آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 31

پست 31: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» نکاتی را برای تکمیل آن مقطع پُرآفت و خیزان می نویسم.

در مدرسۀ راهنمایی ابن سینای سورک، معلمی بود به نام آقای دستتاری. گویا اهل سورک بود. به بوی بد، بسیار حسّاس بود و واکنش سریع، نشان می داد. بچه های کلاس تا حدّ وُفوری بی ملاحظه بودند و دور از ادب. اگر بگویم کلاس با وجود آن تیپ همکلاسی های نامرتّب، همیشه نیاز به دودکردن اسپند و گُلپَر برای گَندزُدایی داشت، گزافه نگفتم. بگذرم.

آقای دستتاری دماغش را با انگشت دستش کیپ می کرد و می گفت: «کی داد!؟ کارکیه این بی نزاکتی!؟ و بی تربیتی؟» بعد می دید همه، این و اون را نگاه می کنند، خبر نمی دند که کار کیه، خودش با داد و فریاد می گفت: «کی حسّ بویایی اش قوی ست؟» چند نفری بودند فوری و آنی دست بلند می کردند، می گفتند: «آق مدیر من، آق مدیر من، آق مدیر من». دستتاری هم از بس از گَند کلاس، کلافه می شد، یکی از اونا را می گفت «بیا همه را بو کن، کشف کن، کار کدوم احمقی ست این.»

آن فرد هم از ردیف نیمکت جلو تا آخر همه را یکی یکی بلند می کرد و می چرخاند و بو می کشید (این جوری با بینی اش: هیهی. هیهی. هیهی) و بلاخره کشف می کرد گند، کار کی بود. اغلب هم وقتی بوکِش بوکِش به تَهِ کلاس می رسید، تازه می فهمید بوی مشمئزّ و خفه کننده از کیست. فوری می گفت: «آق مدیر این داد، آق مدیر این داد، آق مدیر این داد» دستتاری هم کتفش را می گرفت و پرت می کرد بیرون کلاس. نیمی از وقتِ ساعت درس کلاس مان همه روزه، همین کشف گند و گندزُدایی بود!

معلمی دیگری داشتیم به اسم محمد شریفی. برادرزنِ میرزا احمد دباغیان. فکر کنم مرحوم شده باشد. قدی بلند، صدایی خاص و هیبتی مقهورکننده داشت. زمین مدرسه هم مال خودشان بود لذا بر آن تسلط و حکومت داشت. وقتی درس می پرسید اگر کسی غلط جواب می داد تکّه کلامش این بود: «نِه؛ احمِق. بِتمِرگ.» از توی دماغش گپ می زد.

روانشاد یوسف رزاقی در کلاس محمد شریفی خاطرات زیادی داشت که بارها برای مان  تعریف کرد و روده بُر می شدیم از بس عالی عین شریفی اَدا درمی آورد. محمد شریفی وقتی خشمگین می شد، دو گوش دانش آموز را محکم می گرفت، به هوا بلندش می کرد و مانند جِت برزمین می کوبید. گویی حق هم هم داشت! چون اغلب همکلاسی های ما نسبت به درس و یادگیری و آموختن ها بسیار بی تفاوت بودند. فقط از ترس از پدر و مادرشان و نیز عواقب حضور و غیاب می آمدند مدرسه و از لام تا کام دَم نمی زدند و هیچ هم یادنمی گرفتند.


دامنه. سال 1358. دارابکلا

دامنه. سال 1358. دارابکلا. عکاس: نقی طالبی دارابی

نظرات 1 + ارسال نظر
د 20 فروردین 1396 ساعت 10:26

ایشون زنده هستند.

سلام. من منظورم محمد شریفی بود که اصلاح کردم.
بله حاج احمد شریفی بعداً در دبیرستان معلم تاریخ من شد که می گویم. از شما ممنونم یادآوری فرمودی. سؤالم این است محمد شریفی پدر اسماعیل هنوز حیات دارد؟ منتظرم بگی به من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد