر و مادر، برای اینگونه نداشتنها لجاجت نمیورزیدم. پدرم و مادرم دوستتان دارم. فقرتان، قشنگ بود، فخر بود. فاجعه نبود. قبرتان، قبلهی سوم من است.
پردۀ سوّم: دبستان که بودم، تکیه را زیاد دوست میداشتم. نه فقط برای روضه و نوحه و سینه؛ که برای اون چای و نعلبکی و قنده. ولی، اما، زیرا، زیاد پیش میآمد که ساقیِ سَخی! نه فقط به من _و البته به همسِنّوسالهایم هم_ چای نمیداد، که خیط هم میکرد. و بیرون هم میانداخت. نمیدانم چرا هرکه _البته نه همه_ ساقی میشد و مِتوِلّی، سیاستمدارِ پِروس و تِزارِ روس و سِزارِ رُوم هم اگر تکیهی تکیهپیش میآمد و پای اَشیر و عَشیر، مینشست، ازو حساب میبُرد و زَهرهترَک میگردید. (=کیسه صَفرا) پاره میکرد! بگذرم؛ که من از پایینتکیه البته بیخبرم. و فقط بگویم که قندِ اون زمان، نه پِف بود و نه پوک؛ از دویست شکّلاتِ بلژیک هم سرتر بود! تا بعد.
زندگینامۀ من
قسمت 78. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در پژوهشگاه، علاوه بر نوشتنِ اندیشه های سیاسی «سنت آگوستین» و «توماس آکویناس»، پنج پژوهش دیگر نیز در همان دهۀ هفتاد نوشته بودم که عبارت اند از: فلسفۀ سیاسی نیکولو ماکیاوللی، فلسفۀ سیاسی جان لاک، فلسفۀ سیاسی هگل، فلسفۀ سیاسی شهید مطهری، سیاست غرب در قرون جدید. که همۀ را بر طبق قرارداد و در موقع مقرّر نوشتم و تحویل دادم.
سیاست غرب در قرون جدید . فلسفۀ سیاسی مطهری
فلسفۀ سیاسی هگل . فلسفۀ سیاسی جان لاک
علاوه بر آن، گاه گاهی به مدد دوست پژوهشگرم جناب رحمانی به مرکز تحقیقات راهبردی اسلام در خیابان صفاییه قم نیز می رفتم. مرکزی بود به ریاست حجت الاسلام محسن کدیور، که وابسته به مرکز تحقیقات استراتژیک نظام بود. منابع و مآخذی غنی داشت. بهره وری از آن منابع برای من خیلی نافع بود و لذّات آن را بخوبی درک می نمودم.
این حجم کارم در حالی بود که من آن را مازاد بر اشتغالم در تهران، به سرانجام می رساندم. فشار بی امان کار در سه شیفت صبح، عصر و شب، هم مرا می آزُرد و هم برایم بی نهایت لذّت می فُزود. زیرا در مطالعه، دانستن و نوشتن خاصیتی ویژه است که ذات انسان از آن خسته نمی شود. من هم با آن که سخت درگیر کارهایم بودم، اما همین انبوهی کار، یک حسّ زیبایی در من می آفرید. اِمرار معاش خانواده و استمرار زندگی علمی، پژوهشی و دانشگاهی.
دامنه. عکاس: عارف
حرم امام رضا
آن زمان من 35 ساله بودم و سنّم اقتضاء داشت که هرچه بیشتر بدانم، زندگی شیرین تو می شود و هرچه زیادتر کار کنم، نفع و عایداتش بر من افزون تر وارد می شود. و می شد. زیرا از انباشته هایی که در بانک مسکن قم برای خرید خانه، انجام داده بودم، به انضمام دو و نیم میلیون وامِ همان بانک، با اقساط 15 ساله، توانستم در سال 1375 و 1376 خانه ای در قم خریداری کنم و خرداد همان سال، از منزل استیجاری دوست گرامی ام جناب بنی فاطمی _جانباز گرانقدر خرم آبادی مقیم 45 متری صدوقی قم_ به خانه شخصی مان منتقل و ساکن شویم. این، یک رویداد بسیاربزرگ در زندگی مان بود و گشایش های بعدی ام رقم خورد. لطف خدا را در این باب و همۀ ابواب زندگی ام هرگز از ذهنم محو نمی کنم و نیز عنایات حضرت امام علی بن موسی الرضا _علیه آلاف التحیة والثناء_ را.
زندگینامۀ من
قسمت 77. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در پژوهشگاه مطالعات و تحقیقات اسلامی قم در گروه بررسی تجدّد و نوگرایی پیوستم. به من، پژوهش اندیشه های سیاسی قرون وسطی (400 تا 1400 میلادی) واگذار شد. شروع کردم به شناسایی و جمع آوری منابع اولیه. هم در خود پژوهشگاه _که از کتابخانۀ غنی برخوردار بود_ هم از کتابخانۀ شخصی خودم، و هم از کتابخانه های عمومی قم و نیز مجلات تخصصی موجود در مراکز علمی.
از 1000 سال قرون وسطی (=سده های میانه) اندیشه های سیاسی دو متفکر و متألّه، نمود و برجستگی داشت؛ یعنی «سنت آگوستین» و «توماس آکویناس» و من هر دو اندیشمند مسیحی را مورد توجه قرار داده و تفکر سیاسی آنان را در دو جلد جداگانه نوشتم با عنوان «اندیشه سیاسی غرب؛ آگوستین و آکویناس». (عکس زیر)
«اندیشه سیاسی آگوستین و آکویناس»
که مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامی قم در گروه بررسی تجدّد و نوگرایی نوشتم
این ایام که از دهه های مهم زندگی من بود؛ هم به محل کارم در تهران می رفتم، هم دورۀ کارشناسی ارشد علوم سیاسی ام را تداوم می دادم، هم زندگی مستأجری ام را اداره می کردم و هم در پژوهشگاه، به پژوهش هایم سروسامان می بخشیدم. خیلی فشرده کار می کردم؛ آن هم در سه شیفت؛ صبح، عصر، شب. به طور مُدام، طی تقریباً 14 سال پشت سرِ هم، روزانه 16 ساعت از اوقاتم صرف کار و مطالعه و نوشتن و فیش برداری و تدوین بود. اگر وقفه ایی ایجاد می شد، زندگی و امور شخصی ام لنگ می گردید. این رویّه را خودم مختارانه برای خودم برگزیده بودم؛ زیرا اگر تن به کار و نوشتن نمی دادم، از مسیر زندگی ام بازمی ماندم و به عنوان یک شکست خورده، باید خود برای خودم ماتم می گرفتم!
گشایش زندگی ام طی همین 14 سال شکل گرفت. خیلی هم عالی شکل گرفت. درآمدهایم را سه بخش می کردم: معاش زندگی (خوراک و اَلبسه و نیازهای روزمرّه)، پس انداز خانه در بانک مسکن قم. مسافرت در تابستان ها به شمال و مشهد مقدس، زیارت امام رئوف، حضرت رضا (ع) که عشق تامّ من است. حرم آن امام مهربان، محل راز و نیاز من است و تا الان قریب چهل بار به زیارتش مشرّف شدم. هنوز نیز شیدای آن دیارم.
همان دوران بود که دوگانه ی ناطق_خاتمی، تمام فضای کشور را به نبرد سنگین میان دو جناح چپ و راست مبدّل کرده بود. کارزار تبلیغاتی انتخابات سال 1376 به خاطر تلاقی با ایام ماه محرّم، به اوج هیجان و تخاصم و تخریب ها رسیده بود و مردم بشدّت به آن ورود پیدا کرده بودند. از دورترین روستا و دیار و دمَن تا قم و پایتخت و همه جای ایران.
در روستای ما دارابکلا نیز این فضا، شدت و حدّت خاصی داشت. یک شب مرحوم آیة الله سید رضی شفیعی دارابی _رئیس جامعه روحانیت مازندران_ در تکیه ی بالای دارابکلا به منبر رفت و با صراحت و شجاعت و بی واهمه، علناً به مردم گفت به ناطق نوری رأی دهند. بگذرم. روحانی مبلغ ماه محرم آن سال در تکیۀ دارابکلا جناب حجت الاسلام سید علی صباغ دارابی بود. ایشان نیز بالای منبر علناّ از آقای ناطق دفاع کرد و برای حاضرین تکیه، استدلال کرد چون علما و مراجع و بزرگان کشور آقای ناطق نوری را اَصلح می دانند، بنابراین ارجح و اُولی آن است که به ناطق رأی دهند.
دامنه. تکیۀ دارابکلا
ایشان از منبر که آمدند پایین، جمعیتی از مردم و جوان های حاضر در مجلس، به دور وی حلقه زدند و مؤدّبانه و بر اساس احترام به آزادی و نیز ایفای حق و تأکید بر حفظ حرمت منبر و بی طرفی تکیه در رقابت های سیاسی، با ایشان به بحث و مشاوره و انتقاد پرداختند.
مرحوم آیت اله سیدرضی شفیعی دارابی
حجة الاسلام والمسلمین سید علی صباغ دارابی
من هم در آن جمعیت کنارش نشسته بودم و سکوتی محض داشتم و جناب آقای امیر رمضانی به نمایندگی از آن جمعیت، سرِ سخن را با جناب صباغ باز کرد. آقای صباغ با کمال انصاف و زیّ طلبگی و حرّیت، حرف های نقّادانۀ حاضرین را استماع کرد و بعضاً تصدیق نیز نمود. بگذرم. جمع حاضر از ایشان تقاضا کردند تا فرداشب به همین میزانی که ایشان از ناطق نوری علناً بالای منبر حمایت کرده، به یک نفر اجازه ی سخنرانی دهد تا حامیان نامزد دیگر یعنی خاتمی هم از فرصت پیش آمده استفاده ببرند.
سال 1378. از راست: روانشاد یوسف. علیرضا. دامنه. سیدعلی اصغر
روانشاد یوسف رزاقی در این مسیر پیشتاز همگان بود. امیر رمضانی در میان جمع حاضر، مرا را برای سخنرانی به جناب آقای صباغ معرفی کرد. آقای صباغ هم با کمال میل پذیرفت که من سخنران باشم. با این تصمیم، حلقه ی انتقادی دور وی با کمال متانت و تبادل آزادانه ی دیدگاه ها خاتمه یافت. با همّت و مدیریت بسیارفعال و بی نظیر روانشاد یوسف رزاقی سخنرانی فرداشب با فراخوان عمومی در درون تکیه منعقد شد و من پشت تریبون تکیه رفتم که مفصلاً چگونگی آن شب و سخنرانی ام را در این پستِ تاریخ سیاسی دارابکلا (رویدادها به روایت دامنه) نوشتم. رجوع شود به: [اینجا]
زندگینامه من
پست 6737. قسمت 76. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. به محض حضور در پژوهشگاه اندیشه سیاسی اسلام در سال 1373، ابتدا در یک جلسۀ مصاحبۀ مفصّل خصوصی، مورد ارزیابی علمی قرار گرفتم. مصاحبه گر، یک روحانی خوش مَشرب و مسلّط به علوم سیاسی (=هم رشتۀ دانشگاهی من) و تاریخ معاصر ایران (=موضوع مطالعاتی مورد علاقۀ من) بود. در فضایی کاملاً جدّی و صمیمانه، به پرسش های کلیدی اش پاسخ دادم.
او، گریزی به سیاست روز و جناح بندی های سیاسی مملکت زد؛ که من در این بخش به عمد «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ» شدم و سکوت اختیاری، اختیار کردم. خواستم در آن فضای پرتنش و تیره و تار روزگار سیاسی، خودم را بدون موضع گیری نگه دارم؛ و این اراده ام را، تا آخرین روزی که در آنجا بودم، محفوظ نگه داشتم. که هنوز هم آن روحانیِ مصاحبه گر _که همان روز نخست مصاحبه، رفیق همدیگر شدیم و مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی را باهم به دانشگاه علامه طباطبایی تهران می رفتم_ نمی داند من موضع سیاسی ام چیست.
دامنه. منزل. قم. آن سال های سخت 1373.
یادآوری کنم که ایشان، ماه پیش، پسرم _عارف_ را دید و گفت: «طی بالای ده سالی که با بابات، باهم در مرکز اندیشه بودیم، بابات هرگز موضع سیاسی اش را نمی گفت! و ما هیچ کدام نمی فهمیدیم که ایشان جناح راست است، یا جناح چپ!؟ هنوز هم نمی دانیم.» بگذرم؛ که آن دهه، دهۀ اوج تنازعات درونی هم بود. هم دورۀ پرمسألۀ هاشمی رفسنجانی بود و هم دورۀ پرچالش سید محمد خاتمی. که من حقیقتاً نمی خواستم محیط علمی و پژوهشی ام را با سیاست روزمرّۀ زودگذر، آلوده کنم. ریز ریز مسائل روز را می خواندم و می فهمیدم پشت صحنه ی سیاست چه می گذرد، اما موضع ام را آفتابی نمی کردم و در پژوهش هایم نیز دخالت نمی دادم.
البته به اختیار، به آنان به طریقی فهمانده بودم که من «مخلوط دکتر شریعتی و شهید مطهری» ام. یعنی مبانی فکری ام از استاد مطهری ست؛ که قریب به تمام آثارش را با اعتقاد و باور خوانده ام. و مواضع ام از شریعتی ست؛ که از بدو انقلاب، با افکار و آثارش آشنا و مأنوس شدم. و همۀ مجموعه آثار 36 جلدی اش را که سال 1362 در چالوس خدمت می کردم، از کتابفروشی خریده بودم و خوانده.
اما بیایم سر بختِ فقر؛ که باز هم فقر، مرا تعقیب می کرد. سایه به سایه ی من می آمد. من و فقر، رفیق هم شده بودیم. نه او دل داشت، از من دل بکَند! و نه من زور داشتم، زر بَر گیرم و فقر را از حیطۀ خود بِهلاکنم! فقر، تا ستون فقرات من نفوذ کرده بود! پاره ای را در قسمت قبل بازنمایی کردم. یک فقره ی دیگر از فقر و بی چیزی ام را هم می گویم. چون؛ هم یادی از مرحوم پدرم است و هم شاید پندی باشد برای این نسل که از فقر نهراسند و با آن گلاویز شوند و آن را بر زمین بکوبند. القصّه:
پدرم مرحوم حجت الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی. اِبن کبل آخوند مُلا علی، ابِن مُلا حیدر، ابِن مُلا طالب.
سال 1365. عکاس: دامنه
یک هفته ای بیشتر گذشته بود، که کفشم پاره پوره شده بود. تا نانوایی رفتن هم، کفش نداشتم تا بر پا کنم و برپا شوم؛ چه برسد به این که بلند شوم، بروَم تهران، سرِ کلاسِ درس دانشگاه. و یا مرکز اندیشه، برای تدوین کتاب و مقاله. حقوق ناچیزم را هنوز هم، پدرم در آن سال _1373_ از محل کار سابقم در ساری می گرفت و هر وقت به قم می آمد، برایم می آوُرد.
فقر و نداری و جیب خالی، قدرتِ خرید حتی یک کفشِ ساده و کم قیمت را از منِ دانشجویِ سه تا پسر دار، ستانده بود. پاییز آن سال سخت و بی کسی، پدر به قم آمده بود. کفشی نو مشکیِ کم شیک خریده بود. او، نعلین می پوشید، ولی برای فصل پُرباران زمستان شمال، هر سال در خیابان اِرم قم، کفشی نو می خرید. من، آن کفش را بی اجازه ی وی، مخفیانه پوشیدم و یواشکی در رفتم. رفتم تهران، تا به کلاس های عقب مانده ی دانشگاهم برسم. کفش چنان تنگ بود که پایم را از جلو و عقب می زد. انگشت شصتم و پاشنه ام، بشدت پِله (=تاوَل) زده بود و لنگان لنگان راه می رفتم. روز بعد، برگشتم قم. کفش را جا دادم تا پدر نبیند. دیدم می گوید کفش من در کفش کَن منزل نیست؛ گُم شده است. مجبور شدم به نحوی گره از از این کلافه باز کنم و خجِل نمانم. (الان که دارم می نویسم از رنج رنجوری آن روزها، گریه ام گرفت) گفتم: حتماً درِ حیاط باز بوده و کسی آمده قاپیده و پوشیده و بُرده! روحت ای پدر! و ای مادر! شاد. مگر قانع می شد زود! کاش می گفتم من پوشیدم. راضی می شد. وقتی سه ماه بعد به دارابکلا سری زدم، مِقار (=اعتراف و اذعان) آمدم و گفتم این هم کفش شما بابا. که او هرگز مُستعمل کسی را نمی پوشید. شد مال من. تا بعد...
زندگینامه من
پست 6705. قسمت 75. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. گفتم که فقر احاطه ام کرده بود. گاه از تهران برنمی گشتم قم؛ منزل. و گاه از قم نمی رفتم تهران؛ دانشگاه. کرایه می خواست؛ که من نداشتم. روزهایی پیش می آمد که با جیب خالی با یک همدوره ایی روحانی ام می رفتم میدان 72 تن قم، به امید این که او شاید کرایه داشته باشد و حساب مرا بکند. می دیدم، پس از ردّ کردن چندین اتوبوس، همچنان من و او در میدان ایستاده ایم! و همدیگر را می نگریم. معلوم می گشت او هم مانند من بی پول و پَر است و بدتر از من! و به امید جیب من، با من می آید. چقدر «هم سرنوشت»! بودیم. برمی گشتم منزل! به قول دارابکلایی ها «بور» می شدیم یعنی خیط!
در اسلام تا جایی که خوانده ام، ناامیدی، کفر و بدتر از کفر است. من، دل به گروِ خدای متعال و مهربان سپرده بودم و در حرم حضرت معصومه (ع) بارها و بارها در خلوت خودم، اشک ریختم و گریستم که چگونه سه فرزندم _عارف، عادل، عاصم_ را بزرگ کنم و کی می شود درسم را تمام نمایم.
آیا شده برای شما که خونه ی تان چیزی بشکنه که بارها و بارها نتوانی جای آن جایگزین کنی و نو بخری!؟ برای من بارها پیش آمده. قوری چای منزل شکست، ولی تا مدتی پول نداشتم با یک قوری نو، جایگزینش کنم. می توانستم؛ ولی اگر می کردم، آن گاه چاله ایی دیگر را نمی توانستم با پول پُر کنم. چقدر زیباست این خاطره ها. آدم را رویین تن می کند و عزتمند.
برای اوج فقرم در ایام دانشجویی با سه فرزند و خانۀ استیجاری، مثال عینی زیادی از خودم دارم که می توانم بزنم. در اینجا دو مثال را آفتابی می کنم. نه این که بخواهم یأس بدَمم، و یا از خودم برای این نداشتی ها تعریفی جابزنم و خودنمایی کنم و بگویم من هم با سختی بزرگ شدم، نه، می خواهم مفهوم شکیبایی، چشم امید به آینده، تحمل سختی ها و ارزش درس خواندن و ترجیح آن بر هر ناملایمات و سختی را برای جوانان و این نسلی ها جا بیندازم:
یکی این بود: پیراهن من آن مقدار نخ نما شده بود که روزی یک آدم در تهران که باهم یکجا بودیم و مشغول و رفیق و همدم که خدا رحمت کند به دیار باقی شتافت، بی آن که قصدی داشته باشد، ناخودآگاه به من رو زد و گفت: فلانی! موی قفسۀ سینه هایت از پشت پیراهنت پیداست! آن روز، مثل برف آب شدم رفتم زیر زمین. و خیلی سرافکندگی به من دست داده بود. آنقدر پیراهنم مَندرس شده بود پوست تنم از چشمان طرف مقابل پیدا بود.
دومی این بود: در ایام دانشجویی بارها و بارها از ترمینال جنوب تا میدان انقلاب و خیابان 16 آذر را بیش از سه ساعت در مسیر بودم. علتش آن بود هرگز پول کرایۀ تاکسی را نداشتم و اتوبوس خط واحد، تنها وسیلۀ رفت و آمد مستضعفانی چون من بود؛ که دو چیز در آن سال ها _سال 1371 تا 1374_ سخت آزارم می داد: ازدحام مردم در خط اتوبوس و فقدان کمترین اخلاق در رعایت نوبت و احترام گذاری به همدیگر. و دیگری سرمای سوزان و برف زمستان و کمبود اتوبوس و صف های طولانی انتظار برای سوارشدن اتوبوس که به سختی می توانستی صندلی خالی پیدا کنی و مسیر طولانی را باید سرپا و تودرتو و با سخت ترین حالت طی می کردی. من البته سعی می کردم این زمان را روزنامه بخوانم و می خواندم. که گاهی آنقدر با تأخیر به مقصد می رسید من تمام صفحات یک روزنامه را ایستاده تمام می کردم. بگذرم که با روزنامه بزرگ شدم.
عکاس: سید علی اصغر
تا این که روزی از روزهای زیبای پاییز، گشایشی رسید. برق درونم را مشتعل گردید. از طریق اخوی ام آقا باقر که آن زمان درس خارج فقه می خواند و دانشجوی حقوق دانشگاه تهران _پردیس قم_ بود و هم اینک با عنوان دکتر شیخ باقر طالبی در دانشگاه ادیان تدریس می کند؛ با واسطۀ دوست روحانی دیگرمان _که اینک استاد دانشگاه مفید قم است_ به پژوهشگاه اندیشه سیاسی اسلام دفتر تبلیغات اسلامی قم (واقع در میدان شهدای قم) متّصل شدم.
از همین جا و از همین نقطۀ سرنوشت ساز بود که من جهش در زندگی فکری و عملی ام را و نیز مزّۀ تحقیق و خواندن و فیش برداری فلسفه سیاسی غرب و اسلام را چشیده ام. و طی حدود ده سال حضور مدام در آن مکان عالمانه، و از هر نظر جاذب، چند مقاله ی علمی سیاسی و پروژه های وسیع تر که کتاب شد نگاشتم. که ثمرۀ آن هم تولیدات علمی بود و هم درآمد مالی. که در قسمت های آینده اشاره می کنم.
دانشکده حقوق و علوم سیاسی تهران «Tehran School of Political Science»
وقت های اضافه ایی که در زندگی دانشجویی برایم دست می داد را صرف تفریح نمی کردم، یعنی نمی توانستم بکنم؛ از این رو، با حضور در آن مرکز، _پژوهشگاه اندیشه سیاسی اسلام_ در کنار سایر محققان و پژوهشگران و دوستان بافضل و دانشمندی چون حُجج اسلام آقایان: عبدالله نظرزاده، سیدنادر علوی، نجف لک زایی، رضا عیسی نیا، سیدمحمدعلی حسینی زاده، محسن مهاجرنیا، محمد پزشکی، فراتی، جواد امامی و ... به اغتنام فرصت تبدیل می کردم و زندگی طبیعی و علمی ام را با نهایت عشق و علاقه مطالعاتی می چرخاندم. مسئول وقت مرکز اندیشه نیز جناب حجت الاسلام فقیهی بود. خدا را از این بابت، همیشه شاکرم. و به سبب سازان این اتّصال _که لطف و رحمت خدا را در آن می دیدم_ درود می فرستم. تا بعد.
زندگینامۀ من
پست 6629. آنچه بر من گذشت. قسمت 74. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. حالا _که زمستان سرد 1371 است_ یک روستایی _یعنی من_ به علت بازمانده شدن از تحصیل، به دلیل جنگ و بی علاقگی به درس و نیز اشتغال، وارد محیطی شده، که مدرن ترین دانشگاه ایران است _دانشگاه تهران_ و مرکز جنبش دانشجویی و روشنفکری را به چشم خود می بیند. از برخی پشت پرده ها سردرمی آورَد.
از یک سو، با فقر مُطلقم دست و پنجه نرم می کردم. و مشخص شده است که فقر، توان مبارزه و هیاهو را از آدمی می ستاند. من حتی یک ریال در ماه اضافه نمی آوردم؛ حتی در سال. به گونه ای فقیر بودم، که طی چندسال پشتِ سرِهم، پرداختِ خمس بر من تعلق نمی گرفت و واجب نمی شد.
شده بودم فردی محتاج. نیازمند و مستضعف مالی. همیشه، دوم فروردین هرسال _که روز تولّدم است_ مازادِ درآمدم را محاسبه و پرداختِ خمسش را لحاظ می کردم، ولی در ایام سخت و تنهایی دانشجویی، من در فقر کامل و نداری تمام، به سر می بردم. بهتر است بگویم نیازمندِ صدقه هم شده بودم گرچه صدقه ای نخوردم. نه صدقۀ مالی و نه صدقۀ سیاسی و حکومتی و معامله گری.
حالا؛ غوز بالای غوز شد. در این دورۀ جانکاه، اما شیرین چون عسلِ دانشجویی، نه به پدرومادرم دسترسی دارم که دست نیاز به سوی آنان دراز کنم _که در محل بودم، می کردم و منتفع می شدم_ نه آن دوران، شیخ وحدت در قم بود که از او لااقل در صورت بحرانی شدنِ جیب و توشَم، قرضی بردارم. _شیخ گرگان بود آن دوره_ و نه شیخ باقر، اخوی دیگرم، که باهم در یک ساختمان _منزل شیخ وحدت: اینجا در قسمت 72 شرح دادم _ زندگی می کردیم، از من داراتر بود، که وی بتواند کاستیِ مالی مرا جبران کند. گرچه، اگر لب بازمی کردم سر از تن نمی شناخت چون خصیصۀ وی بذل است و دوندگی برای محتاجان.
دامنه. اخوی ام شیخ وحدت و رفقا. 1388 جنگل دارابکلا. عکاس: سیدرسول
همه ی شما، که این بخش زندگی مرا دارید با حوصله و تحریک ذهنی می خوانید، به یقین خود لمس کرده اید که میزانِ تأثیر مستقیم و بی واسطۀ فقر و نداشتی، بر زندگی یک انسانِ سیاسی و در حال علم سیاست خوان و نیز دارای زن و بچه _آن هم با سه پسر کوچولوی مهدِکودک رو و دبستانی و پیش دبستانی_ چقدر زیاد است و فلج کننده و آشوب ساز.
اما من، به لطف خدا در برابر فقر شدید و بی مانندم، مقاومت کردم و عزّت نفس ام را نباختم و نزد هیچ کسی، لب بر زبان نیاوردم و ساختم و ساختم و ساختم؛ تا این که، به عین و واقع، بر سرِ راه ناهموار و تپّه ماهُورم، اَلطاف خداوندی را دیدم که برای تغییر زندگی ام، صف بسته بودند و مُعین ام شدند.
به گونه ای الطاف بر مسیر زندگی ام ردیف شد، که برای آن مهربانی های حضرت پروردگار که مؤمنین _ایمان آورندگانش_ را یاری می رساند، همیشه شکرگزار و ستایشگر و ثناگویش مانده و خواهم ماند. ان شاء الله. می گویم؛ می گویم؛ شرحِ بیشتر آن فقرها و آن لطف ها را؛ که فرازهای روشنی بخش بعدی زندگی پردرد و پررنج من است.
یعنی؛
*روزهایی که پول نداشتم حتی کتاب ترم دانشگاه را بخرم!
*شب هایی که مخفی مخفی _بی آن که خانمم و پسرانم بفهمند و سردربیاورند_ غصّه می خوردم و چشمانم را خیس! می دیدم، که کرایه ای ندارم فردا به تهران بروم و سر کلاسِ درس مهمِ استاد دانشمند و دانا حسین بشیریه بنشینم که درس گفتارهای او، چون طلا، ناب بود و همانند الماس، کمیاب.
*هفته ها و ماها و سالهایی که مجبور بودم کوپن ارزاق خانوار که اعلام می شد؛ ببرم دور میدان مطهری قم، بفروشم تا بتوانم از همانجا راهی دانشگاه شوم و یا در برگشت از تهران، متاعِ ضرور منزل را تهیه و ابتیاع کنم.
*آن لحظه ایی که از تنگی بسیارسخت معیشت، در تنگنابودن مطلق، یواشکی اُورکتِ دست نخوردۀ تاشدۀ خود را بر تن کنم و بروم بازار کُهنه فروشان در مجاورت حرم در منتهی الیۀ شیخان قم، به قیمت بسیاراندک با نهایت سرافکندگی و شرمندگی بفروشم تا رزق و روزی حلالی به خانه ببرَم و پیش آنان درمانده تلقی نشوم.
آن، و آن، و آن، و آن، و آن فقرهایی که بر من مُستولی می شد و گردنم را گویی از قفا جدا می ساخت، هنگامه ایّام غوغاکننده ایی که؛
زن می گفت: کفش.
من از نداشتی بغض می کردم.
پسرانم می گفتند: سینما و بستنی و پُفک و لباس نو.
من از خجالتی آب می شدم و برای توان نداشتن در رفع حاجات شان بر خود نهیب می زدم و گریه های مخفی و راز و نیازهای مخفی تر پیش خدا پیش می فرستادم.
فامیلی می گفت: فلان شب قم می آییم.
من از فرطِ کم پولی و حتی بی پولی محض، دستپاچه می شدم.
رفیقی می گفت: پول داری به من قرض بدهی:
من توی دلم فریاد می کشیدم، تو دیگه کی هستی رفقی که از من بدتر و نادارتر شدی و به من بی پناه، پناه آورده ای. سختم بود سخت که نمی توانستم درد کسی را درمان کنم و زخمش را التیام.
و آن یکی می گفت:
من می گفتم: ...
و این یکی می گفت:
من می گفتم: ... من می گفتم: ...
می دانم الان با من همدردی کرده اید و شاید مانند من اشک ریخته، زیرا؛ زیرا؛ زیرا، این طعمِ تلخ و زجرآور نداری ها را شماها هم که مانند من _به قول پول پرستان! از طبقۀ فرودست جامعه ایم_ چشیده اید. لمسیده اید.
روی همین سابقۀ فقر زندگی متحملانه و متأمّلانه است؛ که من شدیداً از فساد در مملکت متنفّرم. از میراثخواری و میراثخواران بیزار و مستفرغ! ام. از ناعدالتی های عجیب عده ای از خدا، جدا، شوریده حالم. از بی غمی برخی دست اندکاران مرفّه شدۀ نظام بُریده ام و به ساده زیست تان انقلاب و مستضعفین گیتی، پیوسته پیوسته ام و با آنان در طلب حق و استیفای حقوق هم آوا هستم و هم پویه.
یاد یوسف مان به خیر که به دادِ نیازمندان منطقه و محل می رسید. بر سر قبر یوسف نشسته ام در نوروز سال 1384 که گره تسبیح رفیقان بود. عکاس: عارف
فقر را عزّتمندانه تحمل کردم، تا خدا، خدای عزیز و حکیم و وهّاب، گشایش آفرید. گشایشی که تا پایان عمرم اگر سپاس بگذارم و لحظه لحظه های حیاتم جَبهه (=پیشانی) خویش بر سجده ی شکرش سایش دهم، بازهم نمی توانم قدر و شأن و مهر خدایم را پاس بدارم.
ولی خشنودم و شادمان، که دو اندیشمند بزرگ و ستُرگ تاریخ پردامنۀ ایران، پیش از دانشجویی، پوست و استخوان و مغز و روحم را طوری ساخته بودند که در امواج پی در پیِ نامرادی ها، نامردی ها، زیرآب زنی های عده ای کم بهاء و بی جنبه در محل دارابکلا، و از همه مهمتر در برابر طوفان شُبهات و یارگیری های گروه ها و جریان ها و انواع مکتب ها و گرایش ها، بتوانم خود را هرگز گُم نکنم. و مقاوم بمانم تا خدای ناکرده با معاملۀ مفت، مغبونِ هیچ مکتب غیرخدایی و انسان های طمّاع و عقل ستیز و دین گریزی، نگردم؛ و نگردیدم.
یعنی مجموعه آثار و کتاب ها و نوارهای بی مانند دکتر علی شریعتی و کتاب های محکم و مبانی پرداز دینی و سیاسی استاد شهید مرتضی مطهری که موجب شدند نه در فقر از خدا ببُرّم بودم نه بعدها در دوره ای که دستم به دهانم می رفت از خدا، جدا شوم. چون ایمان بلکه ایقان دارم که هر کس از خدا، جدا شود، باخته است. سخت هم باخته است. خسرانی که آزمون جبرانی ندارد.
... از سوی دیگر من در درون دانشگاه، دستِ ناپاک قدرت را دقیق می دیدم که:
1- پنجه ی بی رحمانه می انداخت بر ساحت دانشگاه و بر عِرض و آبرو و اعتبار و آزاداندیشی و فریاد برحق دانشجویان و اندیشه پردازی و نظریه سازی دانشمندان ستبر و روشنگر دانشگاه.
2- و تملّق و ریا و دروغ می بُرد به ساختار فیضیه. می گویم، می گویم، این را که چرا به دانشگاه حمله و هجوم می شد، با زنجیر و باتوم! و گاه با گلوله! ساچمه و ستم. ولی به فیضیه هیچ دستبُردی نمی شد، همیشه گرامی و عزیز و دُردانه نگه داشته می شد و پُرناز و نعمت و کرشمه... تا بعد.