زندگینامۀ من. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که خود به رشتۀ ادبیات علاقۀ بی حدی داشتم، اما مهندس سیدعلی اندیک و مهدی مقتدایی به من قبولاندند رشتۀ علوم تجربی بروم. آن دو خود به ترتیب در علم و صنعت تهران و دانشگاه شریف، مهندسی ریخته گری و علوم ریاضی خواندند. از این رو، فکر می کردند من هم به ریاضی و یا تجربی بروم، مفیدترم. رفتم.
...
حرف شان را گوش کردم تجربی رفتم. سه درس پایه ای این رشته فیزیک، شیمی و زیست را خوب نمره می آوردم. خود نیز کم کم واقف شده بودم تجربی بهتره. آن زمان این رشته به قول معروف پرستیژ و کلاس داشت! اما من در جیبم همیشه کتاب های دکتر شریعتی و استاد شهید مرتضی مطهری را حمل می کردم و بکوب می خواندم، گاه و بی گاه. حتی سرِ جلسه، کُنج مدرسه و زاویۀ کلاس حینِ درس دادنِ معلم. چه لذّت و شوق و عشقی داشت مباحث دکتر و استاد.
دامنه و رفقا. دهۀ 60. مزار و میان شورش دارابکلا
ناگهان مسیر اصلی زندگی ام زاویه ای دیگر به خود گرفت: جنگ، تجزیه طلبی، خودمختاری، شورش ها و تنازعات داخلی میان گروه ها، گروهک ها، جریان ها، سلطنت طلب ها با انقلابیون _که عُمدۀ آنان در آن زمان «خط امام» خوانده می شدند_ فضای کشور را دگرگون کرده بود. ما هم دگرگون می شدیم وقتی این همه جفا را می شنیدیم، نمی شد بچه انقلابی باشی و این ها را ببینی و ساکت و سیب زمینی بی رگ بمانی. خصوصاً وقتی رهبری نظام _که بسیار در قلوب جای داشت و یک کلمه اش طوفان بپا می کرد_ از جوان ها و دانشجوها و حتی دانش آموزها می خواستند که به کمک جبهه ها بشتابند.
من هم که چندین مرحله به آموزش های نظامی کوتاه مدت _که اغلب شهید پاسدار علی اکبر درویشی ولشکلایی مربّی نظامی و تاکتیکی ما بود_ رفته بودم، روحیه ایی یافته بودم که به جبهه بروم.
جوان هایی مثل ما، هم در درون خود را ندا می دادیم به فرمان امام لبیک بگوییم در جنگ حاضر شویم و هم رفقا همدیگر را فرا می خواندیم به این راه. به هر حال، برای نخستین بار در سال 60 راهی جبهه شدم؛ درس و کلاس و مدرسه را در امان خدا گذاشته به زعم خود به عقیده ام عمل و به اَهمّ (=دفاع مقدّس) در برابر مهم (=درس)، اقتداء نمودم. می گویم چگونه و کجا... . تا بعد. (قلم قم QQom دامنه دوّم)
زندگینامۀ من
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان سال 1359 بود که یک اتفاق عجیب در زندگی نوجوانی ام افتاد که امواج خروشان آن (که می دانم به یقین خطوط Fm نبود بلکه MW بود!!) برای خودِ من هنوز هم قابل شنیدن است. گویی همین دیروز رُخ داد.
ظهر روزی داغ کنار قنات پشون زیرِ غورزم (=جایی گود در رودخانه) اسمِلملی دستیار (ما به او می گفتیم عمو. چون فامیلی اصلی اش طالبی بود و در اَنساب شاخه به شاخه با هم عموزاده بودیم) داشتیم با دوستانم محمد گرجی، حمید عباسیان، محمد سورتیچی و عبدالله رمضانی (حاج ممسِن) وگ کَپّل می زدیم یا اوولی و سَنو می کردیم. دیدم یکی مرا از آن سوی دره، ونگو وا (=صدا) می کند.
دامنه. شیخ وحدت. محمدحسین طهماسی . سیدعلی سجادی. حاج اصغر دباغیان. مرحوم پدرم شیخ علی اکبر. روز عروسی آقا محسن پسر شیخ وحدت. دارابکلا. اتاق مرحوم پدر
خودم را از عرض رودحانه، لینگه چی به تپۀ حاج شعبون رساندم. گفت: آق داداش کارت داره. گفتم: مگه آقداش اومد دارابکلا؟ ما همگی در منزل، برادرم شیخ وحدت را از همان سال های دور «آق داداش» صدا می کردیم؛ چه در حضورش و چه در غیابش. وقتی خیلی مخفّف می کردیم می گفتیم: آقداش. جالب آن که حتی پدر و مادرمان نیز وی را «آق داداش» صدا می کردند. بگذرم.
گفت: گفته آنی بیا خونه کار فوری داره. من شکّ کردم نکنه چیز بدی! از من شنیده باشه. ترسان لرزان و بی میل و بی رغبت همراه پیام رسان رفتیم خونه.
وحدت تا مرا دید خندید و گرم گرفت. من هم رفتم روبوسی اش کردم، مقابلش زانوزنان (به شکل چُمپاتمه) نشستم. گویی هر آن دلم به قول دارابکلایی بَرات می کرد نکنه خبرهایی باشه!
دیدم با خوشرویی و بشّاشیت به من گفت: آماده شو می خوام ببرمت ساری خونه ام برای طلبگی. نجارّی را کلاً کنار بذار.
با قُلدری و اَخم گفتم نه می آیم ساری و نه نجّاری را ترک می کنم. آن وقتا که من دوست داشتم طلبه بشم چرا هیچ کدوم به فکرم نبودین، حال که من طلبگی را دوست ندارم، همه می خواین طلبه بشم... .
بگذرم که بگومگوها همانا و کمربند و چَک و مُشت و لگد همانا. حسابی مرا تُش داد. (=تُش یعنی زدن). با کمربند زد، اما دادم به آسمان که چه عرض کنم حتی به سقف و بام هم نرفت. چون در اوج غرورم حتی ثانیه ای کم نیاوردم و گریه و زاری نکردم. فقط جلوش ایستادم با فریاد این را گفتم: «حیف که از من بزرگتری و الّا جوابت را من هم بلدم بدم». بگذرم که این را دارابکلایی ها با حالت وَه می گن با گَت تر و بزرگتر همجوابی می کنی!؟
ما همان ابتدا، با شیخ وحدت فارسی صحبت می کردیم نه به گویش دارابکلایی. یعنی ایشان نمی گذاشت با او به زبان محلی صحبت کنیم.
آری کتکی مفصّل و آبدار آن هم با کمربند! خوردم که دارابکلا را ترک کنم و در ساری طلبه بشوم. شیخ ها البته شلوار کِشی دارند نه به قول دارابکلایی ها سرشلوار کمربنددار. شلوار اخوی ام حیدر آن وسط آویزان بود، شیخ وحدت هم همونو از بندک درآورد و منو حسابی زد تا مثلاً طلبه شوم. بگذرم که البته طلبه هم شدم. نه آن سال. بلکه دو سه سال بعدش که داستان دارد آن هم مفصّل که می گم.
پدر. دامنه. شیخ وحدت
به هر حال مرا با خود به هر زار و زور بود به ساری بُرد. فلکۀ ساعت پیاده شدیم. تاکسی نارنجی رنگ را خیلی دوست داشتم. چشمم را می نواختند. طول خیابان نادر (=جمهوری) را به سمت دروازه بابل پیاده طی کردیم. چندصدمتری که رفتیم پیچیدیم داخل کوچه ای که از بخت من کتابخانه عمومی ساری آنجا بود. قبل از آن پیچیدیم بُن بستی تنگی که خونۀ حاج آقا شعبانی بود و شیخ وحدت در آن ساکن.
رفتیم داخل. فوری از پله های درونی دویدم طبقۀ بالا. دیدم مادر بهتر از جانم و برادرم شیخ باقر هم آنجا حضور دارند. مادرم را با ولع ولی با چهره ای غمناک بوسیدم. خندۀ قشنگی کرد که از یادم نمی رود هنوز.
نشستیم دیدم اولین قول شیخ وحدت همان دم به من داده شد. گفت: عصر می ریم برات کُت سرشلوار می خریم. عصر نرفتیم. شاید می خواست دلداری ام بده. به قول محلی مِه سر رِه خَن هاکانه.... . بجاش من و باقر عصر رفتیم سینما مولن روژ خیابان خیام فیلم تماشا کردیم. ادامه دارد...
زندگینامۀ من
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آن سال های 1358 تا 1360 من و هم سن و سالان من، پول آنچنانی نداشتیم تا خرج تفریح و این سو و آن سو رفتن ها کنیم. تازه، برای لباس و خرجی سال تحصیلی آینده و حتی هزینه روزانه، باید تابستان ها کار می کردیم. آن هم چه کارهای سخت و ناجوری. مثل دروی شالی! کارگاه آجرپزی! عملگی! (= به قول دارابکلایی ها بنّا دستپِه) و ... .
ولی من اساساً هم از بیکاری در سه ماه تابستان بیزار بودم و حوصله ام سرمی رفت اگر خودم را مشغول نمی ساختم، هم از کارهای سخت بالا بسیار منزجر بودم و فراری. به همین علت چند تابستان پشت سر هم می رفتم نجّاری که کاری هنری و آرام بود. چون هم از بوی چوب خوشم می آمد، هم درآمد خوبی داشت خصوصاً شاگردونه که می گرفتم، و هم به صنعت چوب و نجاری و زوایای زیبای طراحی ها علاقه ی عجیبی داشتم.
کارگاه چوب بُری و نجّاری درودگری
با آن که چند تابستان و برخی از جمعه های ایام مدرسه، فقط شاگردی کردم و این راه را برای خود شغل به حساب نمی آوردم بلکه به پول توی جیبی و ذخیره سازی برای خریدن لباس و امور دیگر به آن روی آورده بودم، اما هنوز هم این حرفه را در حدّ حرفه ای بلدم و خوشم می آید، گرچه هیچ گاه به این سمت و سو نرفتم. چون اساساً روحیه ام مطالعه بود و نوشتن و دانستن و فعالیت برای انقلاب کردن و خواندن و خواندن و چیزی فهمیدن.
کورۀ آجرپزی
برخی از دوستان من تابستان ها به آجرپزی های نکا مثل کلبستون و چال پِل و میانکاله و سه راه (آبندون دِلۀ دارابکلا نزدیک سه راه پشت پلیس راه فعلی که مشهور بود به کوره فشاری آقای... که اسم صاحب کوره از یادم رفت) می رفتند. نیز به دروی شالی بینجستون های منطقه که مشهور بود به لَپِرپِه همین دشت ناز و منطقۀ گوهرباران.
برخی از دارابکلایی ها هم می رفتند سرِ زمین های شاهپور (برادر شاه) که مصادره شده بود به کار کشاورزی مشغول می شدند و روزمزدی می کردند. من اما از این سه تا کار بشدت انزجار داشتم: عملگی. دروی شالی. کورۀ آجرپزی. درو هرگز نرفتم. اما دو بار به آجرپزی رفتم که دوام نیاوردم:
یکی که با سیدرسول هاشمی و جعفر رجبی و موسی رجبی و اکبر بابویه رفته بودیم، من تا ظهر هم کار نکردم، همان ساعات اولیه رفتم گرفتم در سایه ای دراز کشیدم و مثلاً خواببدم.
دامنه. سال 1358. عکاس: نقی طالبی
و دیگری هم که با هم ترکیب قبل به اضافۀ روانشاد یوسف و سیدعلی اصغر به آجرپزی میانکاله رفته بودیم، بار هم طاقت نیاورم و با یک افغانی که خیلی روشن و باسواد بود برخوردم دیدم کتاب «نمایشنامۀ کریستف» در کیف دارد، ازش گرفتم نشستم گوشۀ اتاقکی که صبحانه و ناهار و نماز بپا می کردیم، کتاب را خواندن.
بگذرم که در همین دوران سخت و بی پولی ها دل من به آن دختر مدرسه هم تا حدی نیم بند، بند بود که هنوز نمی خواستم به او خبر دهم که من به تو علاقمندم. عشق را در اوج جوانی در دل خود نگه داشتن، کاری شاقّ بود بدتر از درد ضربات شلّاق. ادامه دارد... در وبلاگ دیگرم «آنچه بر من گذشت» اینجا هم منشتر شد.
به نام خدای آفرینندۀ آدمی
زندگینامۀ من
به نام خدای آفرینندۀ آدمی
آنچه بر من گذشت
در ادامۀ «آنچه بر من گذشت» در این قسمت 35 به چند نکتۀ دیگر از زندگی ام می پردازم: مدرسۀ راهنمایی در انجیردِلینگۀ دارابکلا در سال های اولیۀ 1358 که انقلاب، میدانی آزاد را برای نشاط فکری تمهید ساخته بود، به محیطی پُرمسأله مبدل ساخته بود. هم حامیان جریان ها و گروه ها سعی می کردند از محیط مدرسه، یارکِشی کنند و هم روحانیون محل تلاش می کردند نوشته ها و کتاب ها و سخنرانی های خود را به محیط دانش آموزی هم تعمیم دهند.
من به مدد سیدعسکری شفیعی که در سپاه ساری آمد و شد روزانه داشت، مجلۀ «رسالت دانش آموز» را که توسط سپاه نوشته می شد، به صورت هفتگی و مداوم به دانش آموزان می فروختم. قیمت آن به گمان یک تومان بود.
حجت الاسلام والمسلمین شفیعی مازندرانی چند باری هم برای سخنرانی به مدرسه آمده بودند و هم بارها کتاب های خود را برای ارائه با قیمت مناسب و گاه رایگان به مدرسه ارسال کرده بودند. مانند کتاب های: «تاکیتکهای متنوع کمونیسم». «ولایت فقیه به زبان ساده» و... .
کار دیگری که من در مدرسه ایجاد کرده بودم راه اندازی و فعال کردن و رونق بخشیدن کتابخانه مدرسه بود که از سوی جناب محمد مؤتمن سورکی مسئول آن شده بودم و گاه به گاه مسابقه هم طرّاحی می کردم و به کمک انجمن اسلامی محل و مدرسه جایزه می دادیم. علی ملایی در این راه با من همراه بود.
مدرسۀ راهنمایی شهید سیروس اسماعیل زاده در انجیردِلینگۀ دارابکلا که الان دبیرستان نمونه دولتی دارابکلا شده است. 31 شهریور 1394. عکاس جناب یک دوست
یک چیز دیگر در آن مدرسه این بود در سالی که من به دبیرستان 22 بهمن سورک رفته بودم، باز هم به دلیل رابطۀ صمیمانه ام با رئیس و معلمان مدرسه که گویی با همدیگر با آن همه اختلاف سن، عین رفیق و دوست بودیم، پایم به مدرسه باز بود. لذا هر هفته مجلۀ «رسالت دانش آموز» سپاه را می آوردم و توزیع و فروش می کردم.
در همین ایام و به واسطۀ همین اقدام فروش مجله و اشراف داشتن به محیط مدرسه، دختری از مدرسه توجه ام را به خود جلب کرد. بی آن که گرایش درونی ام را به او بروز دهم، این حالتم که در درونم جرقه شد، از وی مخفی نگه داشتم و نمی دانستم آیا او هم به من چنین است یا نه. من او را در سال 1354 هم در یک شب عروسی (عروسی آق ابراهیم احمد ملایی) از شکاف و لای در اتاقی که مخصوص حضور زنان بود، در منزل مرحوم حاج حسین شیردل (پدر محمدعلی شیردل) دیده بودم... ادامه دارد
پست 34 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» به سه رویداد دیگر زندگی ام یکی در مسجد اعظم قم و دو دیگر در مدرسۀ سورک و سپس ادامه اش در دارابکلا می پردازم:
عیدنوروز سال 1357 مثل نوروز 56 پدرم ما را بصورت جمعی و خانوادگی به قم بُرد. تمام صبح ها به اتفاق اخوی ام باقر، به حرم می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. یکی از همین روزها دیدیم مسجد اعظم اجتماع عظیمی ست. کف صحن، میان جمعیت انبوه نشستیم و به سخنرانی یک روحانی انقلابی (= به نظرم می گفتند آقای گلسرخی ست) گوش فرادادیم. بسیارمهیّج و کوبنده علیۀ رژیم شاه سخن می گفت. ناگهان دیدیم هلی کوپتر _که می گفتند از تهران اعزام شد_ بالای سرمان ظاهر شد و در یک نقطه در آسمان، در فاصلۀ بسیارنزدیک کاملاً ایستاد و از جمعیت عکسبرداری کرد و چند مانور داد و برگشت و پس از مدتی گردش رفت.
برای من این روز، روز مهمی بود. چون با آن که نوجوان بودم، هم در یک تجمّع عظیم ضدرژیم بصورت خودجوش شرکت جسته بودم. هم هوش و ذهنم به محیط بازتر شده بود و هم برای من زیبایی و هیجان داشت که به عنوان یک بچه روستا، در شهر مهمی چون قم به تماشای هلی کوپتری می پرداختم که مردم انقلابی با اشاره به آن فریاد می زدند و شعار ضدشاه سرمی دادند. این رویداد همچنان در ذهن و خاطرم تازگی دارد و آن روزهای داغ سیاسی و مبارزاتی مردم، مرا به عنوان یک نوجوان چندگام پیش انداخته بود.
رویداد دیگر آن بود، به گمانم در اواخر پاییز 1357 همین سالی که نوروزش را قم بودم، مبارزات مردم در سراسر ایران علیۀ رژیم چنان گسترده و ابعاد وسیع تری یافته بود که خبر دادند، مدارس کل کشور تعطیل شد. ما که به ارشادات معلم انقلابی آقای رمضان طالبی تحریک می شدیم به مدرسه نیاییم و به ساری برویم و در تظاهرات ضدرژیم شرکت کنیم، از تعطیلی مدرسه، بشدّت خوشحال شدیم و آن روز از مدرسۀ ابن سینای سورک زدیم بیرون و گویی از قفس تنگ و زندان وحشتناک رها شده بودیم. فقط بعد از پیروزی انقلاب، آن هم از اردیبهشت 1358 برای تکمیل دوره و سپس امتحانات آخرِ سال به مدرسه رفتیم و اتفاقاً آن سال قبول هم شدم و به کلاس بالاتر راه یافتم.
اما رویداد سوم بسیارتلخ این بود: نزدیکی های ساعت 7 صبح 12 اردیبهشت 1358 به سورک رسیدم. برای صبحانه به قهوه خانۀ مظاهری در نزدیکی های تکیۀ وسط محل رفتم. مثل همیشه چای شیرین با نون بربری (= شیرین دار) خوردم. در حین خوردن، اخبار رادیوی قهوه خانه به صدا درآمد و خبری تکان دهنده به این مضمون گفت استاد مرتضی مطهری دیشب ترور و به شهادت رسید. خیلی بر من روشن نبود، ولی اتفاقی بزرگ بود. قهوه خانه چی آقای مظاهری که آن زمان پیرمردی تندمَزاج بود و گویی هنوز حامی شاه باقی مانده بود، به گونه ای به این خبر واکنش نشان داده بود که من دیگر به قهوه خانه اش پانگذاشتم. حرف بدی زده بود. آن زمان ما جوان های انقلابی به چنین رفتارها و موضع گیریهایی که از سوی هر کسی سرمی زد، می گفتیم ضدانقلاب!
دیگر به سورک نرفتیم، چون مدرسۀ راهنمایی دارابکلا برای سال تحصیلی 1358 در محلّۀ انجیردلینگۀ پایین محلۀ دارابکلا افتتاح شده بود. و من هم دورۀ راهنمایی ام را در این مدرسه به پایان بردم و به دبیرستان 22 بهمن سورک راه یافتم. اما در این مدرسه مسائلی وجود دارد که در این خودنوشت زندگی ام برخی از آنها را که به گمانم ارزش نقل دارد، می نویسم.
در این مدرسه من و علی ملایی (حاج ابراهیم) مسئول انجمن اسلامی شدیم. برای مدرسه، به اتفاق رئیسش آقای محمد مؤتمن سورکی، نام شهید آیة الله مرتضی مطهری را برگزیدیم و تابلویی فلزی پایه دار تهیه کردیم و در جلوی پاسگاه دارابکلا نصب کردیم که برای مان این اقدام سیاسی، ارزش فوق العاده ای داشت و لذت می بردیم برای مدرسه ی مان نام مطهری را گذاشتیم. البته نام دکتر علی شریعتی را هم مدّ نظر داشتیم بگذاریم که با توجه به داغ بودن اتفاق شهادت مطهری در 12 اردیبهشت همین سال، نام مطهری مقدّم شد.
دوستان من در این ایام درمدرسۀ راهنمایی شهید مطهری (که بعدها در سال 61 به شهید سیروس اسماعیل زاده تغییر نام یافت) اینان بودند:
علی ملایی دارابی (حاج ابراهیم)، شهید عیسی ملایی دارابی، حسین آهنگر دارابی (کاظم)، خلیل آهنگر دارابی (رضا)، محمدرضا لاری (اوسایی)، محمود آهنگر (مُرسمی)، روانشاد یوسف رزاقی (که به علت شکسته شدن پایش مدتی طولانی خانه نشین بود و نزدیک امتحانات به مدرسه بازگشته بود)، حاج علی چلویی.
سال 1358. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه
از راست: حسن آهنگر دارابی. علی ملایی دارابی. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه. علیرضا آهنگر دارابی. سال 13588. عروسی گالعلی ابراهیم، برادرِ موسی. عکس بالا هم دامنه. یوسف. علی ملایی سال 1363. فوتبال زمین تیرنگردی دارابکلا