پست 6365. قسمت 62. به
نام خدای آفرینندۀ آدمی. چهل و اندی روز بعد از عروسی ام، بارگشتم به قم.
تنهایی من در حُجره و تنهایی همسرم در خانه. نداشتن هیچ درآمد بجز مقدار
کمی شهریه حوزه، زندگی را بر ما سخت ساخته بود. فقر یک طرف، بی شغلی طرف
دیگر. و نیز تنهایی و جدا و دور از هم، آن هم برای دو تازه داماد و تازه عروس، که هر سه
شده بود قوز بالای قوز.
مدتی
به همین سختی و بی پولی و تنهایی و دوری و جدایی گذشت. شیخ وحدت هم قرار
بود بعد از عروسی من، یک اتاق منزلش را در اختیار من و همسرم بگذارد که
متأسفانه مهیّا نشد، زیرا من به همین قول ایشان، تن به ازدواج و عروسی فوری
دادم ولی اوضاع مساعد نشد و وفق مراد نگشت.
تا دیدم این وضع سخت، هم طاق مرا بی طاق کرد و هم طاقت همسر را تمام. برای نخستین بار حالت عجز
به سرم زد. عاجز از ادامۀ راه. عاجز از فقر. و عجز از تحمل فشاری که زیرآب
زنان علیه ام به وجود آورده بودند و نگذاشته بودند وارد آن نهاد گردم و
از نظامی که برای حفظ آرمانش چندبار به جبهه بودم، رزق و روزی درآورم. نُون بُری، بدتر از این نمی شد! که اینان علیه ام
مرتکب شدند.
در
کُنج حُجره فاطمیه در کوچۀ ارگ قم، روزی به مدرسه نرفتم و به فکر چاره
فرو افتادم. دو راه حل و یک روش به سرم زده بود: یکی ترک تحصیل و گرفتن
شغل. دیگری آوردن همسر به قم.
اولی
از توانِ من خارج بود. چون هر شغلی در دهۀ شصت می خواستی بگیری حتی اگر
کارگری در بشاگرد و سربازی در مرز افغانستان هم بود، باید از تونل تحقیقات محلی و
صافی هستۀ گزینش کشوری عبور می کردی.
دومی
هم با فقر و بی شغلی و نداشتن هیچ پولی برای رهن و اجارۀ منزل در قم، بر
من بسیار سخت تر از راه حل اول بود. کسی هم نبود به فکر استعداد!! من باشد و
خیرات کند و یا اسپانسر مالی ام گردد! پیشرفت حوزوی کنم.
روزوشب
های زیادی با همین فکر و خیال و غمناکی بر من گدشت. تا این که زدم به
دریا. بلند شدم از حجره رفتم ترمینال قم. و آمدم دارابکلا. تا به پدرم
اطلاع دهم که نمی توانم به این شیوه پیش بروم. پس از مشورت و کسب رضایت والدین کرامم، به قم برگشتم.
عصر
یک روزی به گمانم اوایل سال 1366 بود، رفتم خونۀ شیخ وحدت. در جریان
گذاشتم که چه چیزی اولویت های من است. ایشان در طول انقلاب، هیچ گاه برای هیچ
کسی پارتی بازی نکرد. نفوذ بالایی داشت، ولی از این قدرت خود، سود نمی جست ؛
یعنی سوء استفاده نمی کرد. گفتم من مستأصل شدم و بین چندراه، مانده ام ... .
کمی
فکر کرد و چای نوشید و یک نخ سیگار پُک زد و مقداری بین اتاق و هال و سکّو
و
حیاط منزلش دور باغچه قدم زد و ناگاه این را به من گفت: این ماشینم را
بگیر دستت
باشد. منظورش این بود با آن رزق و روزی ام را درآورم. به قول معروف خرج زن و
بچه ام را تأمین نمایم. دیگر چیزی نگفت. حتی لب باز نکرد که برایت شغلی می
گیرم در نظام. حال
آن که بعد فهمیدم او برای نخستین بار، برای من وارد عمل شد. که می گویم.
پدرم
آن موقع، آمده بود قم. من ماشین شیخ وحدت را تحویل گرفتم و بار و بندیل
مجرّدی حجره ام را _که از بار یک الاغ هم کمتر بود_ در گوشه ایی جمع کردم و با مرحوم پدرم آمدم دارابکلا. خاطره خوش
مسافرتیکه مزّه هایش هنوزم بر تمام سلول های بدنم ماند.
شروع
کردم به مسافرکِشی در محل به ساری و
نکا. تا نزد خانواده خجِل و شرمنده
نباشم. یا همین پیکان قناری رنگ نمره قم، درآمدی خوبی داشتم. بیشتر دربستی
می رفتم. شغلی که از آن بی حد اکراه داشتم. خیلی خجالت می کشیدم. هیچ وقت
این سختی را فراموش نمی کنم. چه کنم که مجبور بودم. نمی خواهم مظلوم نماییی
کنم؛ خواستم واقعیت آن زمان دارابکلا را در این بخش از زندگینامه ام گفته
باشم. همین.
شاید
آن زیرآب زنان، وقتی مرا این گونه و به وضع سخت و مثلاً فلاکت بار می
دیدند، که حاضر شده ام مسافرکِش شوم، لذت! هم می بردند. و شاید هم _که خدا بهتر می
داند_ مرا مسخره! هم می کردند. بگذرم. مهم این است اسامی همۀ آن زیرآب زنانِ
آن زمان محل را در بایگانی ام دارم.
در ابتدای زندگی هم حاضر نشدم بیکاری و بیگاری کنم. من
با مسافرکشی و خانمم با تزریقات و پانسمان _که در حیاط منزلمان برایش ساخته
بودم_ درآمد حلال و شیرین کسب می کردیم.
من البته از مسافرکشی رنج می
بردم. به رانندگان شریف بگویم، نمی خواهم بگویم این شغل بد است، یا خدای
ناکرده ناروا. نه؛ من روحیۀ این شغل را ندارم. پوزش از همۀ مسافرکِشان شریف
که شغل حلال آوری دارند.
نیم
سالی به همین منوال گذشت تا دیگر مجبور شدم به شیخ وحدت اطلاع دهم دائقۀ
من با مسافرکشی نمی خورد و بر من نه فقط سخت است. بلکه روحیه ام را می
خورَد.
خبر دادم. حال
شیخ وحدت عملاً به پرونده ام ورود کرد. یک روزی نگذشت که به من خبر داد
پرونده ات به جریان افتاد. همان شغل دلخواهی که در آن نهاد درخواست داده
بودم که به دلیل گزارش های پی در پی زیرآب زنان محل، هم راکد مانده بود و
هم من ردّ صلاحیت. تابعد.«آنچه بر من گذشت»