پست 29: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» این را بگویم آن سال ها یعنی اواسط دهۀ پنجاه، توی اتاق مان، لباس پدر را می پوشیدیم، عمّامه اش را بازمی کردیم و خودمان آن را تا می کردیم و می بستیم، بر سرمی گذاشتیم و روی کُرسی یا روی لحاف و یا روی چند مُتّکا، به منبر تمرینی می رفتیم، سخنرانی می کردیم، مصیبت هم می خواندیم. هم من. هم دو اخوی دیگرم حیدر و باقر.
مرحوم مادر، هم گوش می کردند و هم لبخند می زدند و هم ایرادهای منبرمان را می گرفتند. او، به داستان واقعۀ حماسه آفرین کربلا و زندگانی انبیا (ع) تسلّط داشت و از بَر بود و بر مصائب حضرت زینب کبرا _سلام الله علیها_ خیلی اشک می ریخت. اما تا مرحوم پدر در خونه حضور داشت، جرأت نمی کردیم البَسه و اثاث شخصی اش را دست بزنیم چه برسد به این که بر تن بکنیم و منبر برویم! چون او اساساً بآسانی تن به شوخی با هیچ کس نمی داد، با آن که رحیم ترین پدر نسبت به فرزندان بود و ماها را بی حد در دل دوست می داشت ولی کم بر زبان جاری می ساخت و اگر ما را در حال منبررفتن روی کُرسی می دید، تَشرتُشر می کرد. چون به عمامه و عبا و قبایش خیلی حساس بود.
اما مادر با آن که منبرمان غلط غلوط داشت و پشتِ سرهم به دست انداز می افتادیم، بازهم ما را تشویق می کرد. خیلی دوست می داشت، هر 4 پسرش آخوند شوند. خصوصاً باقر را؛ که می گفت : «وِه همنوم (=همنام) پدرم (=مرحوم آق شخ باقر آفاقی) هسّه وِنه شخ بَووشه، مِه دل ره خوشحال هاکانه» که کرد و او یعنی باقر و ابوطالب، هر دو شیخ شدند. بگذرم و به روح هر دو بزرگ پدر و مادرم درودی وافر بفرستم.
دامنه. 1358. دارابکلا، سر عکاسی نقی طالبی، جنب تکیۀ بالا