آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 73

زندگینامۀ من


پست 6606. آنچه بر من گذشت. قسمت 73. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. وقتی سال 1371 وارد دانشگاه تهران شدم، حداقل از چهار اتفاق که بر من رخ می داد و استمرار می داشت، خرسند بودم و نالان. و از سه مسأله دلگیر می شدم و ناآرام.



اتفاقات اینها بود:



1- محیط دانشگاه را بسیار جنب و جوش آور می یافتم، که نسبت به مدیریت سیاسی کشور توسط دولت هاشمی رفسنجانی، نه فقط معترض و منتقد که متنفر شده بود. فتیلۀ جنبش دانشجوی را فردی به نام حشمت الله طبرزدی آتش زد. او، در هفته نامۀ «پیام دانشجو» _که مرتبط به محفل راست افراطی بود و مخفی مشیء و علنی مشق می کرد_ با گردش عجیب! به چپ، اولین نقد رسمی علیۀ شخص اکبر هاشمی رفسنجانی را نوشت و مانند بمب سروصدا کرد. ولی نقد منطقی تر و کلاسیک و مبتی بر مبارزۀ گام به گام را هفته نامۀ «عصر ما» سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران علیۀ دولت هاشمی رفسنجانی می نوشت. با سرمقاله های آرمین، حجاریان، و گفته های بهزاد نبوی. که هاشمی در یک خطبۀ نماز جمعه اینان را یک ضلع از مثلث اسرائیل و آمریکا خواند و مخالفان خود را با انگ و افترا و تهدید هراساند. اما اوضاع آن گونه نشد که او خطبه می خواند.




2- دانشگاه تهران از چهارجهت زیباست:


از سمت غرب، _خیابان آذر_ به کتابفروشی ها، مؤسسات پژوهشی، دفاتر روزنامه ها و مجلات و...  وصل است. که من معمولا به فروشگاه کتاب بعثت می رفتم که خود مرحوم فخرالدین حجازی _بینانگذار و مُتولّی آن_ گاه به گاه عبا به دوش، در آن جا حضور می یافت.



از سمت شرق _خیابان قدس و طالقانی_ به سینما عصر جدید (با سه سالن نمایش مجزا با سه فیلم همزمان) و به چند مرکز مطالعاتی مهم متصل است. که من عصرجدید را چندبار رفتم و مرکز مطالعاتی را نیز سرمی زدم.


از سمت شمال _بلوار کشاورز آیزنهاور سابق_ را بر تاج خود دارد که با چند قدم وارد پارک لاله می شدیم. محلی برای تبادلات سیاسی و تفریحات.


از سمت جنوب _خیابان انقلاب_ به سه چهارچیز برمی خوری: کتابفروشی های فراوان و جذبنده، چهارراه ولی عصر پارک دانشجو، میدان انقلاب نماد مبارزات علیه سلطنت منحوس پهلوی، و خیابان فلسطین جنوبی که با کمی قدم زدن به پاستور می رسیدی و اگر راهت می دادند به بیت رهبری.




3- روبری دانشکده حقوق و علوم سیاسی که در آن تحصیل می کردم: دو چیز توجه ام را بیشتر از هرچیز جلب می کرد: زمین چمن دانشگاه که برای فوتبال و ورزش ساخته شده بود، ولی ستاد نمازجمعه تهران آن را تصرف به تعبیر برخی ها اشغال و غصب کرده بود و آن مکان را _که نماد یک بخش از انقلاب شده بود_ محل برگزاری نماز و خطبه ها و گاه هم سخنرانی ها و تشییع جنازه های مهم ساخته بود.




4- مدتی که گذشت میان سه جریان در درون دانشگاه تنش ایجاد شده بود: جریان بسیج دانشجویی که از سپاه و چندجای مهم نظام، خط می گرفت. پدیدۀ جامعه اسلامی دانشجویی که جناح راست در برابر انجمن های اسلامی دانشجویی ایجاد کرده بود. و سومی موجی از علاقه مندان و بعضاً پیروان دکتر عبدالکریم سروش که در دهه 70 محور تفکر نوین بود که منتهی جنبش روشنفکری گردیده بود. و در نهایت، نظام و شخص هاشمی رفسنجانی که به علت شیوۀ استبدادی و خودمحورانه و لجوجانه ی خود در سیاست تعدیل اقتصادی به «اکبرشاه» مشهور شده بود،  وی را تحمل نکردند و جانش را در برابر هجوم بی وقفۀ سازماندهی شده و حتی قریب به ترور وی، تأمین نکردند و این اندیشمند بزرگ تاریخ ایران به جایی از جهان رفت که قانون اساسی اش آن را تعبیه کرد؛ یعنی پذیرفتن نخبگان و تأمین جان شان از هر جای جهان.



باعث تأسف است که ایران، از علم و دانش و ارزش این دانشمند محروم است. و کدام عقل است که کُلّ است و اشتباه نمی کند؟ و کدام شخص است که هر چه می گوید درست است؟ دانشمند یعنی کسی که فکر تولید می کند و در خورجین آن به علت نداشتن قوۀ عصمت، اشتباه و خطا هم جمع است. آیا باید چنین افرادی به دلیل مثلاً چندنقد منصفانه به مقام های روحانی از کشور بیرون رانده شوند؟ پس شاهِ لجن _که لجنزار داشت می ساخت این ایران کهن و باتمدن را_ یعنی درست فکر می کرد!؟ که حتی در همۀ مساجد عناصر ساواکی می فرستاد تا سخنان روحانیان را تجسُّس کنند و ساواک شاه را باخبر!؟ که بر دانشمند سخت می گرفت و روحانیت مبارز را زیر فشار شکنجه و تبعید و اخراج از ایران می گذاشت. بگذرم


اتفاقات دیگری هم بود که می گذارم برای فرصت های بعد.



اما آن سه مسأله که مرا دلگیر و ناآرام می نمود این بود:


یکی دورافتادن از پدرومادر که سخت به آنان دلبسته بودم و تا حدّ بی نهایت سرمدی و ابدی دوست شان داشتم. این مرا رنجور و خمود می ساخت. دومی فاصلۀ جغرافیایی از رفقا و جلسه ها و نشست ها و تفریح ها. سومی و کم پولی و نُقصان در دریافت حقوق ناچیز.


پدر و مادرم. قم. سال 1372. منزل دامنه. مادر حکیم و مهربان دامنه و مرحوم پدر رفیق و شفیق و عزیز دامنه که بشدّت اهل دل و شوخ بود با دامنه. عکاس: دامنه

پدر و مادرم. قم. سال 1372. منزل. روحشان شاد. عکاس: دامنه


حج پدرم. سال 1382. فرودگاه ساری. موقع پرواز مرحوم پدر به حج. عکاس: دامنه. دختران و عروسان پدر و مادرم و فقط 10% از نوه های مرحوم پدر. عکاس: دامنه



اولی جبران ناپذیر بود. یعنی فراق والدین که پُتکی فولادین بود بر فَرق من. دومی را در ذیل می گویم. و سومی _بی پولی_ هم داستان دارد. کمش این است:



به پدر روحانی ام با آن همه سنّ و سالش، مجبوراً وکالت رسمی داده بودم که حقوق ناچیز مرا با زحمتی که متقبّل شدند، دریافت کنند و برایم بفرستند. که ایشان اغلب با هزار شوق و رغبت می آوردند قم و تحویلم می داند و یه چیزی هم روش می گذاشتند که کمتر درد بکشم..



حقوق را با کیسه از بانکی در خیابان انقلاب ساری می آوردند در زیرزمینِ هتلی در خیابان دولت شهر ساری. و افراد صف می کشیدند، طولانی، طی دوساعت به بانکدار، که روی میز چوبی نیمکت مانندی می نشست و با بی خیالی پول می شمُرد و لیست را با پرستیژ و اخم و اَبرو درهم کشیده، تیک می زد (متاسفانه فارسیِ واژۀ تیک را نمی دانم شما هم شاید ندانید، هجوم غرب به شرق) و می داد دست حقوق بگیر. کاش هیچ کس حقوق بگیرِ جایی نباشد که یک ماه دوندگی کند روز سی اُم با هزار اخم و تَخم برای گرفتن حقش روبرو شود. آن هم چقدر؟ 2200 تومن! و بعد آنقدر طول کشید و شد مثلاً 9300 تومن. آنگاه آنقدر سال بر ما گذشت تا شد مثلاً 29563 تومن. و آنقدر ادامه یافت تا شد مثلا فلان میلیون تومن. تا رسید به بازنشستگی که مثلاً بگیری سه چار پنج دلار!




جبهه که می رفتم، حقوقم را پیک ایثارگران آن نهاد به دَمِ منزل مان تحویل می داد. چقدر عالی ست این فضای ایثارگری و جهاد فی الله. به مدینۀ فاضله و آرمانشهر می ماند جوّ جبهه و پشت جبهه و ماورای جو. همه چیز در آن زیباست، حتی خون دادن به پای اسلام و ایران و انقلاب.



اما دلگیری سوم من این بوده که از این جمع خط امامی زیر که آن را جناح چپ دارابکلا و به متلک و شوخی و شاید مضحکه_گروه اکبرعمو_ می خوانند دور افتاده بودم اما ماه به ماه خودم را با هزار شوق و سه هزار زحمت از جاده پیچ دار هراز به دارابکلا می رساندم و پیش اینان زانو می زدم و خبرها و تحلیل ها و مسائل ریز و درشت می شنیدم و به قم برمی گشتم که من فقط سوهان می بردم و با مغز خالی. پُر می شدم و بازآفرین، بازمی گشتم. به هر حال؛ در این جمع من شاگرد بودم و همگی میدان دار. زیرا؛ من فقط شرکت می جُستم و از مشارکت منع بودم؛ قانوناً:


سیدعلی اصغر. دامنه. 1361

    

رفقا دهۀ شصت



اینان اند آن جمع چپ محل، بدون رعایت حروف الفبایی یا برتری کسی که طی چهل سال هنوز از هم نگسسته ایم. همه پسوند «دارابی» دارند در این لیست چپ که نامشان را من گِرد می کنم و تقریب و به گویش محلی می نویسم:



حاج احمد. رنجبراصغر. حاج موسی اکبر. یوسف جوشکار. مُصپا نجار (خدا رحمتش کناد). حاج ممدلی مُصفا. خلیل جوشکار. حاج اسمِل هادی. سیدعلی اندیک. اصغرمهاجر. علیرضا. مهدی مقتدایی. روانشاد یوسف رزاقی. سَیدَلی اصغر. اوریم طالبی [=دامنه]. علی ملایی (میانه رو بود). سَی رسول. سیدعسکری. جعفررجبی. حسن طالبی (که به جمع علی کارگر پیوسته بود). جعفرآهنگر. شیخ اوریم احمد. حاج مرتضی حسن. حاج مرتضی مهدی. حاج ولی حمید. مهندس محمد (احمد) لاری (میانه رو بود). گالعلی موسی (میانه رو بود). حسن صادقی. سیداوریم مسلمی. شیخ وحدت (مقام معنوی داشت). شیخ باقر. هادی رجبی. مهدی دهقان. سَیلی اکبر. تقی. حیدر. گاه هم شهیدسیدجواد.



تکیۀ دارابکلا؛ در آن بزرگ شده ایم. ما مقتدای مان امام حسین (ع) است. به عاشورا تکیه داده ایم، تا نلغزیم. همین. عکس ماه محرّم سال 1392. دامنه. سید علی اصغر. سید علی اکبر. آن پشت سیدموسی موسوی دارابی. سعید دارابی. صباغ. محمد لاری

تکیۀ دارابکلا؛ که در آن بزرگ شده ایم. ما مقتدای مان امام حسین (ع) است. به عاشورا تکیه داده ایم، تا نلغزیم. همین. ماه محرّم سال 1392. از چپ: دامنه. سید علی اصغر. سید علی اکبر. آن پشت سیدموسی موسوی دارابی. سعید دارابی. صباغ. محمدآهنگر دهیار مهندس محمد (احمد) لاری. عکس: استقراضی



البته با شهیدمحمدباقرمهاجر (که سال 1361 در جبهه به شهادت رسید) نیز این جمع چپ محل، دوستی عمیق داشت و رابطۀ دوستانه و مشورت گرانه، ولی او آدم مستقلی بود و با هر دو جناح محل، رفق و مدارا و رابطه داشت. آن شهید عزیز چون متفکر بود و اهل تشکیلات. خود یک جمعی ساخت به اسم «پاسداران ولایت فقیه» که من و حاج سیدتقی شفیعی و سیدعسکری شفیعی و شهید سیدجواد که نماد بود تا عضو، و به گمان من علی ملایی (تردید دارم) در آن حضور داشتیم.



رمز انسجام و جلسات مخفی و اقدام فوری مان « پوف » بود. پوف علامت اختصاری گروه بود. یعنی: پ: پاسداران. واو: ولایت. ف: فقیه.



بدین ترتیب؛ وقتی شهیدمهاجر ده انگشتِ دو دست خود را پنجه می کرد و با حالت خمیازه با بالای دوش خود می بُرد و با صوتی خاص و هشداربخش می گفت: پُوف. یعنی ما باید هرچه زودتر درجایی باهم نشست برگزار کنیم و اقدامی به عمل آوریم. که می آوردیم... بماند برای بعد. که البته من این قضیه را در شام غریبان عاشورای پنج سال پیش در میان عزاداران دارابیکلا که آن سال به دلیل احداث جدید بالاتکیه، در مسجد برگزار می شد، ارائه داده بودم.


نشر همزمان در (آنچه بر من گذشت: اینجا)

آنچه بر من گذشت 72

زندگینامۀ دامنه


پست 6568. آنچه بر من گذشت. قسمت 72. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شبِ پیش از حرکت مان به قم، یک شب اخوی ام شیخ وحدت _که در نزدیکی ما شهر گرگان مقیم بودند و در حوزۀ علمیۀ نور آیت الله سیدکاظم نورمفیدی تدریس می نمودند_ به دارابکلا آمده بودند پیش والد و والده ی مان. کلیدِ منزلش در قم را به من دادند و گفتند برید آنجا ساکن شوید. لطف خدا بود و محبت برادر و حکمت بزرگ پرورگار علیم و مهربان.




دامنه. ایام دانشجویی. 1372. عارف. عادل. عاصم




اواخر شهریور ماه 1371 از محل کارم در ساری، تسویه کامل کردم و مجوّز تحصیلی گرفتم و آخرین روز همین ماه آمدیم قم و ساکن شدیم در همان منزلی که اخوی شیخ وحدت کلیدش را داده بود. منطقۀ خوب زنبیل آباد قم.



دو برادر با هم. من و خانواده و بچه هایم. اخوی ام دکتر شیخ باقر و خانواده اش. هال و پذیرایی مشترک. یک اتاقِ بالا مال ما. یک اتاقِ بالا مال ایشان. آشپزخانۀ بالا مال او. زیرزمین مال من؛ که در آن هم پخت و پز می کردیم با نهایت سادگی و زحمت و هم استراحت. اساساً زیرزمین در بلاد کویری، خنک ترین جاست و آرامبخش ترین نشیمن در فصل داغ.





تا آخر سال 1372 اینجا بودیم. سال 1373 به خانه ایی در منزل حاج صفدر فغانی _که لحاف دوزی ماهر و مؤمنی ست_ مستأجر شدیم. یک میلیون رهن، با 10000 ریال اجارۀ ماهانه.




من طیِ چند ترم متوالی، در یک دورۀ بسیارسخت و خیلی خسته کننده و انرژی گیر، شنبه تا چهارشنبه ی هرهفته، از قم به دانشگاه تهران می رفتم و در خوابگاه دانشجویی در خیابان طالقانی، مقابل سینما عصرجدید، به همراه دوستان طلبه و دانشجویی ام زندگی مجرّدی داشتم.




این، در حالی بود که باید هم درس می خواندم. هم خرج زن و بچه ها را درمی آوردم و هم کتاب می خریدم و هم نیازهای منزل را _از نون تا سیب زمینی و جعفری و مرغانه و زنجبیل_ تهیه می نمودم. که در قسمت های بعدی شرحش می کنم.




دامنه. 1371. دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران. عکاس: رزّاق ادبی فیروزجاهی



تا قبل از ورود به دانشگاه، مطالعاتم متمرکز در دین شناسی و سیاست و کتاب های مذهبی و قرآنی بود. همۀ کتاب های شریعتی و آثار منتشر شدۀ استاد شهید مطهری را پیش از دانشگاه از نوجوانی تا آستانۀ ورودم به محیط دانشگاه، مطالعه و خلاصه نویسی کرده بودم.



حالا در دانشگاه خیالم از داشتن مبانی دینی و نلغزیدن در طوفان و امواج تزهای بیگانه و هجوم فرهنگی غرب، و نوشته ها و جریان های منحرفانه و گاه ضالّه راحت بود.



تا قبل، فقط اسمی از حسین بشیریه و رضوی و زیباکلام و عمیدرنجانی و فرهنگ رجایی و سیف زاده و نقیب زاده و شاهنده... شنیده بودم و با کتاب ها و گفتارها و نوشته های منتشرشدۀ آنان و سایرین، در مجلات و ماهنامه ها و روزنامه های ایران و حتی در بولتن ها آشنا بودم و بی خبر نبودم.



حال، در آغاز دهۀ 70، من، به لطف پروردگار و دعای مادر و رضامندی پدر و حمایت همسر و تشویق اطرافیان و خوشحالی رفیقان و اراده ی فولادین و شوق وصف ناپذیر خودم، در مهم ترین و سیاسی ترین و محوری ترین و پراستادترین و مشهورترین دانشکده های ایران یعنی دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران قرار گرفتم.



یعنی در درون پرجنب و جوش ترین محیط آکادمیک کشور. با همۀ آن نخبگان سیاسی خیره کننده، که یا استاد بودند و یا در آن محیط مسئولیت را برعهده داشتند، یکجا و در یک کلاس و میز و صندلی قرار گرفتم و مستقیم، شاگردشان شدم و درس های مهم و محوری علوم سیاسی و روابط بین الملل و حقوق را با آنان گذراندم (= به قول دانشجویان پاس کرده ام) و مسائل غامض و پرسش برانگیز را با آنان در میان می گذاشتم:



آقایان دکاتیر محترم: (=مُعرّبِ دکترها، که معمولاً این جمع مکسَّر غلط، استعمال می گردد و استعمال معمول، می گویند رواست)




1- حسین بشیریه. 2- رضوی. 3- صادق زیباکلام. 4- عمید زنجانی. 5- عبدالرحمن عالم 6- سید رحیم ابوالحسنی. 7- مصطفی ملکوتیان. 8- سیدحسین سیف زاده قمی. 9- محمدرضا تخشید. 10- افتخاری. 11- ستوده کار. 12- فرهنگ رجایی. 13- بهزاد شاهنده و 14- احمد نقیب زاده. 15- و متفکّران و سیاسیون و چهره های مطرح دیگری که گاه به گاه، به سالن اجتماعات شیخ انصاری دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران دعوت می شدند تا سخنرانی و مناظره کنند.




من علاوه این اساتید محترم، هرچندوقت، در سلسله گفتارهای دکتر عبدالکریم سروش _مشهورترین و بحث برانگیزترین چهرۀ روشنفکر دینی ایران و جهان_ شرکت می کردم.




یکی از آن روزها که به سراغ سخنرانی های سروش می رفتم، پای یک سخنرانی جنجالی دکتر سروش _در دانشکدۀ علوم دندان پزشکی در ضلع شمال غربی دانشگاه تهران_ نشسته بودم، که با آن لحن پرجذیه اش داشت دربارۀ جامعۀ جاهلیت مدرن صحبت می کرد.



سروش می گفت دراین گونه جوامع، عالمان مُلجم (=لجام زده) اند و جاهلان، معظّم، (یعنی بزرگ داشته شده و عزیز و ارجمند!)؛ اتفاق عجیبی افتاد که جرّقّۀ فشارِ خشونت بار گروه هدایت شده و خودسر گروه فشار علیۀ این اندیشمند دینی بوده که من... تابعد... (قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 71

زندگینامۀ من


پست 6528. آنچه بر من گذشت. قسمت 71. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که خودم را یک نیروی پُرجهندۀ سیاسی می دانستم و از مسائل مملکت و جامعه و اوضاع اندیشه ای دهۀ شصت، بی خبر و بی توجه نبودم؛ اما چارچوب شغلی ام را به مُرّ قانون و فرمان تحذیری امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ دقیقاً رعایت می کردم و هیچ گاه خلافِ این جهت شنا ننمودم.




26 خرداد 1369 ساری بودم که خبر رسید وضع همسرم دگرگون شده. خودم را فی الفور به منزل رساندم و آن دو _مادر و فرزندِ در راه_ را با هول و ولَع و دِهشت، به بیمارستان امام خمینی ساری؛ کمی پایین تر از دروازه بابل، در تقاطع امیرمازندرانی. ساعتی نگذشت که عادل من _پسر دومم_ پا به جهان گذاشت.




آن روزها سونوگرافی کمتر رسم بود. اغلب خانواده ها، ریسک نمی کردند ببینند آیا فرزندِ در شکم، از ذکوره یا ازاُناث؟ لذا من، پیش بینی کرده بودم اگر دومین فرزندم، دختر باشد، یکی از صفات برجستۀ فاطمه زهرا _سلام الله علیها_ را بر او بگذارم؛ یعنی مُنعِمه، یعنی نعمت پروردۀ خدا.



که نشد و خدا هرگز به ما دختر نداد. که می گویند دختر؛ رحمت است و برای پدر، نازکِش. راضی به حکمت و مصلحت خدای مهربان ام و جَبهۀ سپاس و شکر بر زمین می سایم.



نام اولین فرزندم را بر مبنا و نیّت عرفان _خداشناسی و خداجویی_ در همان ایام مجرّدی، عارف گذاشته بودم و این دومین فرزند را بر حسب عشق به عدالت و عدل الهی، عادل نهادم.



دامنه. سال 1384. عکاس: سیدعلی اصغر



پیش تر از آن، سعی کرده بودم خانه ای در حیاط خانۀ پدرومادری ام _که والدین بهتر از جانم، اجازۀ ساخت آن را به من داده بودند_ بر روی بنای نیمه ساز قبلی _که شیخ وحدت سال های اوائل انقلاب تلاش کرده بود بسازد که ادامه نیافت و پدر با او حساب کرد_ بسازم، و ساختم.



چون طی این مدت _از 31 مرداد 1365 تا نوروز 1367_در دو اتاق مجاور سمت شرقی منزل پدرومادری، با آنها زندگی می کردیم. به قول محلی ها هنوز سِوا _یعنی جدا_ نشده بودم. خورد و خوراک و پخت و پزها واحد بود و یکجا. زیرا عروس خانواده ها _طبق رسوم محل دارابکلا_ تا مدتی باید پیش پدرشوهر و مادرشوهر زندگی می کرد. همین خانه ای که ساخته و تکملیش کردم، پس از فوت والدینم به عنوان ارث ماندگار مرحومان پدرو مادرم، برای من ماند. درود و صلوات خدا بر روح جاویدان و پاک شان.




معمولاً در دارابکلا، روال همین گونه بود. یعنی عروس و داماد تا دوسه سال در کنار خانواده زندگی می کردند و آرام آرام از والدین و اعضای خانه، جدا می شدند. که حالا کمی فرق کرده است. اول خانه می سازند و سپس عروسی می کنند. بگذرم.



طی پنج سال اشتغال در ساری، در این شهر چهارپاتوق داشتم که اغلب آنجا سرمی زدم: یکی: کتابفروشی رسالت در خیابان انقلاب روبروی مخابرات. دیگری: کتابسرای دانشجو در خیابان فرهنگ، پیچ روبروی ادارۀ کل آموزش و پرورش. سومّی: لوبیافروشی داغ سرِ تقاطع قارن_انقلاب که صبحانۀ دلچسبی می داد؛ لوبیاچتی داغ با آرد و کولک گلپَر که به زبان بومی می گویند لوبیا پَته. و چهارمین پاتوقم: دفاتر توزیع و فروش پنج روزنامه مهم آن دهۀ داغ شصت بود: اطلاعات، کیهان، جمهوری اسلامی، رسالت؛ و سپس روزنامۀ سلام؛ که بعد از رحلت امام توسط سیدمحمد خوئینی ها تأسیس شده بود.



روزنامه سلام. شمارۀ 21 آبان .1374. تیتر سخنان مرحوم هاشمی رفسنجانی




من این پنج روزنامه را بی هیچ وقفه ای، همه روزه می خواندم. فقط یکی را نمی خریدم _روزنامۀ جمهوری اسلامی_ چون که در محل کار توزیع می شد. که هنوز هم در منزل دارابکلا، شماره های مهم و تاریخی این پنج روزنامه را در آرشیو و بایگانی شخصی ام دارم. یادم است بیشتر متن های مهم و سرمقاله های بسیارمهم و تاریخی این پنج روزنامه را، با پول شخصی ام، و با وساطت رفیقم سیدعلی اصغرشفیعی دارابی، فتوکپی کرده بودم و به صورت صحافی و کتاب درآورده بودم و گاهی در جلسات و نشست ها از آن استفاده می نمودم.




بگذرم و خواستم بگویم ما و همدوره ای های عصر ما، این گونه، زندگی را پیش می بردیم. که با تأسُّف فراوان، سطح مطالعات این نسل حاضر، نه فقط کم، بلکه تعطیل شده است و همه، در تلگرام می پلکند و ضرر و زیان و حتی خُسران قرآنی می خرند. ننگ و خطر وحشتناکی که آیندۀ ایران را خواه ناخواه نابود می سازد. و شک ندارم دشمن پشت این قضیه است.



بدا به حال کسانی که با هرزه نویسی ها،چرندبافی ها، دری وری ها و تهمت ها و هجویات زشت، نوجوانان معصوم این مملکت را، ساعت ها، تا پاسی از شب، در تلگرام و کانال های بی ارزش و مزخرف شان، مشغول می سازند و کتاب و مطالعه را _که انسان را می سازد و جامعه را دگرگون می کند_ مظلوم و تنها و خاکخور و گردگیر، رها ساخته و کناری انداخته اند. خدا نگذرد! نمی دانم چی بگویم. بگذارم و بگذرم. خیلی حسرت و افسوس می خورم و حتی غُصّه.



حالا دیگر شهریور 1371 نزدیک می شود و من در سن 29 سالگی، به دلیل قبولی در رشتۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران_ باید محل کارم را با 5 سال سابقۀ خدمت و 3 سال سنَوات مثبت (جبهه و نیز مدتی سربازی) جمعاً 8 سال سابقه؛ و نیز محل سکوتم را با 29 سال سکونت و خاطره و همهمه و وِل وِله و هِلهله، برای یک گام متعالی تر _یعنی درس و مشق_ که عشق ثانی من شده بود_ ترک کنم. و کردم.



دارابکلا را با یک وانت نیسان اثاثیۀ منزلمان، که نیمی را در همانجا باقی گذاشته ایم_ با وداع جانسوز با والدین و خداحافظی خاطره انگیز را اُقربا و رُفقا، به سمت قم ترک می کنیم. که من اسمش را نه گُسَست، بلکه هجرت می گذارم. دو هجرت: هجرت اول من در سال 1363 به قم برای طلبگی حوزه. و هجرت دوم ما به قم در سال 1371 برای دانشجویی دانشگاه.



پسرانم: عارف. عادل. عاصم. 1383. عکاس: دامنه



من و دو فرزندمان عارف و عادل و همسرم خدیجه، به رانندگی داماد خاندان مان آقای حسینعلی رمضانی. حالا هم فرزند سوم _عاصم_ در راهِ دنیاست و هم ما در راه قم. هجرت دوم. در این حرکت تاریخی عمرم، چه ها بر من گذشت؟... تا بعد...

(قلم قم دامنه دوم)

آنچه بر من گذشت 70

زندگینامۀ من

قسمت 70. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شیخ وحدت گفت: تعطیل کنید. جلسات را بگذارید کنار. حتی نشست های قرآن را. اگر فکر می کنید ترک کردن جلسات قرآن، گناه دارد، من گردن می گیرم. شما الان بچسبید به درس و تکمیل تحصیلات. حال که جنگ تمام شد، زمان، زمان درس است و تقویت سطح دانش.



آن شب برق هم رفته بود و پروانه ای دور لَمپا _فانوس_ اتاق ما، بال بال می زد. شیخ وحدت به پروانه پرداخت و مثال دانشمند ژاپنی را آورد و گفت: شما هم باید مثل این پروانه آنقدر تلاش کنید آنقدر بال بزنید تا برسید به نور.



چنین کردیم. خیلی هم قاطع. پیش ایشان همان شب، هم قسم شدیم درس را تا نهایت امکان ادامه ببخشیم. بخشیدم. همۀ نشست های اضافی را موقتاً کنار گذاشتیم. هَمّ و غَمّ خود را وقف درس کردیم و مساعی خود را با نیت انقلابی متمرکز کردیم به تکمیل تحصیلات. من و آن تعداد رفقا که در ایام دفاع مقدس _به دلیل حضور واجب و ضروری و تکلیفی مان در جبهه ها و عملیات ها_ از درس بازمانده بودیم، شروع کردیم به درس خواندن. (یاد روانشاد یوسف به خیر که او هم بود و آغاز کرده بود به تکمیل درس)



تاسوعای سال 1382. اوس صحرا. عکاس: حامد آهنگر



سال 1369 و 1370 بخش بزرگی از زندگی مان شده بود درس درس درس. من به گونه ایی آرمانِ ورود به دانشگاه را برای آیندۀ خودم جدّی و حیاتی و سرنوشت ساز گرفته بودم؛ که طی همین یک سال و نیم، همۀ کمبودها و بازماندگی تحصیلی ام را در مجتمع رزمندگان ساری _که اتفاقاً توسط آقای ترابی از دوستان صمیمی شیخ وحدت اداره می شد_ به طور چشمگیری جبران کردم و نفر اول و ممتاز آنجا شدم و طی مراسمی از دست فرماندار وقت ساری جناب آقای رهی، سکّه و یک دست کُت و شلوار هدیه گرفتم که در تصویر بالا آوردم.



و تقریباً دوماه کاملاً خودم را از گشت و گذار و اجتماعات، محروم و با جدّیت در کنکور سراسری شرکت کردم و با رُتبه 73 در رشتۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم. که بعداً به این قطعه از زندگی ام می پردازم زیرا همین موجب شده بود هجرت دومم به قم صورت پذیرد.



جنگل دارابکلا. رفقا. سال 1365. عکاس: یوسف



در حین تکمیل درس _که عصرها پی می گرفتم_ حتی یک روز هم دست از محل کارم برمی نداشتم و اغلب تا نیمه های شب در مأموریت بودم و با ماشینی که در اختیارم گذاشته بودند، ساعت 1 بامداد به منزلم در دارابکلا می آمدم و صبح زود به ساری برمی گشتم.



ارتباط مردمی با مردم شرق و شمال شرق شهرستان ساری (از پل تجن تا نکا و دو سوی جنگل تا دریا) برای من چون عسل، شیرین بود و خدمت به خلق را، خشنودی خدا می دانستم. در همۀ این ایام، شیوۀ وحدت آفرینی را در میان مردم منطقه تحت پوشش، به اجرا گذاشته بودم و برای من نیروهای راست و چپ فرقی نداشت همه نیروهای ارزشی و انقلابی را در سازماندهی دخالت می دادم.



در بیشتر این مناطق وسیع، بارها بارها، در طول شب های متمادی، جلسات و نشست و برخاست برگزار می کردم و در مساجد و تکایا و پایگاه های شان سخنرانی می نمودم. حاصل این سال های زیبا و نشاط بخش، یافتن دوستان فراوان و مراودت های بی کران بود که کماکان _بعضاً با اُفت و خیزان_ استمرار یافته است



حال _سال 1369_ که خرداد ماه فرا رسید، پسر دومم عادل در راه بود. در تولد عارف نبودم و جبهه بودم. در این تولد هم _که در 26 خرداد 1369 روی داد_ داستان دارد مفصّل ... تابعد. (قلم قم دامنه دوم)

آنچه بر من گذشت 70

زندگینامۀ من

قسمت 70. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شیخ وحدت گفت: تعطیل کنید. جلسات را بگذارید کنار. حتی نشست های قرآن را. اگر فکر می کنید ترک کردن جلسات قرآن، گناه دارد، من گردن می گیرم. شما الان بچسبید به درس و تکمیل تحصیلات. حال که جنگ تمام شد، زمان، زمان درس است و تقویت سطح دانش.



آن شب برق هم رفته بود و پروانه ای دور لَمپا _فانوس_ اتاق ما، بال بال می زد. شیخ وحدت به پروانه پرداخت و مثال دانشمند ژاپنی را آورد و گفت: شما هم باید مثل این پروانه آنقدر تلاش کنید آنقدر بال بزنید تا برسید به نور.



چنین کردیم. خیلی هم قاطع. پیش ایشان همان شب، هم قسم شدیم درس را تا نهایت امکان ادامه ببخشیم. بخشیدم. همۀ نشست های اضافی را موقتاً کنار گذاشتیم. هَمّ و غَمّ خود را وقف درس کردیم و مساعی خود را با نیت انقلابی متمرکز کردیم به تکمیل تحصیلات. من و آن تعداد رفقایی که در ایام دفاع مقدس _به دلیل حضور واجب و ضروری و تکلیفی مان در جبهه ها و عملیات ها_ از درس بازمانده بودیم، شروع کردیم به درس خواندن.



سوعای سال 1382. اوس صحرا. عکاس: حامد آهنگر



سال 1369 و 1370 بخش بزرگی از زندگی مان شده بود درس درس درس. من به گونه ایی آرمانِ ورود به دانشگاه را برای آیندۀ خودم جدّی و حیاتی و سرنوشت ساز گرفته بودم؛ که طی همین یک سال و نیم، همۀ کمبودها و بازماندگی تحصیلی ام را در مجتمع رزمندگان ساری _که اتفاقاً توسط آقای ترابی از دوستان صمیمی شیخ وحدت اداره می شد_ به طور چشمگیری جبران کردم و نفر اول و ممتاز آنجا شدم و طی مراسمی از دست فرماندار وقت ساری جناب آقای رهی، سکّه و یک دست کُت و شلوار هدیه گرفتم که در تصویر بالا آوردم.



و تقریباً دوماه کاملاً خودم را از گشت و گذار و اجتماعات، محروم و با جدّیت در کنکور سراسری شرکت کردم و با رُتبه 73 در رشتۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم. که بعداً به این قطعه از زندگی ام می پردازم زیرا همین موجب شده بود هجرت دومم به قم صورت پذیرد.



جنگل دارابکلا. رفقا. سال 1365. عکاس: یوسف



در حین تکمیل درس _که عصرها پی می گرفتم_ حتی یک روز هم دست از محل کارم برمی نداشتم و اغلب تا نیمه های شب در مأموریت بودم و با ماشینی که در اختیارم گذاشته بودند، ساعت 1 بامداد به منزلم در دارابکلا می آمدم و صبح زود به ساری برمی گشتم.



ارتباط مردمی با مردم شرق و شمال شرق شهرستان ساری (از پل تجن تا نکا و دو سوی جنگل تا دریا) برای من چون عسل، شیرین بود و خدمت به خلق را، خشنودی خدا می دانستم. در همۀ این ایام، شیوۀ وحدت آفرینی را در میان مردم منطقه تحت پوشش، به اجرا گذاشته بودم و برای من نیروهای راست و چپ فرقی نداشت همه نیروهای ارزشی و انقلابی را در سازماندهی دخالت می دادم.



در بیشتر این مناطق وسیع، بارها بارها، در طول شب های متمادی، جلسات و نشست و برخاست برگزار می کردم و در مساجد و تکایا و پایگاه های شان سخنرانی می نمودم. حاصل این سال های زیبا و نشاط بخش، یافتن دوستان فراوان و مراودت های بی کران بود که کماکان _بعضاً با اُفت و خیزان_ استمرار یافته است



حال _سال 1369_ که خرداد ماه فرا رسید، پسر دومم عادل در راه بود. در تولد عارف نبودم و جبهه بودم. در این تولد هم _که در 26 خرداد 1369 روی داد_ داستان دارد مفصّل ... تابعد. (قلم قم دامنه دوم)

آنچه بر من گذشت 69

مسائل سال 1368


قسمت 69. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. سال 1368 سه رویداد برای من ملموس تر از رخدادهای دیگر زندگی ام بود:



یکی، قضیۀ «برکنارکردن» مرحوم آیت الله العظمی منتظری از قائم مقام رهبری؛ دیگری، رحلت امام خمینی _رهبرکبیر انقلاب اسلامی_ و سومی جرقۀ ادامۀ تحصیل؛ که می خواهم نقش خودم را در این سه مسأله روشن کنم. برای پرهیز از تفصیل نویسی، خلاصۀ سه حادثه مهم آن سال، این بوده است:



قضیۀ اول: حجت الاسلام عبدالله نوری _که خود را لیدر حزب کارگزاران می داند_ آن زمان نمایندۀ امام در سپاه پاسداران بود. آن شبِ کنارزدن مرحوم منتظری از ساختار نظام، من در محل کارم در ساری مسئول شب بودم. دیدم نیمه شب، از مقامِ مافوق تلفنی به من اطلاع دادند که باید تا صبح نشده، تمام عکس های آقای منتظری را از در و دیوار محل کار و همۀ مراکز تحت پوشش، پایین بیاوریم.



تیت روزنامه کیهان (که آن زمان در دست جناح چپ بود) در روز برکنارکردن آیت الله منتظری/1368



من با آن که مقلد امام بودم و دلسپردۀ خط امام و شیفتۀ شخص امام، اما چون به آقای منتظری نیز به عنوان یک عالم دینی پاک و فقیه شجاع و مرجع مبارز و عدالت گرا ارادت خاص داشتم (هنوز نیز این گونه ام)، دست به هیچ عکسی نزدم و از کنارش با بغض در گلو و ناراحتی در روحیه، عبور کردم. زیرا چنین کاری پایین کشیدن و به زیرانداختن و پاره کردن عکس منتظری_ حتی تصوّرش هم برای من سخت و غیرقابل قبول بود. صبح که بقیه همکاران آمدند، تن به این کار دادند و عکس های منتظری را برداشتند. حتی برخی ها شادی و خوشحالی هم کردند از این اتفاق که آن را «عزل» نام نهادند.



تا آن زمان، تمام ادارات و نهادها عکس امام و منتظری را جفت هم نصب می کردند و شعار محوری «قائم مقام رهبری- آیت حق منتظری» بود. حتی بر سینۀ دستۀ کفن پوشان بالاتکیۀ دارابکلا نیز این شعار حکّ بود.



ما آن زمان شنیده بودیم این دستور و نیز تخریب دیوارهای اطراف بیت منتظری در قم، از سوی عبدالله نوری صادر شده بود. بگذرم. این بخش از تاریخ انقلاب، همچنان غامض مانده است و ناگفته و نیز سانسورشده و یکسویه؛ و سران جناح چپ در این موضوع، از جناح راست هم بدتر و افراطی تر عمل کردند که تاریخ هرگز از آن ها نمی گذرد.



اینان _جناح چپ_ در مقابل رهبری بارها و بارها موضع گرفته اند و هنوز هم راه خود را شفّاف نکرده اند، ولی در برابر امام، اساساً سامع و مطیع محض و تکبیرگو بودند و هرگز هیچ «ان قُلت»ی نمی زدند. همه می دانیم در آن بحران، از حیثیت آقای منتظری، بیش از همه، آقای خامنه ای دفاع می کرد و نزد امام برای ایشان آبروداری می نمود و خواهان راه حل های آرام تر و آسان تر بود. این تکّۀ تاریخ سیاسی را قابل انکار نیست و اهل فن خوب باخبرند.



من قبلاً در تاریخ 25 مهر 1396 با عنوان «نقدی بر آیت الله خوئینی ها» (اینجا) و در تاریخ 23 آذر 1396 با عنوان «قضیۀ عزل آیت الله منتظری» در پاسخ به آیت الله ابراهیم امینی (اینجا) به این قضیۀ برکنارکردن شبانۀ مرحوم منتظری، بدون هیچ گونه پیش داوری دو پست نوشته بودم و مورد استقبال هم واقع شد و سایت انصاف نیوز نیوز نیز بازنشر شد (اینجا).



حادثۀ دوم: رحلت امام در 14 خرداد 1368 بود. پیش تر از آن، خبر مریضی امام خمینی _رهبرکبیر انقلاب اسلامی_ و حادّ بودن حال عمومی امام، فضای عمومی کشور را به غم و اندوه و دعا و دست نیاز به درگاه خدا برده بود. ما، هم نیمه آماده باش بودیم و هم در روزهای آخر عمرشان در آماده باش کامل به سر می بردیم و لحظه به لحظه به وداع با ایشان نزدیک تر می شدیم.


مرقد امام در روز تشییع جنازه تاریخی 14 خرداد 1368



برگزاری چند مراسم دعا در مسجدجامع دارابکلا با حضور همۀ نیروها _از هر دو جناح_ برای سلامتی و شفای عاجل امام با حضور روحانیان محل و سپس تشکیل ستاد ارتحال امام در دارابکلا برای گرامی داشت امام تا اربعین امام و برگزاری مراسم بسیارباشکوه و وحدت بخش، همه و همه یک بار دیگر حسّ و حال فضای اتّحاد و همدلی و یکرنگی اول انقلاب را به انقلابیون محل بخشیده بود و همه درکنارهم، برای آن رهبر و مرجع کم نظیر تاریخ اسلام عزا و مجالس تجلیل بپا کردیم و که بعداً اگر توفیقی شد به ابعادی از آن اشاره می کنم.



تکیۀ دارابکلا. مراسم امام خمینی. سال 1368. روانشاد یوسف رزاقی در جلو. احمد بابویه  سمت چپ. دامنه کنار ستون. حسن آهنگر دارابی. موسی رجبی دارابی. رضا آهنگر دارابی. علی دارابکلایی. سید هاشم هاشمی دارابی. عیسی درواری. کبل اکبر رجبی دارابی. منصور شعبانی. مرحوم نامدار حسن رمضانی سرتایی (ذاکر اهل بیت). نادعلی رمضانی دارابی و بقیه. عکاس: نقی طالبی. آلبوم شخصی دامنه



اما رویداد سوم: که برای من یک بُرهۀ مهم و تاریخی گردیده بود، جرقۀ ادامۀ تحصیل بود که در یک نشست سیاسی و قرآنی با رفقا در منزل من در دارابکلا شکل گرفته بود. بدین طریق:



آن شب خاص، شیخ وحدت به نشست ما آمده بود. جلسه و بحث ها و گفتارهای دوستان را به سکوت محض، گوش داد و سرآخر گفت: من برای شما _خطاب به جمع رفقا_ یک حرف دارم. جمع ساکت شدند که ببینند شیخ چه می گوید. تابعد... (قلم قم دامنه دوم)

آنچه بر من گذشت 68

دامنۀ زندگینامه



قسمت 68. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. از خاطرات پُرمخاطرات و ریزریز سختی های جبهه کردستان عبور می کنم و فعلاً از نقل آن می پرهیزم و وارد مرحلۀ بعدی زندگی ام می شوم. تا در وقت خود _اگر عمری باقی بود_ به فراخور بنویسم.



نوروز 1368 پس از 10 ماه حضور مستمر در جبهه کردستان _مریوان_ به ساری برگشتم. دفعات قبل که شش بار به جبهه رفته بودم فاصله اش کوتاه تر بود. یا سه ماه بود یا چهار ماه و یا 45 روزه و دوماه. اما اعزام آخر، زمانش 10 ماه به درازا انجامید که به عبارتی کل سال 1367 را در جبهه و دور از خانه ماندم. هم سخت بود و هم خیلی خطرآفرین، ولی بر حسب اَدای تکلیف بود.



وقتی برگشتم چندروز مرخصی تشویقی و مأمورتی داشتم. حسابی گشتم و دل را وا دادم. فرق جبهه با پشت جبهه خیلی زیاد است که مهترینش این است که آنجا جان هر لحظه در تیررس کمین و کین و کینۀ دشمن و تیر و گلولۀ جنگ طلبان است اما پشت جبهه، زندگی است و حیات و امرار معاش و گشت و گذار و همین انسان را سرحال نگه می دارد.



دامنه و همسنگرم رمضانپور. عکاس: دوستم علیرضا کاویانی خواهرزادۀ دکتر منوچهر متّکی وزیر اسبق امورخارجه


در جبهه اساساً مفهومی به نام پول نه وجود داشت و نه معنی می داد و نه کسی آن را حس می کرد. به هرحال، بازهم به قول معروف تیر نخوردیم و شهید نشدیم و به عبارت رایج «لیاقت شربت شهادت» نداشتیم و بازگشتیم به سرزمین آبا و اجدادی و استمرار زندگی مادی و معنوی.


من و سیدرسول هاشمی. عکاس: سیدعلی اصغر


علاوه بر ادامۀ روند سیاسی و فکری که در محل با رفقا داشتیم، این بار پس از برگشت از جبهه، به بخشی دیگر از نهاد محل کارم به عنوان مسؤول سازماندهی گذاشته شدم که به بخش بزرگی از روستاهای سمت شرق و شمال شرق شهرستان ساری را در حوزۀ نفوذ خود داشت.



از پل تجن ساری گرفته تا جادّۀ گُلما تا انتها یعنی قادیکلاو از آنجا تا مسیر خارکش و زرین آباد و پایین کولا و از سمسکنده گرفته تا مرز رسمی نکا و از آنجا تا همۀ دریا و دشت ناز و سرتا، همه و همه منطقه ایی بود که طبق تفکیک مأموریتی نهاد، به این بخش از نهاد سپرده شده بود.


من و سیدعلی اصغر. عکاس: سیدرسول هاشمی



و من که مسؤول سازماندهی شده بودم با هزاران نفر از مردم خوب این حوزۀ استحفاظی وسیع مردمی مرتبط، در رفت و آمد و حتی با بسیاری از آنان رفیق و همدم شدم که برگ زرین دورۀ زندگی ام در ساری بود. می گویم؛ از خودم، از آنچه روی داد و روی می داد و از دوست خوبم عباس و سایر سیر ها و صیرورت ها. تا بعد. (قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 67

زندگینامۀ من

 

پست 6434

 

قسمت 67. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. حالا تیرماه 1367 است. من در جبهۀ مریوانم. جنگ به نقطۀ اوجش رسیده. 29 تیر 1366 شورای امنیت سازمان ملل قطعنامۀ آتش بس 598 را تصویب کرده بود که امام آن را نپذیرفت.

 

 

اما سرانجام یک سال بعد به دلایل و علل مختلف _که هنوز زوایای آن سرّی باقی مانده است_  در 27 تیر 1367 آتش بس را با صدور یک بیانیۀ مفصل قبول کردند که در اَفّوای برخی «جام زهر» نام گرفت.

 

 

ما متن بیانیۀ بسیارمهم امام را از بلندگوی تبلیغاتِ قلّه ای در مسیر چناره_مریوان شنیدیم که از اخبار 14 رادیو ایران پخش شده بود. اشک می ریختیم و واقعاً گریه می کردیم؛ بلند، بلند. بگذرم.

 

شهر مریوان

 

من با آن که ثانیه به ثانیه به فکر تولد اولین فرزندم _عارف_ بودم، به همراه همسنگرانم از جمله آقای بهرام اکبری لالیمی _داماد مرحوم آقا دارابکلایی_ آقای جعفر ضابطی قرتیکلایی، از این قلّه به آن قلّه و از این عملیات ایذایی، به آن خط نگه داری و مأموریت های آنی به آنی می رفتیم که سخت ترین دورۀ زندگی ام بود؛ سخت ترین، خطیرترین و مشکل ترین. چیزی شبیه محاصرۀ شِعب ابی طالب که با گفتنش هم مو بر تنم سیخ می شود.

 

 

دریچۀ زریوار مریوان که ما، هم روی آن قله روبرو بودیم و هم قلّۀ انجیران، که در پشت این دریاچه، در سمت راست تصویر واقع است

 

من در یک محور عملیاتی با بهرام اکبری باجنازه ایی در نوک قلّۀ محور انجیران مریوان برخوردیم که بی حد وحشت آفرین بود. رفتم روی جنازه. گشتم که ببینم کیست. اسنادی همراهش بود. برداشتم و دیدم یک تبعۀ عربستان سعودی است که برای کمک به صدام به جنگ با ایران آمده و این گونه کشته و از سوی عراقی ها رها شده بود.

 

 

بعد اسنادش را به حفاظت اطلاعات تحویل دادم. در دامنه نیز عکسش را سال های پیش منتشر کرده بودم.

 

 

خاطرات خشن آن روز تا مدت ها مرا به خود مشغول می نمود، که دم به دم از سوی جنگنده های بمب افکن عراق _ساخت روس و اروپا و آمریکا_ بمباران می شدیم و لای سنگ و صخره ها پناه می گرفتیم و بی آب و علف و الوف شب را روز و روز را شب می کردیم. خاطرات زیاد است و نقلش زمان می برد و حوصلۀ خواننده را سر.

 

 

حالا روز 4 مرداد 1367 است، که از قلّۀ جنگی برگشتیم سطح شهر مریوان. با جعفر ضابطی  کمی گشت زدیم. به دفتر مخابرات برخوردیم که نوبتی بود. نوبت زدیم یک زنگی به دارابکلا بزنم، ببنیم عارف من متولد شده یا نه.

 

 

پس از یک ساعت، نوبت من شد. زنگ زدم به دفتر مخابرات دارابکلا. آن سال محمد گرجی _همسایۀ ما_ متصدی دفتر تلفن محل بود. خونه ها هنوز هیچ کسی تلفن نداشت. تا زنگ زدم و پرسیدم، محمد با خنده و صدای بلند خبر داد: آق ابراهیم پسرت به دنیا آمده. (عکس زیر دستنوشته من است در همان سال ها که زندگی ام را ماه به ماه می نوشتم)

 

 

(متن زندگینامۀ دامنه مربوط به همان روز. دستنویس سال 1369)

 

اگر بگویم در آن مخمصۀ جنگ و به هم ریختن اوضاع جبهه ها و هجوم بی امان و مجدّد لشکریان صدام به همۀ محورهای جنگی _از جنوب تا غرب و شمال غرب_ این خنده و صدا و خبرِ خوش محمد گرجی _که در دفتر تلفن دارابکلا هم فریادش پیچیده بود_ از تاریخی ترین و لذت بخش ترین خبر راه دور زندگی ام بوده، گزاف نگفته ام.

 

 

به هر حال اولین فرزندم در غیاب من، در چهارم مرداد 1367،  در کلینیک مرحوم دکتر حسن زاده در خیابان امیر مازندرانی ساری به دنیا آمد که پدرم و برادرانم شیخ وحدت و شیخ باقر آن روز زحمت بردن به بیمارستان و رسیدگی به وضع و حال همسر و فرزندم را با نهایت توجه، بر عهده داشتند و همیشه هم برای این زحمت از آنان ممنونم و به خویشان خوب، مدیون. تا بعد... 

( قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 66

دامنۀ زندگینامه


پست 6409

قسمت 66. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آری؛ به من گفت: «ابراهیم خودتو مهیا کن بری کیاسر. مسئول آنجا بشی». روز می شمردم که کی می شود حکمم صادر شود و عازم شوم. سال 1367 را تا دو سه هفته ای طی کردم، دیدم نه! هیچ خبری نشده است. مشکوک شدم.


چون این مدت را پیش خودِ رئیس نهادی که در آن اشتغال داشتم، کار می کردم _درواقع بی هدف چخ چخ می گرفتم_ خیلی راحت از ایشان یعنی «جناب برادر ... . ... » پرسیدم قضیۀ حکم مسؤولیت من در کیاسر چه شده است؟


با رفیقم جاده کیاسر 1367. میری


یادم هست که از جلسه ایی اضطراری برگشته بود و دمِ در اتاقش که من در آن این مدت کار می کردم، پاهایش را با کفش به سمت بیرون دراز کرد و آه سردی کشید و کتفم را به صمیمت فشرد و علت را گفت.


بعد من از طریق یکی از منتسبان دریافتم که [آقای ... . ...] علیه ام به بازرسی چیزایی! گفت و اصرار کرد که مرا مسؤول کیاسر نکنید.


جبهه. مریوان. سال 1367. از راست:

آبدارچی. خسروی بابلی. دامنه. صدّیقی ساروی

روحانی مقر. اسدی لمراسکی رانندۀ ما


من اسم این هم محلی ام را فعلاً در این جا نمی آورم و به خدا وامی گذارم که تلاش کرد نگذارد به زعم خود من، در آن نهاد ارتقاء بیابم، تا خدای ناکرده در ردیف مدیران و فرماندهان قرار نگیرم. و یا به خیال خود که مرا شریعتیسم و ضدروحانیت می پنداشت، مضرّ و مخل به حال نظام جمهوری اسلامی نباشم! بگذرم.


اساساً وقتی آن چند گزارشگر و زیرآب زن دارابکلایی  _که تعداد و اسامی شان را دقیقاً می دانم علیۀ من چه کرده و چه گفته اند_ نتوانستند مانع از ورودم به نهاد انقلابی شوند، برخی از آنان تمام تلاش شان را کردند که در درون نهاد مانع رشد و بالا رفتن من شوند.


حتی یکی از آن ها پیش یکی از دوستان مرضی الطرفین در غیاب من، به من فحش ناموسی بسیارزشت و ناسزا و ناروا داد و به مادرم _که آزارش حتی به مور هم نمی رسید_ غیاباً جسارت کرد؛ که آری؛ فلان فلان شده هرچه تلاش کردیم  که وارد نهاد [...] نشود، بازهم وارد شد. او باید پیش خدا جواب بگوید.


قضیۀ کیاسر برای من پیام مهمی داشت. دریافتم اینان _چند زیرآب زن حسود_ تا نفس دارند نمی گذارند من در نهاد ساری رشد کنم. این موضوع را مخفی با شیخ وحدت درمیان گذاشتم. نکاتی به من گفت و بر اساس آن پیش رفتم تا پس نیفتم.


همان رئیس نهاد ساری چون مرا بیش از حد قبول داشت و محبت می ورزید، مرا به عنوان جانشین، به یکی از مراکز زیرمجموعه ساری معرفی کرد و آن جا مشغول شدم. اما راه خود را بر اساس توصیۀ شیخ وحدت پیش می بردم. فشار بر من چنان بود که دیگر نمی توانستم ماندن در ساری را تحمل کنم. رفتم به نهاد گفتم مرا زودتر از موعد بفرستید جبهه.


با رفیقم حسن آهنگر.سال 1367.


پیشنهادم قبول شد و در حالی که در تیرماه 1367 اولین فرزندم _عارف_ می خواست متولد بشود، بدون معطّلی و البته با چشم انتظاری لحظه های تولد _که هنوز تا آن زمان دقیق مشخص نبود کی هست_ ساری را ترک و به دور از هیاهو و حسادتِ آنان، به جبهۀ مریوان رفتم و به عنوان معاونِ یکی از معاونت های در مریوان مشغول شدم که به مدت 10 ماه به طول انجامید و در آغاز سال 1368 به ساری برگشتم. که می گویم چه می شود. (قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 65

زندگینامۀ من

قسمت 65.
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. اولین مأموریتم را در دودانگه ساری پس از هشت ماه فعالیت رضایتبخش و اثرگذار _هم بر خودِ من و هم بر شاغلین ساختمان امام سجاد
_علیه السّلام_ و هم بر مردم مهماندوست منطقه_ با خوشی و خوبی به پایان بردم و به ساری بازگشتم.


هر هفته،
شنبه ها، با ذوق و روحیه از میدان امام ساری با مینی بوس های پُرازدحام خطّ دودانگه به محمدآباد می رفتم و چهارشنبه ها با شوقی مضاعف، به دارابکلا نزد والدین و همسرم بازمی گشتم و سه روز را با آنها و نیز میان رفقا می گذراندم.


آن زمان یعنی سال 1366
بخش دودانگه به ساری دو مسیر داشت؛ یکی از راه شهر پل سفید _که عکسش را چندروز پیش در راه رفتن به مشهد انداختم_ و دیگری راه پُرپیچ و خمِ سدّ سلیمان تنگه به تلاوک، که گاهی از آن مسیر آمد و شد می کردیم.


هر دو راه در آن زمان خاکی و پرخطر ولی دیدنی و خوش منظره بود. اغلب، این مسیر سه ساعت به طول می انجامید تا به مقصد برسم. همیشه هم، این زمان را مغتنم می شمردم و داخل ماشین مطالعه می کردم؛ یا مجله، یا کتاب، یا روزنامه و یا بولتن های داخلی. بگذرم.


     

دودانگه ساری. اولین محل کارم در سال1366. عکس چپ: جاده کیاسر


چندچیز در دودانگه بر من بسیارگوارا بود و هنوز هم وقتی به مرورِ آن خاطره ها در ذهن و خیالم می پردازم، دلشاد می شوم و تبسُم بر لب می مانم و حسرت لذت ها و لحظه ها را می خورم:


1- مژدۀ همسرم به من که اولین فرزندمان _عارف_ در راه است؛ که داستان هیجان انگیزش را خواهم گفت؛ چون وقتی عارف در مرداد 1367 به دنیا می آمد، من و دوست فاضلم جناب بهرام اکبری لالیمی _داماد مرحوم آقا دارابکلایی_ در جبهۀ کردستان و در عملیات ایذایی و سرنوشت ساز انجیران بودیم.



2- دهها سخنرانی ام در میان مردم زحمتکش دودانگه در روستاهای زیبای آنجا؛ که هرگاه به آن خاطره ها می اندیشم، سرشار از انرژی مثبت می شوم و به قول عامیانه شارژ می گردم.
     
راست دامنه و رفقا. چپ: دامنه. قم. هر دو عکس سال 1366

3- تدریس تاریخ اسلام، قرآن و مباحث اعتقادی میان شاغلین و حاضرین ساختمان امام سجاد _علیه السّلام_ که موجب استقبال قرار می گرفت و تشویق می شدم.


یادم است آن ایام که من به نهاد ورود کرده بودم، حجّ خونین مکه اتفاق افتاده بود و حُجاج ایرانی به دست آل سعود به خاک و خون کشیده شده بودند و فضای کشور آکنده از نفرت و خشم علیۀ خاندان فاسد عربستان سعودی شده بود و امام خمینی _رهبرکبیر انقلاب اسلامی_ در یک موضع گیری بسیارانقلابی و صریح گفته بودند جنایت آل سعود با آب زمزم هم پاک نمی شود. نیز گفته بودند اگر ما از اسرائیل بگذریم از آل سعود نمی توانیم بگذریم. یادآور شوم در آن حج، آقای حجت الاسلام مهدی کروبی سرپرست حجّاج ایرانی بود که به نظرم گویی تندروی می نمود و حساب شده پیش نمی رفت!



من هم در دودانگه، ماه محرم الحرام آن سال را برای خود تبدیل کرده بودم به تحلیل واقعه عاشورا و قضیۀ جنایات آل سعود و بحران های پیچیدۀ خاورمیانه که ترسیم روز عاشورا بر روی تخته سیاه آنجا بسیار میان مستمعین جاذبه آفریده بود. یادم مانده در همان ترسیم و نمودارسازی ها با گچ و تخته، مصیبت و روضه هم خوانده بودم. بگذرم.



دامنه 24 سالگی. سال 1366. ایام آغاز اشتغال در نهاد


4- و مهمترین خبر آن ایام برمن این بوده که روزی رئیس نهاد ما در ساری مرا به حضورش فراخوانده و من هم به دیدارش رفتم و ایشان قاطع و با رضایت و حالت بسیارخندان به من اطلاع داد: «ابراهیم خودتو مهیا کن بری کیاسر. مسئول آنجا بشی» از ذوق نمی دانستم چه جوابی بدهم.



حالا سال 1366 که هشت ماه آن را _یعنی از 31 مرداد تا آخر اسفند_ من شاغل در نهاد شدم، به خوشی تمام و به سال 1367 منتهی شد و نوروز 1367 فرا رسید و این خبر و بهتر است بگویم حکمی که جناب «... . ...» بر من داده، موج شادی
در درونم آفریده بود؛ که بعد از هشت ماه حضور رسمی در نهاد، می خواهم مسئول نهاد کیاسر شوم که بخشی از نهاد ساری بود. تا بعد...(قلم قم دامنه دوّم)