پست 34 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» به سه رویداد دیگر زندگی ام یکی در مسجد اعظم قم و دو دیگر در مدرسۀ سورک و سپس ادامه اش در دارابکلا می پردازم:
عیدنوروز سال 1357 مثل نوروز 56 پدرم ما را بصورت جمعی و خانوادگی به قم بُرد. تمام صبح ها به اتفاق اخوی ام باقر، به حرم می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. یکی از همین روزها دیدیم مسجد اعظم اجتماع عظیمی ست. کف صحن، میان جمعیت انبوه نشستیم و به سخنرانی یک روحانی انقلابی (= به نظرم می گفتند آقای گلسرخی ست) گوش فرادادیم. بسیارمهیّج و کوبنده علیۀ رژیم شاه سخن می گفت. ناگهان دیدیم هلی کوپتر _که می گفتند از تهران اعزام شد_ بالای سرمان ظاهر شد و در یک نقطه در آسمان، در فاصلۀ بسیارنزدیک کاملاً ایستاد و از جمعیت عکسبرداری کرد و چند مانور داد و برگشت و پس از مدتی گردش رفت.
برای من این روز، روز مهمی بود. چون با آن که نوجوان بودم، هم در یک تجمّع عظیم ضدرژیم بصورت خودجوش شرکت جسته بودم. هم هوش و ذهنم به محیط بازتر شده بود و هم برای من زیبایی و هیجان داشت که به عنوان یک بچه روستا، در شهر مهمی چون قم به تماشای هلی کوپتری می پرداختم که مردم انقلابی با اشاره به آن فریاد می زدند و شعار ضدشاه سرمی دادند. این رویداد همچنان در ذهن و خاطرم تازگی دارد و آن روزهای داغ سیاسی و مبارزاتی مردم، مرا به عنوان یک نوجوان چندگام پیش انداخته بود.
رویداد دیگر آن بود، به گمانم در اواخر پاییز 1357 همین سالی که نوروزش را قم بودم، مبارزات مردم در سراسر ایران علیۀ رژیم چنان گسترده و ابعاد وسیع تری یافته بود که خبر دادند، مدارس کل کشور تعطیل شد. ما که به ارشادات معلم انقلابی آقای رمضان طالبی تحریک می شدیم به مدرسه نیاییم و به ساری برویم و در تظاهرات ضدرژیم شرکت کنیم، از تعطیلی مدرسه، بشدّت خوشحال شدیم و آن روز از مدرسۀ ابن سینای سورک زدیم بیرون و گویی از قفس تنگ و زندان وحشتناک رها شده بودیم. فقط بعد از پیروزی انقلاب، آن هم از اردیبهشت 1358 برای تکمیل دوره و سپس امتحانات آخرِ سال به مدرسه رفتیم و اتفاقاً آن سال قبول هم شدم و به کلاس بالاتر راه یافتم.
اما رویداد سوم بسیارتلخ این بود: نزدیکی های ساعت 7 صبح 12 اردیبهشت 1358 به سورک رسیدم. برای صبحانه به قهوه خانۀ مظاهری در نزدیکی های تکیۀ وسط محل رفتم. مثل همیشه چای شیرین با نون بربری (= شیرین دار) خوردم. در حین خوردن، اخبار رادیوی قهوه خانه به صدا درآمد و خبری تکان دهنده به این مضمون گفت استاد مرتضی مطهری دیشب ترور و به شهادت رسید. خیلی بر من روشن نبود، ولی اتفاقی بزرگ بود. قهوه خانه چی آقای مظاهری که آن زمان پیرمردی تندمَزاج بود و گویی هنوز حامی شاه باقی مانده بود، به گونه ای به این خبر واکنش نشان داده بود که من دیگر به قهوه خانه اش پانگذاشتم. حرف بدی زده بود. آن زمان ما جوان های انقلابی به چنین رفتارها و موضع گیریهایی که از سوی هر کسی سرمی زد، می گفتیم ضدانقلاب!
دیگر به سورک نرفتیم، چون مدرسۀ راهنمایی دارابکلا برای سال تحصیلی 1358 در محلّۀ انجیردلینگۀ پایین محلۀ دارابکلا افتتاح شده بود. و من هم دورۀ راهنمایی ام را در این مدرسه به پایان بردم و به دبیرستان 22 بهمن سورک راه یافتم. اما در این مدرسه مسائلی وجود دارد که در این خودنوشت زندگی ام برخی از آنها را که به گمانم ارزش نقل دارد، می نویسم.
در این مدرسه من و علی ملایی (حاج ابراهیم) مسئول انجمن اسلامی شدیم. برای مدرسه، به اتفاق رئیسش آقای محمد مؤتمن سورکی، نام شهید آیة الله مرتضی مطهری را برگزیدیم و تابلویی فلزی پایه دار تهیه کردیم و در جلوی پاسگاه دارابکلا نصب کردیم که برای مان این اقدام سیاسی، ارزش فوق العاده ای داشت و لذت می بردیم برای مدرسه ی مان نام مطهری را گذاشتیم. البته نام دکتر علی شریعتی را هم مدّ نظر داشتیم بگذاریم که با توجه به داغ بودن اتفاق شهادت مطهری در 12 اردیبهشت همین سال، نام مطهری مقدّم شد.
دوستان من در این ایام درمدرسۀ راهنمایی شهید مطهری (که بعدها در سال 61 به شهید سیروس اسماعیل زاده تغییر نام یافت) اینان بودند:
علی ملایی دارابی (حاج ابراهیم)، شهید عیسی ملایی دارابی، حسین آهنگر دارابی (کاظم)، خلیل آهنگر دارابی (رضا)، محمدرضا لاری (اوسایی)، محمود آهنگر (مُرسمی)، روانشاد یوسف رزاقی (که به علت شکسته شدن پایش مدتی طولانی خانه نشین بود و نزدیک امتحانات به مدرسه بازگشته بود)، حاج علی چلویی.
سال 1358. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه
از راست: حسن آهنگر دارابی. علی ملایی دارابی. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه. علیرضا آهنگر دارابی. سال 13588. عروسی گالعلی ابراهیم، برادرِ موسی. عکس بالا هم دامنه. یوسف. علی ملایی سال 1363. فوتبال زمین تیرنگردی دارابکلا