آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 32

پست 32: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» تنگدستی ها و فقری را که اغلب ما با آن دست و پنجه نرم می کردیم، می نویسم.

گاه پیش می آمد دفتر برای مشق و حساب و هندسه و علوم نداشته باشم، برای این که تنبیه نشوم، ورقه های نوشته شدۀ قبلی ام را _که اغلب با مداد می نوشتم_ پاک می کردم، و از روی آن دوباره می نوشتم.

گاه _که بیشتر این گونه بود_ هیچ پول جیبی نداشتم که در محیط مدرسه و یا بیرون آن، تغذیه ایی و یا چیزی که هوَسش را کرده ام و چشمم به آن افتاده، بخرم و بخورم. نه این که آن زمان دچار حِرمان (=نومیدی و بی بهرگی) می شدم، ولی خُب، واقعیت این است که حسرت، ناتوانی، حسّ نداشتی، فقر و بی پولی در ذهن و درونم رخ می داد و مرا به این می رساند که باید صبوری کنم و پیش کسی لب وانکنم چیزی نخوردم... . بگذرم.

گاه اگر توانی هم دست می داد، بالاترین قدرت مانورم خریدنِ یک نوشابه با کیک برای ناهار در سورک بود و برخی زمان ها هم، شیرین دار (=چای شیرین با نون بربری) آن هم در وسط ظهر در قهوه خانۀ پیرمرد عبوسی به اسم مظاهری. همین.

هیچ گاه یادم نیست که برای جلدکردنِ کتاب های درسی ام، چسب نواری و آبی داشته باشم. دقیق یادم است و هنوز نیز برخی را در بایگانی شخصی ام نگاه داشتم که با پلاتیم (= دانه های برنج پلوی سردشده) کتابهایم را جلد می کردم. و نیز به دو شیوۀ دیگر: داغ کردن پشت قاشق و چسباندن آن به جلد نایلون که با کمی داغ شدن به جلد کتاب می چسبید. یا با ماشه دار داغ (= انبور منقل و بخاری و ذغال) که لای نایلون و جلد کتاب فرومی کردم به هم می چسباندم. من اساساً هر کتابی که الان هم می خرم پیش از خواندش، جلد می کنم.

این تنگدستی ها و فقری که برشمردم، ناشی از عدم نقدینگی کلی در جامعۀ ایران در آن زمان بود و البته دانش آموزهای خانواده های کم درآمد و محروم از هرگونه اشتغالات تجاری و پول زا، این طعم تلخ بی پولی را بخوبی چشیده اند و حالا وقتی این متن را می خوانند، بخوبی می دانند که من چه می گویم. آن دوره، مثل الان نبوده که حالا دانش آموز ابتدایی هم جیب هایش پر از اسکناس شده و از همان خانه تا مدرسه تا دلش خواست می خرد و می خورد و می خوابد! درس هم نمی خواند. خدا رحم کند به این ملّت و اُمّت.


دامنه و علی  آهنگر دارابی (مرحوم حسین). حیاط مسجدجامع و تکیۀ دارابکلا. پاییز سال 1358. عکاس: نقی طالبی دارابی

دامنه و علی  آهنگر دارابی (مرحوم حسین). پاییز سال 1358.حیاط مسجدجامع دارابکلا

آنچه بر من گذشت 31

پست 31: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» نکاتی را برای تکمیل آن مقطع پُرآفت و خیزان می نویسم.

در مدرسۀ راهنمایی ابن سینای سورک، معلمی بود به نام آقای دستتاری. گویا اهل سورک بود. به بوی بد، بسیار حسّاس بود و واکنش سریع، نشان می داد. بچه های کلاس تا حدّ وُفوری بی ملاحظه بودند و دور از ادب. اگر بگویم کلاس با وجود آن تیپ همکلاسی های نامرتّب، همیشه نیاز به دودکردن اسپند و گُلپَر برای گَندزُدایی داشت، گزافه نگفتم. بگذرم.

آقای دستتاری دماغش را با انگشت دستش کیپ می کرد و می گفت: «کی داد!؟ کارکیه این بی نزاکتی!؟ و بی تربیتی؟» بعد می دید همه، این و اون را نگاه می کنند، خبر نمی دند که کار کیه، خودش با داد و فریاد می گفت: «کی حسّ بویایی اش قوی ست؟» چند نفری بودند فوری و آنی دست بلند می کردند، می گفتند: «آق مدیر من، آق مدیر من، آق مدیر من». دستتاری هم از بس از گَند کلاس، کلافه می شد، یکی از اونا را می گفت «بیا همه را بو کن، کشف کن، کار کدوم احمقی ست این.»

آن فرد هم از ردیف نیمکت جلو تا آخر همه را یکی یکی بلند می کرد و می چرخاند و بو می کشید (این جوری با بینی اش: هیهی. هیهی. هیهی) و بلاخره کشف می کرد گند، کار کی بود. اغلب هم وقتی بوکِش بوکِش به تَهِ کلاس می رسید، تازه می فهمید بوی مشمئزّ و خفه کننده از کیست. فوری می گفت: «آق مدیر این داد، آق مدیر این داد، آق مدیر این داد» دستتاری هم کتفش را می گرفت و پرت می کرد بیرون کلاس. نیمی از وقتِ ساعت درس کلاس مان همه روزه، همین کشف گند و گندزُدایی بود!

معلمی دیگری داشتیم به اسم محمد شریفی. برادرزنِ میرزا احمد دباغیان. فکر کنم مرحوم شده باشد. قدی بلند، صدایی خاص و هیبتی مقهورکننده داشت. زمین مدرسه هم مال خودشان بود لذا بر آن تسلط و حکومت داشت. وقتی درس می پرسید اگر کسی غلط جواب می داد تکّه کلامش این بود: «نِه؛ احمِق. بِتمِرگ.» از توی دماغش گپ می زد.

روانشاد یوسف رزاقی در کلاس محمد شریفی خاطرات زیادی داشت که بارها برای مان  تعریف کرد و روده بُر می شدیم از بس عالی عین شریفی اَدا درمی آورد. محمد شریفی وقتی خشمگین می شد، دو گوش دانش آموز را محکم می گرفت، به هوا بلندش می کرد و مانند جِت برزمین می کوبید. گویی حق هم هم داشت! چون اغلب همکلاسی های ما نسبت به درس و یادگیری و آموختن ها بسیار بی تفاوت بودند. فقط از ترس از پدر و مادرشان و نیز عواقب حضور و غیاب می آمدند مدرسه و از لام تا کام دَم نمی زدند و هیچ هم یادنمی گرفتند.


دامنه. سال 1358. دارابکلا

دامنه. سال 1358. دارابکلا. عکاس: نقی طالبی دارابی

آنچه بر من گذشت 30

پست 30: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت»، می رسم به زمانی که کم کم فریاد اعتراض به رژیم شاه بلندتر و علنی تر می شود و انقلاب، شکل عملی به خود می گیرد. من که در مدرسۀ راهنمایی ابن سینای سورک درس می خواندم، با یک معلمی باسواد، متدیّن، خوش تیپ، پرجذبه و بسیارمذهبی مواجه شده بودم که انقلابی بود و دانش آموزان را خط و ربط می داد. او آقای رمضان طالبی بود؛ به گمانم اهل روستای طبقده منطقۀ دشت ناز میاندورود_ساری.

معلم انقلابی مدرسه، آقای رمضان طالبی، همه را تحریک به حرکت و فریاد و شرکت در راهپیمایی های ساری می کرد. او در کلاس با روشنگری ها و نقل سخنان دکتر علی شریعتی، ما را دعوت به تعطیل کردن مدرسه و نیامدن در کلاس ها و حضور انقلابی در تظاهرات های ساری می کرد. این تقریباً عین جملۀ اوست که در گوشم هنوز نجوا می کند: «چرا می ترسید؟ چرا به مدرسه می آیید؟نیایید. از من بشنوید نیایید. برید در راهپیمایی علیۀ شاه. کار رژیم را یکسره کنید».

خیلی جرأت و شجاعت می خواست معلمی سرِ کلاس این گونه رُک و آگاهانه، دعوت به قیام علیۀ شاه بکند. حال هر کجا هست به این معلم مذهبی و انقلابی سلام و درود رسا می رسانم که شور و شعوری که ایشان در ما دمیده بود موجب گشته بود، مدرسه نیمه تعطیل شود و بعد کلاً تعطیل گردد.

این در حالی بود که فضای مدرسه، از سوی رئیس مدرسه که بسیارشاه دوست و بداخلاق و تند بود، بشدّت پلیسی بود. حتی معلم زن بی حجابی داشتیم که شبیه مانکن ها هر روز مُد می پوشید و مدل می زد و اگر بگویم کم از برهنگی و لُخت و پتی نداشت، دروغ نگفتم. ما که در باغ نبودیم! اما بزرگتر از ماها، از دیدن این زن تقریباً لُخت و عریان، اِغواء هم می شدند و کلاس وی را برای خود سینما می ساختند وتمتُّع و کام. بگذرم که شرح داستان ها و قضایای او و بزرگسال های کلاس را زیا مناسب نمی دانم بگویم. فقط بگویم این معلم زن که اسمش را نمی برم، برای کلاس، مانند فیلم های هندی شده بود... .

من به علت آن که خانۀ ما و مرحوم پدرم تحت فشار و نظارت پاسگاه دارابکلا بود تا ردّی از شیخ وحدت بیابند که در قیام طلاب 17 خرداد 1354 در فیضیۀ قم دستگیر شده بود، در حدّ بضاعت سنّ ام، از رژیم شاه باخبر بودم و آنچه آقای رمضان طالبی در کلاس درس، علیۀ رژیم می گفت را خوب درک می کردم و خوشحال هم می شدم که چنین معلم خیره کننده ای داریم. این بخش از قضایای زندگی ام را در قسمت های بعدی به اختصار می کاوم.


دامنه. سال 1357. عکاسی البرز ساری

دامنه. در آن سال ها

آنچه بر من گذشت 29

پست 29: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» این را بگویم آن سال ها یعنی اواسط دهۀ پنجاه، توی اتاق مان، لباس پدر را می پوشیدیم، عمّامه اش را بازمی کردیم و خودمان آن را تا می کردیم و می بستیم، بر سرمی گذاشتیم و روی کُرسی یا روی لحاف و یا روی چند مُتّکا، به منبر تمرینی می رفتیم، سخنرانی می کردیم، مصیبت هم می خواندیم. هم من. هم دو اخوی دیگرم حیدر و باقر.

مرحوم مادر، هم گوش می کردند و هم لبخند می زدند و هم ایرادهای منبرمان را می گرفتند. او، به داستان واقعۀ حماسه آفرین کربلا و زندگانی انبیا (ع) تسلّط داشت و از بَر بود و بر مصائب حضرت زینب کبرا _سلام الله علیها_ خیلی اشک می ریخت. اما تا مرحوم پدر در خونه حضور داشت، جرأت نمی کردیم البَسه و اثاث شخصی اش را دست بزنیم چه برسد به این که بر تن بکنیم و منبر برویم! چون او اساساً بآسانی تن به شوخی با هیچ کس نمی داد، با آن که رحیم ترین پدر نسبت به فرزندان بود و ماها را بی حد در دل دوست می داشت ولی کم بر زبان جاری می ساخت و اگر ما را در حال منبررفتن روی کُرسی می دید، تَشرتُشر می کرد. چون به عمامه و عبا و قبایش خیلی حساس بود.

اما مادر با آن که منبرمان غلط غلوط داشت و پشتِ سرهم به دست انداز می افتادیم، بازهم ما را تشویق می کرد. خیلی دوست می داشت، هر 4 پسرش آخوند شوند. خصوصاً باقر را؛ که می گفت : «وِه همنوم (=همنام) پدرم (=مرحوم آق شخ باقر آفاقی) هسّه وِنه شخ بَووشه، مِه دل ره خوشحال هاکانه» که کرد و او یعنی باقر و ابوطالب، هر دو شیخ شدند. بگذرم و به روح هر دو بزرگ پدر و مادرم درودی وافر بفرستم.


دامنه. سال 1358. دارابکلا سر سکوی ساختمان مرحوم رمضان طالبی دارابی جنب تکیۀ بالا

دامنه. 1358. دارابکلا، سر عکاسی نقی طالبی، جنب تکیۀ بالا

آنچه بر من گذشت 28

پست 28: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت»، باید به یک نکتۀ بسیارمهم اشاره کنم تا فضای آن سال ها را، که آرام آرام به بروز انقلاب اسلامی نزدیک می شود _و بهتر آن است که بگویم به زمان شعله ورتر شدنِ نهضت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی می رسیم_ ترسیم نمایم.

ما در اواسط دهۀ پنجاه در دارابکلا مدرسۀ راهنمایی نداشتیم بنابراین مجبور بودیم یا در سورک درس بخوانیم و یا برخی دیگر که متمکّن تر بودند، به مدارس ساری درس بروند. این کار حداقل یک عیب عمده و یک حُسن بزرگ داشت.

عیبش این بود، رفاه نداشتیم و ناچار بودیم درس را با همۀ سختی راه و بی پولی ها و کمبود ماشین ها، بیرون از روستا ادامه دهیم. بدتر آن که آن زمان، هم صبح باید مدرسه می بودیم و هم عصر. مثل حالا نبود، که شیفتی باشد. ضربه پذیری های دیگری هم در همین عیب عمده، مستتر (=پنهان و ناپیدا) بود. مثلِ ظهر تا ساعت 2 بعدازظهر در میدان وسط سورک سرگردان و وِلوو بودیم. ناهار نداشتیم، گرسنه بودیم. یا با یک نون تندیری خونه سیر می شدیم و یا خیلی پیشرفته تر می شدیم نون لواش سورک می خریدیم و سدّ جوع می نمودیم. و گاه هم شیرین دار قهوه خانۀ مظاهری را با پول اندکمان به شکم می زدیم.  و بیشتر هم می شد که از فرط گرسنگی، از مدرسۀ عصر فرار می کردیم و از راه سیاه بول صحرای دارابکلا به خونه می آمدیم. بگذرم.


دامنه. سال 1356. عکاسی سورک

دامنه. سال 1356. عکاسی سورک

حُسنش اما این بود، به ما هویتِ دارابکلایی بودن می بخشید. و نیز هوش و ذهن مان را باز می نمود. زیرا از یک محیط محدود و یکنواخت و همه با هم فامیل و آشنا و فضای بستۀ روستای خود، به یک محیط بازتر رفته بودیم؛ که نه فقط سورکی ها بودند، بلکه از همۀ روستاهای مجاور شامل لالیمی ها، اسرمی ها، جامخانه ای ها، اسلام آبادی ها، دشت نازی ها، ییلاقی ها و ... حضور داشتند. و همین تنوع و چندگونگی ها، نگرش ما را نسبت به محیطی بزرگتر و مسائل عدیده تر، می گشود.

روی همین اصل است که هنوز نیز معتقدم ساختن مدرسۀ راهنمایی در درون دارابکلا کاری اشتباه بوده است، زیرا ما را از یک نیمه هجرت برای رشد و اجتماعی تر شدن بازداشته بود. مدرسه ها، بجز ابتدایی، باید در مجاورت جادۀ بین المللی شمال_ مشهد ساخته می شد و همۀ بچه های منطقۀ میاندورود را در یک جا، جمعیت می داد تا میزان انتخاب افراد بالا برود و فرهنگ پذیری های گونا گون ایجاد گردد.

اساساً یکی از عوامل اصلی رشد جوان های ییلاقات هزارجریب نکا، دودانگه و چهاردانگۀ ساری، همین بوده که از محیط بستۀ روستا، کنده شده بودند و به شهر و بخش و محیطی بازتر، مقیم شده بودند و بر اثر همین نیمه هجرت، به کسب مدارج معتبر دانشگاهی نائل آمدند.

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 61


به تنظیم دامنه


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها


کنفراس تاریخ اسلام، تهذیب نفس، نسبیت اخلاق، عشق و محبت در سال 68 و 69 دارابکلا      کنفراس تاریخ اسلام، تهذیب نفس، نسبیت اخلاق، عشق و محبت در سال 68 و 69 دارابکلا


نمونه صورتجلسات کنفرانس روانشاد یوسف رزاقی در بارۀ  تاریخ اسلام. سید علی اصغر در بارۀ  عدالت و تهذیب نفس. احمد بابویه در بارۀ  نظریۀ نسبیت اخلاق. سید رسول هاشمی در بارۀ عشق و محبت. در 10 اسفند سال 1368 و 21 فروردین سال 1369 در جلسات «تحقیقات و مطالعات» در دارابکلا


(دامنه دارابکلا)

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 60


به تنظیم دامنه


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها 60


دفتر مشق و درس دامنه. سال 1354 و 1355. دبستان دولتی دارابکلا      


عکس راست: دفتر هندسۀ دامنه. سال 1354. دبستان دولتی دارابکلا . عکس چپ: کنفرانس احمد بابویه در 4 بهمن 1368 در بارۀ «جامعۀ در حال رشد و مقتضیات زمان» در هفدهمین جلسۀ «تحقیقات و مطالعات» دامنه و رفقا در دارابکلادر منزل خود احمد، که توسط دامنه در دفتر ثبت، نوشته شده است


(دامنه دارابکلا)

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 58


به تنظیم دامنه


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها 58


آثار دامنه. پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها


دستنوشتۀ صورتجلسۀ دامنه در 29 خرداد 1369 در منزل روانشاد یوسف رزاقی «جلسات تحقیقات و مطالعات». در این جلسه ناظر یوسف بود. یادش جاویدان. یوسف در این جلسه فروغ ابدیت را کنفراس داد و بحث زرتشت و بزرگمهر و سقوط ساسانیان مطرح و شرح نمود. الحق، فقدان یوسف خیلی حس می شود


(دامنه دارابکلا)

54 بار در 54 سال دور خورشید چرخیدم


به قلم دامنه



به نام خدا. نمی دانم کدام دانشمند بوده که وقتی از او پرسیدند عمر یعنی چه؟ گفته یعنی مقدار گردش انسان به دور خورشید.


حالا من هم، دوم فروردین 1396 که فردا از راه می رسد، 54 ساله می شوم؛ یعنی 54 سال خدای مهربان تا الآن به من داده که دور خورشید بگردم و قلبم با قبله بتپد تا در قبیلۀ بی تبعیض و بی ظلم و ستم خدا قدم زنم و قلم. بگذرم و با مرحوم قیصر امین پور بسُرایم:


ما هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش


آیینِ آینه، خود را ندیدن است


بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را


خامیم و دردِ ما، از کال چیدن است


عارف، عاصم، عادل و خانوادۀ دامنه. تهران. جماران. بیت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی. 1383. عکاس: دامنه


خدا را شاکرم و سپاس می گذارم که به من فرصتی این گونه 54 ساله داده تا شاید بتوانم بندگی کنم و معاد و معاش و معاذ هر سه را درک کنم و درون و بیرون خودم را آبادتر نمایم. از اَعلاترین آرزوهایم همیشه این بوده و هست که امامِ زمانِ زمانۀ خویش را بشناسم تا در جاهلیت نمیرم.


اینان عارف، عاصم، عادل و خانوادۀ من اند. تهران است و جماران. اتاق امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی که سال 1383 آنها را به زیارت یادمان متبرّک امام اُمت، بردم تا پیمان با امام نگُلسند و نگُسلم. عکسی انداختم تا خاطر بماند که مؤمن، امام می خواهد. بگذرم.


همیشه درونم مشتعل از این شور است که دامنه خوانان شریف در سلامت باشند و در عزت و عفّت و معرفت و حرکت و برکت و معنویت؛ تا هم روح و هم جسم، به این نعمت ها متوازان گردد. خدا نگه دار.


(دامنه دارابکلا)