آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 80

زندگینامه‌ی دامنه. قسمت 80 . به نام خدا. معمولاً در زادگاه‌ام داراب‌ڪلا، آن گاه ڪه جوان بودم اگر ڪسی در طول روز به «تڪیه‌پیش» یڪ سری نمی‌زد و دوری، انگاری آن روز را غائب بود و دمَق. حتی ممڪن بود دیگری بگوید امروز از فلانی خبری نیست؛ نیامد تڪیه‌پیش. این در حالی بود، ڪه زنان و دختران محل، وقتی از تڪیه‌پیش می‌گذشتند از شرم و خجالت، لبریز از عرق و ڪراهت می‌شدند و اغلب سعی می‌ڪردند از دِله‌راه (=پُشت‌راه) عبور ڪنند تا مجبور نباشند از میان آن‌همه مردان -ڪه تڪیه‌پیش را پاتوق می‌ڪردند- عبور ڪنند. چه مرزبندی اخلاقی و عفّت‌ورزی قشنگی.

 

تکیه‌پیش داراب‌کلا

 

آدم‌ها خود را با آمدن به تڪیه‌پیش، به قول محلی‌ها، تِج (=تیز) و دَمبِره می‌ڪردند؛ همین حالت برای تڪیه‌پیش، برای «مَشدی دِِڪون‌سِر» پای‌محله‌ی داراب‌کلا، هم برقرار بود!

 

میدان ساعت ساری

 

میدان ساری     میدان ساعت از بالا

(منبع عکس)

 

فلڪه‌ساعت ساری هم، یڪ همچین حسیّ در میان ساروی‌ها و حومه‌ای‌ها برمی‌انگیخت. البته آنجا چون شهر بود! دیگر ازین خجالت و شرم و عرق و تُپُق‌زدنِ زنان هنگام عبورڪردن مطرح نبود؛ چون دیگر خجالت می‌ریخت. چراڪه معمولاً انسان از غریبه‌ها خجالت نمی‌ڪشد.

 

چنان ازدحام، چنان ازدحام، از شهری و روستایی، ڪه گاه جا نبود از پیاده‌رُوِ دور پاساعت راحت رد بشی. زیرا ڪمتر ڪسی قانع می‌شد به شهر برود، اما پاساعت را نبیند. مردم محل ما هم، به ساری‌رفتن بیشتر عادت داشتند تا به نڪارفتن. حال آن‌ڪه نڪا بیخ گوش‌شان بود. شاید هم برای پاساعت بود ڪه جذبه داشت.

 

پاساعت هم مخفّف پایِ ساعت است. میدانی ڪه سازه‌‌ی زیبایش، ساعت است و نماد مرڪز مازندران. ساعت، علامت نظم و تنظیم بشر با وقت‌های شرعی و اوقات ڪاری‌ست.

 

حالا با این دو مقدمه، ڪمی در باره‌ی «من و پاساعت»

 

من از همان اول انقلاب، ساری می‌رفتم و می‌ماندم. ڪجا؟ خونه‌ی اخوی‌ام شیخ وحدت به ترتیب در خیابان‌های مازیار، فرهنگ، نادر، و خودِ فلڪه ساعت. چرا چهار تا و چهار جا؟ چون استیجاری بود و موقت. این از این.

 

من پس از چالوس -ڪه یڪ‌ونیم سال به طول انجامید- دو بار به قم مهاجرت ڪردم، اولی سال ۱۳۶۳ به مدت دو سال ڪه به‌هرحال نشد ڪه بمانم و روزگار برای من چیزی دیگری رقم زده‌بود. با بازگشت از قم به محل، اول قرار بود به گرگان بروم برای اشتغال. اما ورق برگشت و رأی اخوی عوض شد. دومی هم ڪه نامش را هجرت می‌گذارم نه مهاجرت، از سال ۱۳۶۹ تمهید شد و ۱۳۷۰ عملی؛ ڪه باید تهران می‌بودم و ساڪن قم. ڪه هنوز ادامه دارد و مستدام.

 

میدان ساعت در قدیم

 

در ساری، دو سالِ دهه‌ی شصت را در طبقه‌ی آخرِ ساختمان شیشه‌ای یڪی از هشت گوشه‌ی فلڪه ساعت بودم. محلِ ڪارم بود و مڪان اشتغالم، به همراه هشت همڪار و ... .

 

در آن دو سال:

 

حمام سمت مدرس را دوست می‌داشتم ڪه می‌دیدم مردم گُپّه‌گُپّه از پلّه‌اش فرو می‌رفتند و گُپّه‌گُپّه، گُل‌شڪُفته‌رُخ فرا می‌آمدند.

 

لوبیا‌پَته‌ی انقلاب در سه‌راهی قارن را ڪمتر می‌شد در هفته، چند باری نروم و نخورم، نمڪ‌ڪُولِڪ و آب‌نارنجش محشر بود!

 

یڪ رفیق من -ڪه سید می‌داند ڪه ڪیست- هر روز از داراب‌ڪلا پا می‌شد به پاساعت می‌رسید و تا ڪوبیده‌ی آبگوشتی گذرِ بازار نرگسیه را نمی‌خورد و روزنامه‌ی «جمهوری اسلامی» را نمی‌خرید، به محل برنمی‌گشت. همین موجب شده‌بود من هم گه‌گاهی به آن آبگوشتی سر بزنم و مزّه‌مزه‌ای.

 

ڪلّه‌پاچّه‌ای وسط خیابان شهید مدرس نزدیڪی فلڪه ساعت به سمت دریا را هم سر نمی‌گذاشتم. گاه‌گاه اینجا شڪمم را سیر می‌ڪردم ڪه نارنج را با ڪال می‌گذاشت دور سینیِ رویی. به قول محلی رُویی‌دُوری.

 

سه مطبوعاتی سه گوش پاساعت را هم هر روز مرور می‌ڪردم و اطلاعات و ڪیهان را خریداری. ڪیهان در آن زمان توپخانه‌ایی نبود؛ افڪار را تاب می‌آورد.

 

چگونه می‌توان دو سال پاساعت اشتغال داشت و بوی جَغول‌بَغول صادق‌ڪبابی را در آن تنگه و باریڪه بو نڪشید. البته با همڪارانم جغول‌بغول را در دفتر ڪار می‌خوردیم و روی میز صادق‌ڪبابی نمی‌رفتیم. او، آن سال به سوریه هم رفته بود و ما هم به دیدارش. نمی‌دانم آیا هنوز زنده است و جغول‌بغولش دایر. بگذرم تا همین‌جا؛ تا بوی جغول‌بغول شڪم روزه‌داران را به قُرقُر نیندازد.

 

پاساعت ساری در سال ۱۳۱۳ از چشم‌انداز جنوبی خیابان نادر

 

آنچه بر من گذشت 80

 

دو نظر در باره‌ی متن «من و پاساعت»

 

 

جلیل قربانی

 

به قلم جلیل قربانی: نکته تکمیلی این که در تاریخ ساری آمده است؛ نماد شهر ساری، برج تاریخی ساعت در میدان مرکزی شهر که فقط ساروی‌ها به آن «پا ساعت» می‌گویند، در سال ۱۳۰۹ با ویژگی‌های معماری ایرانی و اروپایی ساخته شد، اما در سال ۱۳۴۴ تخریب و میدانی فوّاره‌ای جایگزین آن شد. در سال ۱۳۵۵ معمار محمدعلی حمیدی نوا، برج جدید ساعت را طراحی و اجرای آن را در سال ۱۳۵۷ با هزینه ۲۵۰ هزار تومانی به پایان رساند. به نظرم این پسوند نوا در نام خانوادگی نشان می‌دهد که معمار آن از منطقه نوا در لاریجان آمل بوده است.

 

حجت‌الاسلام شاکر (طاهرخوش)

 

به قلم حجت‌الاسلام شاکر (طاهرخوش): سلام بر برادر عزیزم و گرانقدرم جناب آقای طالبی (دامنه) . صحبت از ساعت و پاساعت کردید. چقدر مرا به آن دوران رسانیدی. مرحوم پدرم قبل انقلاب در مغازه نانوایی جمالی در خیابان مدرس(= شپش کشان قدیم) بودند. از اوایل انقلاب تا قبل سال ۷۸، در مغازه نانوایی فلکه ساعت جنب کفش وین (پیروزی) نانوایی داشتیم و من ۸ سال آنجا کار کردم. از مغازه حاج صادق کبابی (سال ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵) جغول بغول یادی کردید که در فلکه ساعت کوچه سردار بوده،  من ۲ سال، در سنین ۷ و ۸ سالگی با روزی ۲۰ تومان آن زمان، ماهی ۶۰۰ تومان می گرفتم. یادش بخیر. خود فلکه ساعت شب ها بعد از اتمام نان، از مغازه مان، از ساعت ۱۰ شب تا ۲ نصف شب بار می فروختم. خیلی خیلی سختی کشیدم، اما خدا و اهل بیت علیهم السلام کمکم کردند.

 

الآن  ساری، ۴ عموهایم، عمه، پسرعمو و عمه هام، برادران و اقوام نانوایی دارند و در بین آنان فقط بعد چندین نسل، من طلبه شدم و میگم: الهی شکر. حمام که فرمودی؛ مشهور به حمام خویی و پسران بوده، بارها اونجا می رفتیم. روزنامه فروشی به نام حاج حسن بیدآبادی بودند که قهوه خانه هم داشتند و قهوه چی هم حاج مرشد بودند و خدا بیامرز کمی هم اخلاق تند داشت و مهربان هم در بعضی وقت ها بودند.
 

 

ممنونم که مرا به یاد آن روز و مرحوم پدرم بردید. البته از پیرمردها و کسانی که از دنیا رفتند هم عرض نمی کنم چون بعضی از دوستان آنان را نشناسند. بله خاطرات زیادی دارم. از ۷ سالگی پاساعت بودم و بزرگ شدم تا  ۱۸ سالگی که سرانجام یواشکی و بدون اجازه مرحوم پدرم وارد حوزه شدم؛ گرچه بعداً خوشحال شد. خدایش بیامرزد و خداوند اموات شما نیز بیامرزد. از غضنفر و اسرافیل و محمود شکاری و اسماعیل سحرخیز و رمضان یک پولکی و....... که حتماً یادتون هست؟ از کوچه سردار هم گلمایی ها، ذاکری ها، سراج ها، میرچیان ( میره چیان یا میر نژاد؛ ته کوچه سراج که الان پاساژ هست) و... نیز باید بشناسید. از علی گلدوز ( علی حب علی شاهی؛ که جانماز و پرچم و... درست می کند) و... حسن بیدآبادی همان حسن یک دست مشهور بود با حاجی مرشد باقر. قهوه خانه نوید هم بود اما حسن آقا بیدآبادی سر خیابان اصلی بود.

 

هنوز هم که میدان ساعت میرم با مغازه دارهای قدیمی سلام و علیکی می کنم؛ حدود ۲۵ سال مرحوم پدرمان میدان ساعت بودند و سرانجام همان آب سرد، چایی و سیگار در نانوایی شدند بلای جانش و سرطان ریه رو برایش به وجود آوردند و پس از حدود ۶ ماه شیمی درمانی از دنیا رفتند. جالبه که بدانید، پدر که مرحوم شدند روز سوم ایشان، صدا و سیما فیلمی از مرحوم پدرمان در حدود ۵ دقیقه ای از نانوایی و کارکردن شان نشان دادند که این بخاطر سوابق و تعامل و رفتار خوب مرحوم پدرمان با مردم بود که ایشان در آن زمان می شناختند؛ میدان ساعت بود با شاطر غلام و برادرانش. اون موقع نانوایی مثل الآن زیاد زیاد زیاد نبود؛ هر خیابانی یه نانوایی؛ مگر خیابان مدرس ۲ نانوایی. فلکه ساعت هم ۲ نانوایی. سر تان را خسته نکنم. آهی از دل بر کشم و یادی کردیم از آن زمان. خدایت حفظ بفرماید که ما را به گذشته بردید. التماس دعا دارم یا حق خدانگهدار.

 

دامنه: از جنابان آقایان بزرگوار شاکر و قربانی بسیارممنونم که این پست مرا با اطلاعات قشنگ و خواندنی، تکمیل و خواندنی‌تر کردند.