پست 15 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با گذراندن مکتبخانۀ پدرومادرم و مسلّط شدن به بخش هایی از عمَّ جرء، بلاخره هم از خانۀ پدربزرگم به خانۀ دوم مان _که با وام شرکت دخانیات ساخته شده بود_ کوچ کردیم و هم کمی بعد در سال 1349 پایم به دبستان باز گردید و وارد کلاس یک شدم که آرزوی من بود.
آن سال چند چیز برای من در دبستان مزّه می کرد و شوق می آفرید:
یکی این که چون در درس تنبل نبودم و به لطف خدا استعداد یادگیری داشتم، به کلاس و کتاب و معلم و همکلاسی هایم علاقه ی زیادی داشتم.
دوم این که ذوق داشتم که هم صبح و هم بعدازظهر با همبازی هایم در مدرسه بودم. آن دوره، مدارس شیفتی نبود، هم باید صبح به مدرسه می رفتیم و هم بعدازظهر. همین موجب می شد با آزادی بیشتری در کنار همبازی هایم بمانم و ترسی از پدرومادرم نداشته باشم که همیشه ما را محدود می کردند با چه کسانی و چه مقدار و در کجا بگردیم و بازی کنیم.
سوم این که درس املا را خیلی دوست داشتم. یادم نیست املایی کمتر از 19 داشته باشم. اساساً به نوشتن با قلم و خودکار بسیار علاقه داشتم و همیشه سعی ام این بود زیبا و منظم و بر روی خط _نه کج_ بنوسم.
چهارم آن که دبستان دولتی دارابکلا در همسایگی خونۀ مان بود به حدی که صدای زنگهای کلاس و تفریح آن به گوش مان می رسید و از این رو خوشحال بودم با کمترین دردسر به کلاس می رسم.
پنجم این که من به عکس های داخل کتاب ها بیشتر علاقه داشتم تا متن های آن _که کمتر آن را می فهمیدم و درک نمی کردم_. خصوصاً درس علوم را زیاد دوست می داشتم که در آن عکس های حیوانات و پرندگان بود. آنقدر عشق داشتم به کتاب و کلاس و دفترمشق و دفتر دیکته که هنوزم هم در خونه از آن نگه داری می کنم زیرا بوی نوجوانی ام را می دهد و لذت روحی می آفریند.
در دبستان این درس را خیلی دوست داشتم چون یک روستایی بودم و لمس می کردم درس را