آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 34

پست 34 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» به سه رویداد دیگر زندگی ام یکی در مسجد اعظم قم و دو دیگر در مدرسۀ سورک و سپس ادامه اش در دارابکلا می پردازم:


عیدنوروز سال 1357 مثل نوروز 56 پدرم ما را بصورت جمعی و خانوادگی به قم بُرد. تمام صبح ها به اتفاق اخوی ام باقر، به حرم می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. یکی از همین روزها دیدیم مسجد اعظم اجتماع عظیمی ست. کف صحن، میان جمعیت انبوه نشستیم و به سخنرانی یک روحانی انقلابی (= به نظرم می گفتند آقای گلسرخی ست) گوش فرادادیم. بسیارمهیّج و کوبنده علیۀ رژیم شاه سخن می گفت. ناگهان دیدیم هلی کوپتر _که می گفتند از تهران اعزام شد_ بالای سرمان ظاهر شد و در یک نقطه در آسمان، در فاصلۀ بسیارنزدیک کاملاً  ایستاد و از جمعیت عکسبرداری کرد و چند مانور داد و برگشت و پس از مدتی گردش رفت.


برای من این روز، روز مهمی بود. چون با آن که نوجوان بودم، هم در یک تجمّع عظیم ضدرژیم بصورت خودجوش شرکت جسته بودم. هم هوش و ذهنم به محیط بازتر شده بود و هم برای من زیبایی و هیجان داشت که به عنوان یک بچه روستا، در شهر مهمی چون قم به تماشای هلی کوپتری می پرداختم که مردم انقلابی با اشاره به آن فریاد می زدند و شعار ضدشاه سرمی دادند. این رویداد همچنان در ذهن و خاطرم تازگی دارد و آن روزهای داغ سیاسی و مبارزاتی مردم، مرا به عنوان یک نوجوان چندگام پیش انداخته بود.


رویداد دیگر آن بود، به گمانم در اواخر پاییز 1357 همین سالی که نوروزش را قم بودم، مبارزات مردم در سراسر ایران علیۀ رژیم چنان گسترده و ابعاد وسیع تری یافته بود که خبر دادند، مدارس کل کشور تعطیل شد. ما که به ارشادات معلم انقلابی آقای رمضان طالبی تحریک می شدیم به مدرسه نیاییم و به ساری برویم و در تظاهرات ضدرژیم شرکت کنیم، از تعطیلی مدرسه، بشدّت خوشحال شدیم و آن روز از مدرسۀ ابن سینای سورک زدیم بیرون و گویی از قفس تنگ و زندان وحشتناک رها شده بودیم. فقط بعد از پیروزی انقلاب، آن هم از اردیبهشت 1358 برای تکمیل دوره و سپس امتحانات آخرِ سال به مدرسه رفتیم و اتفاقاً آن سال قبول هم شدم و به کلاس بالاتر راه یافتم.


اما رویداد سوم بسیارتلخ این بود: نزدیکی های ساعت 7 صبح 12 اردیبهشت 1358 به سورک رسیدم. برای صبحانه به قهوه خانۀ مظاهری در نزدیکی های تکیۀ وسط محل رفتم. مثل همیشه چای شیرین با نون بربری (= شیرین دار) خوردم. در حین خوردن، اخبار رادیوی قهوه خانه به صدا درآمد و خبری تکان دهنده به این مضمون گفت استاد مرتضی مطهری دیشب ترور و به شهادت رسید. خیلی بر من روشن نبود، ولی اتفاقی  بزرگ بود. قهوه خانه چی آقای مظاهری که آن زمان پیرمردی تندمَزاج بود و گویی هنوز حامی شاه باقی مانده بود، به گونه ای به این خبر واکنش نشان داده بود که من دیگر به قهوه خانه اش پانگذاشتم. حرف بدی زده بود. آن زمان ما جوان های انقلابی به چنین رفتارها و موضع گیریهایی که از سوی هر کسی سرمی زد، می گفتیم ضدانقلاب!


دیگر به سورک نرفتیم، چون مدرسۀ راهنمایی دارابکلا برای سال تحصیلی 1358 در محلّۀ انجیردلینگۀ پایین محلۀ دارابکلا افتتاح شده بود. و من هم دورۀ راهنمایی ام را در این مدرسه به پایان بردم و به دبیرستان 22 بهمن سورک راه یافتم. اما در این مدرسه مسائلی وجود دارد که در این خودنوشت زندگی ام برخی از آنها را که به گمانم ارزش نقل دارد، می نویسم.


در این مدرسه من و علی ملایی (حاج ابراهیم) مسئول انجمن اسلامی شدیم. برای مدرسه، به اتفاق رئیسش آقای محمد مؤتمن سورکی، نام شهید آیة الله مرتضی مطهری را برگزیدیم و تابلویی فلزی پایه دار تهیه کردیم و در جلوی پاسگاه دارابکلا نصب  کردیم که برای مان این اقدام سیاسی، ارزش فوق العاده ای داشت و لذت می بردیم برای مدرسه ی مان نام مطهری را گذاشتیم. البته نام دکتر علی شریعتی را هم مدّ نظر داشتیم بگذاریم که با توجه به داغ بودن اتفاق شهادت مطهری در 12 اردیبهشت همین سال، نام مطهری مقدّم شد.


دوستان من در این ایام درمدرسۀ راهنمایی شهید مطهری (که بعدها در سال 61 به شهید سیروس اسماعیل زاده تغییر نام یافت) اینان بودند:


علی ملایی دارابی (حاج ابراهیم)، شهید عیسی ملایی دارابی، حسین آهنگر دارابی (کاظم)، خلیل آهنگر دارابی (رضا)، محمدرضا لاری (اوسایی)، محمود آهنگر (مُرسمی)، روانشاد یوسف رزاقی (که به علت شکسته شدن پایش مدتی طولانی خانه نشین بود و نزدیک امتحانات به مدرسه بازگشته بود)، حاج علی چلویی.


روانشاد یوسف رزاقی. دامنه. سال 1358. عروسی گالعلی ابراهیم، برادر موسی


سال 1358. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه


حسن آهنگر دارابی. علی ملایی دارابی. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه. علیرضا آهنگر دارابی. سال 1358. عروسی گالعلی  ابراهیم، برادر موسی


از راست: حسن آهنگر دارابی. علی ملایی دارابی. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه. علیرضا آهنگر دارابی. سال 13588. عروسی گالعلی ابراهیم، برادرِ موسی. عکس بالا هم دامنه. یوسف. علی ملایی سال 1363. فوتبال زمین تیرنگردی دارابکلا

دارابکلا در جادّۀ شمال به مشهد در کجا واقع است؟


به نام خدا


وقتی از ساری به سمت گرگان و مشهد مقدس می روند، پس از 10 کیلومتر طیّ مسافت به یک چهار راه می رسند که از وسط شهرستان میاندورود می گذرد. چهار راهی به اسم چهار راه آزادگان که مشهور است به سه راه اسلام آباد. این مکان ابتدای شهر سورک و انتهای روستای دارابکلاست.


سمت راست آن _با فاصلۀ تقریبی 6 کیلومتر_ روستای دارابکلا و جنگل وسیع آن و چندین پارچه روستای بالادست مثل اوسا و سرتا و سنه کوه و جناسم است که از این میان روستای دارابکلا به دلیل جمعیت بالا، زیاد نمانده است تا شهر بشود.

سمت چپ آن دریای گهرباران و چندین روستای منطقۀ دشت ناز است که فرودگاه بین المللی ساری و میاندورود در آن واقع است.


سمت مستقیم آن _با فاصلۀ تقریبی 8 کیلومتر_ شهرستان نکاست که با عبور از آن به سمت بهشهر و گرگان و جنگل گلستان و بجنورد و شیروان و قوچان و چناران و مشهد مقدس امتداد می یاید.


علیرغم مشغلۀ فراوان جناب مهندس محمد عبدی سنه کوهی، این رفیق گرامی ام به درخواستم این چهار عکس جهت یابی را در موقعیت سه راه آزادگان انداخت و به تلگرامم فرستاد. ممنونم مهندس که روستای سنه کوه هم یک راهش همین گذرگاه دارابکلاست.



تابلوی دارابکلا در جادّۀ بین المللی شمال به مشهد. 7 دی 1395


     


تابلوی زیبای «السّلام علیک یا علی بن موسی الرضا» که به همّت شورا و دهیاری دارابکلا نصب شد



سمت چپ به سوی فرودگاه و دریای گهرباران و نیروگاه شهید سلیمی (مشهور به برق اتُم)



(دامنه دارابکلا)

آنچه بر من گذشت 33

پست 33 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» به کشته شدن یک همکلاسی در زیر بُلدوزر می پردازم:

به گمانم سال 56 و 57 بود. تازه داشتند جادۀ دارابکلا را تعریض می کردند. بین سربالایی پاسگاه تا پیچ گلچین. تا پاسی از شب بُلدوزر به رانندگی تُرکی به اسم «عارف» به کندن و خاک برداری مشغول بود. مردم محل هم، دسته دسته می آمدند نگاه می کردند. بُلدوزر به تپّۀ روبروی خونۀ محمد مهاجر رسیده بود. عبور دوم پایین محله، کوچه ی پشت درمانگاه. این همکلاسی ما که من اسمش را فراموش کردم (به نظرم با آق محمد نکایی و ایل و تبارشان نسبت داشت) بالای تپه در یک متری  بُلدوزر، داشت تماشا می کرد و حتی من یک لحظه دیدمش که داشت نون هم می خورد. ناگهان سُر خورد، یا خاک ریزش کرد و یا نمی دانم به چه علتی بود، رفت زیر چرخ های آهنی تیغه دار بُلدوزر و در دَم لِه شد و مُرد. فضای وحشتناکی در آن ساعت شب ایجاد شد.

آن سال این رخداد هولناک که با چشمم دیده بودم، بر من بسیار حادثه ای دلخراش بود و تا مدت ها از بُلدوزر می ترسیدم. یاد او را گرامی می دارم و خواستم بگویم که روستا در حالی که در حال نوسازی بود، این اتقاق شُوم رخ داده بود و ما دانش آموزان نوجوان را به کُما و هراس برده بود.


دامنه. سال 1357. مکان عکس سبزمیدان ساری

دامنه. سال 1357. مکان عکس سبزمیدان ساری

بلدوزر

بلدوزر

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 64


به تنظیم دامنه


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها 64


آثار دامنه. پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها     آثار دامنه. پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها


نمونه ای از خبرها و خبرخوانی های سیاسی و منطقه ای در جلسات «تحقیقات و مطالعات» دارابکلا با رفقا در سال های دهۀ شصت به خط و ثبت دامنه


(دامنه دارابکلا)

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 63


به تنظیم دامنه


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها 63


آثار دامنه. پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها     آثار دامنه. پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها



آثار دامنه. پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها


صورتجلسۀ کنفرانس های جلسات «تحقیقات و مطالعات» دارابکلا با رفقا در سال های 1369 و 1368 به خط روانشاد یوسف رزاقی، سید علی اکبر هاشمی  و خط سید رسول هاشمی . در این سه سند بحث ها و موضوعات و تکالیف فصل و سال اعضای جلسه مشاهده می شود یاد روانشاد یوسف رزاقی به خیر. تمامی این اسناد و سندهای متعدد دیگر در آرشیو اسناد شخصی دامنه محفوظ است


(دامنه دارابکلا)

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 62


به تنظیم دامنه


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها قسمت 62


آثار دامنه. پژوهش ها، مقالات، اسناد و یادداشت ها     


و


    


نمونه هایی دیگر از صورتجلسات کنفرانس های جلسات «تحقیقات و مطالعات» در دارابکلا در دهۀ شصت توسط رفقا که نام شان در متن عکس موجود است. با موضوعات متعددی چون  بررسی شکل گیری خوارج. اخباریگری. تاریخ اسلام، مقتضیات زمان و مسائل جهان بینی اسلامی و اخبار روز ایران و جهان. یاد روانشاد یوسف رزاقی به خیر


(دامنه دارابکلا)

آنچه بر من گذشت 32

پست 32: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» تنگدستی ها و فقری را که اغلب ما با آن دست و پنجه نرم می کردیم، می نویسم.

گاه پیش می آمد دفتر برای مشق و حساب و هندسه و علوم نداشته باشم، برای این که تنبیه نشوم، ورقه های نوشته شدۀ قبلی ام را _که اغلب با مداد می نوشتم_ پاک می کردم، و از روی آن دوباره می نوشتم.

گاه _که بیشتر این گونه بود_ هیچ پول جیبی نداشتم که در محیط مدرسه و یا بیرون آن، تغذیه ایی و یا چیزی که هوَسش را کرده ام و چشمم به آن افتاده، بخرم و بخورم. نه این که آن زمان دچار حِرمان (=نومیدی و بی بهرگی) می شدم، ولی خُب، واقعیت این است که حسرت، ناتوانی، حسّ نداشتی، فقر و بی پولی در ذهن و درونم رخ می داد و مرا به این می رساند که باید صبوری کنم و پیش کسی لب وانکنم چیزی نخوردم... . بگذرم.

گاه اگر توانی هم دست می داد، بالاترین قدرت مانورم خریدنِ یک نوشابه با کیک برای ناهار در سورک بود و برخی زمان ها هم، شیرین دار (=چای شیرین با نون بربری) آن هم در وسط ظهر در قهوه خانۀ پیرمرد عبوسی به اسم مظاهری. همین.

هیچ گاه یادم نیست که برای جلدکردنِ کتاب های درسی ام، چسب نواری و آبی داشته باشم. دقیق یادم است و هنوز نیز برخی را در بایگانی شخصی ام نگاه داشتم که با پلاتیم (= دانه های برنج پلوی سردشده) کتابهایم را جلد می کردم. و نیز به دو شیوۀ دیگر: داغ کردن پشت قاشق و چسباندن آن به جلد نایلون که با کمی داغ شدن به جلد کتاب می چسبید. یا با ماشه دار داغ (= انبور منقل و بخاری و ذغال) که لای نایلون و جلد کتاب فرومی کردم به هم می چسباندم. من اساساً هر کتابی که الان هم می خرم پیش از خواندش، جلد می کنم.

این تنگدستی ها و فقری که برشمردم، ناشی از عدم نقدینگی کلی در جامعۀ ایران در آن زمان بود و البته دانش آموزهای خانواده های کم درآمد و محروم از هرگونه اشتغالات تجاری و پول زا، این طعم تلخ بی پولی را بخوبی چشیده اند و حالا وقتی این متن را می خوانند، بخوبی می دانند که من چه می گویم. آن دوره، مثل الان نبوده که حالا دانش آموز ابتدایی هم جیب هایش پر از اسکناس شده و از همان خانه تا مدرسه تا دلش خواست می خرد و می خورد و می خوابد! درس هم نمی خواند. خدا رحم کند به این ملّت و اُمّت.


دامنه و علی  آهنگر دارابی (مرحوم حسین). حیاط مسجدجامع و تکیۀ دارابکلا. پاییز سال 1358. عکاس: نقی طالبی دارابی

دامنه و علی  آهنگر دارابی (مرحوم حسین). پاییز سال 1358.حیاط مسجدجامع دارابکلا

آنچه بر من گذشت 31

پست 31: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» نکاتی را برای تکمیل آن مقطع پُرآفت و خیزان می نویسم.

در مدرسۀ راهنمایی ابن سینای سورک، معلمی بود به نام آقای دستتاری. گویا اهل سورک بود. به بوی بد، بسیار حسّاس بود و واکنش سریع، نشان می داد. بچه های کلاس تا حدّ وُفوری بی ملاحظه بودند و دور از ادب. اگر بگویم کلاس با وجود آن تیپ همکلاسی های نامرتّب، همیشه نیاز به دودکردن اسپند و گُلپَر برای گَندزُدایی داشت، گزافه نگفتم. بگذرم.

آقای دستتاری دماغش را با انگشت دستش کیپ می کرد و می گفت: «کی داد!؟ کارکیه این بی نزاکتی!؟ و بی تربیتی؟» بعد می دید همه، این و اون را نگاه می کنند، خبر نمی دند که کار کیه، خودش با داد و فریاد می گفت: «کی حسّ بویایی اش قوی ست؟» چند نفری بودند فوری و آنی دست بلند می کردند، می گفتند: «آق مدیر من، آق مدیر من، آق مدیر من». دستتاری هم از بس از گَند کلاس، کلافه می شد، یکی از اونا را می گفت «بیا همه را بو کن، کشف کن، کار کدوم احمقی ست این.»

آن فرد هم از ردیف نیمکت جلو تا آخر همه را یکی یکی بلند می کرد و می چرخاند و بو می کشید (این جوری با بینی اش: هیهی. هیهی. هیهی) و بلاخره کشف می کرد گند، کار کی بود. اغلب هم وقتی بوکِش بوکِش به تَهِ کلاس می رسید، تازه می فهمید بوی مشمئزّ و خفه کننده از کیست. فوری می گفت: «آق مدیر این داد، آق مدیر این داد، آق مدیر این داد» دستتاری هم کتفش را می گرفت و پرت می کرد بیرون کلاس. نیمی از وقتِ ساعت درس کلاس مان همه روزه، همین کشف گند و گندزُدایی بود!

معلمی دیگری داشتیم به اسم محمد شریفی. برادرزنِ میرزا احمد دباغیان. فکر کنم مرحوم شده باشد. قدی بلند، صدایی خاص و هیبتی مقهورکننده داشت. زمین مدرسه هم مال خودشان بود لذا بر آن تسلط و حکومت داشت. وقتی درس می پرسید اگر کسی غلط جواب می داد تکّه کلامش این بود: «نِه؛ احمِق. بِتمِرگ.» از توی دماغش گپ می زد.

روانشاد یوسف رزاقی در کلاس محمد شریفی خاطرات زیادی داشت که بارها برای مان  تعریف کرد و روده بُر می شدیم از بس عالی عین شریفی اَدا درمی آورد. محمد شریفی وقتی خشمگین می شد، دو گوش دانش آموز را محکم می گرفت، به هوا بلندش می کرد و مانند جِت برزمین می کوبید. گویی حق هم هم داشت! چون اغلب همکلاسی های ما نسبت به درس و یادگیری و آموختن ها بسیار بی تفاوت بودند. فقط از ترس از پدر و مادرشان و نیز عواقب حضور و غیاب می آمدند مدرسه و از لام تا کام دَم نمی زدند و هیچ هم یادنمی گرفتند.


دامنه. سال 1358. دارابکلا

دامنه. سال 1358. دارابکلا. عکاس: نقی طالبی دارابی

آنچه بر من گذشت 30

پست 30: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت»، می رسم به زمانی که کم کم فریاد اعتراض به رژیم شاه بلندتر و علنی تر می شود و انقلاب، شکل عملی به خود می گیرد. من که در مدرسۀ راهنمایی ابن سینای سورک درس می خواندم، با یک معلمی باسواد، متدیّن، خوش تیپ، پرجذبه و بسیارمذهبی مواجه شده بودم که انقلابی بود و دانش آموزان را خط و ربط می داد. او آقای رمضان طالبی بود؛ به گمانم اهل روستای طبقده منطقۀ دشت ناز میاندورود_ساری.

معلم انقلابی مدرسه، آقای رمضان طالبی، همه را تحریک به حرکت و فریاد و شرکت در راهپیمایی های ساری می کرد. او در کلاس با روشنگری ها و نقل سخنان دکتر علی شریعتی، ما را دعوت به تعطیل کردن مدرسه و نیامدن در کلاس ها و حضور انقلابی در تظاهرات های ساری می کرد. این تقریباً عین جملۀ اوست که در گوشم هنوز نجوا می کند: «چرا می ترسید؟ چرا به مدرسه می آیید؟نیایید. از من بشنوید نیایید. برید در راهپیمایی علیۀ شاه. کار رژیم را یکسره کنید».

خیلی جرأت و شجاعت می خواست معلمی سرِ کلاس این گونه رُک و آگاهانه، دعوت به قیام علیۀ شاه بکند. حال هر کجا هست به این معلم مذهبی و انقلابی سلام و درود رسا می رسانم که شور و شعوری که ایشان در ما دمیده بود موجب گشته بود، مدرسه نیمه تعطیل شود و بعد کلاً تعطیل گردد.

این در حالی بود که فضای مدرسه، از سوی رئیس مدرسه که بسیارشاه دوست و بداخلاق و تند بود، بشدّت پلیسی بود. حتی معلم زن بی حجابی داشتیم که شبیه مانکن ها هر روز مُد می پوشید و مدل می زد و اگر بگویم کم از برهنگی و لُخت و پتی نداشت، دروغ نگفتم. ما که در باغ نبودیم! اما بزرگتر از ماها، از دیدن این زن تقریباً لُخت و عریان، اِغواء هم می شدند و کلاس وی را برای خود سینما می ساختند وتمتُّع و کام. بگذرم که شرح داستان ها و قضایای او و بزرگسال های کلاس را زیا مناسب نمی دانم بگویم. فقط بگویم این معلم زن که اسمش را نمی برم، برای کلاس، مانند فیلم های هندی شده بود... .

من به علت آن که خانۀ ما و مرحوم پدرم تحت فشار و نظارت پاسگاه دارابکلا بود تا ردّی از شیخ وحدت بیابند که در قیام طلاب 17 خرداد 1354 در فیضیۀ قم دستگیر شده بود، در حدّ بضاعت سنّ ام، از رژیم شاه باخبر بودم و آنچه آقای رمضان طالبی در کلاس درس، علیۀ رژیم می گفت را خوب درک می کردم و خوشحال هم می شدم که چنین معلم خیره کننده ای داریم. این بخش از قضایای زندگی ام را در قسمت های بعدی به اختصار می کاوم.


دامنه. سال 1357. عکاسی البرز ساری

دامنه. در آن سال ها

آنچه بر من گذشت 29

پست 29: به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» این را بگویم آن سال ها یعنی اواسط دهۀ پنجاه، توی اتاق مان، لباس پدر را می پوشیدیم، عمّامه اش را بازمی کردیم و خودمان آن را تا می کردیم و می بستیم، بر سرمی گذاشتیم و روی کُرسی یا روی لحاف و یا روی چند مُتّکا، به منبر تمرینی می رفتیم، سخنرانی می کردیم، مصیبت هم می خواندیم. هم من. هم دو اخوی دیگرم حیدر و باقر.

مرحوم مادر، هم گوش می کردند و هم لبخند می زدند و هم ایرادهای منبرمان را می گرفتند. او، به داستان واقعۀ حماسه آفرین کربلا و زندگانی انبیا (ع) تسلّط داشت و از بَر بود و بر مصائب حضرت زینب کبرا _سلام الله علیها_ خیلی اشک می ریخت. اما تا مرحوم پدر در خونه حضور داشت، جرأت نمی کردیم البَسه و اثاث شخصی اش را دست بزنیم چه برسد به این که بر تن بکنیم و منبر برویم! چون او اساساً بآسانی تن به شوخی با هیچ کس نمی داد، با آن که رحیم ترین پدر نسبت به فرزندان بود و ماها را بی حد در دل دوست می داشت ولی کم بر زبان جاری می ساخت و اگر ما را در حال منبررفتن روی کُرسی می دید، تَشرتُشر می کرد. چون به عمامه و عبا و قبایش خیلی حساس بود.

اما مادر با آن که منبرمان غلط غلوط داشت و پشتِ سرهم به دست انداز می افتادیم، بازهم ما را تشویق می کرد. خیلی دوست می داشت، هر 4 پسرش آخوند شوند. خصوصاً باقر را؛ که می گفت : «وِه همنوم (=همنام) پدرم (=مرحوم آق شخ باقر آفاقی) هسّه وِنه شخ بَووشه، مِه دل ره خوشحال هاکانه» که کرد و او یعنی باقر و ابوطالب، هر دو شیخ شدند. بگذرم و به روح هر دو بزرگ پدر و مادرم درودی وافر بفرستم.


دامنه. سال 1358. دارابکلا سر سکوی ساختمان مرحوم رمضان طالبی دارابی جنب تکیۀ بالا

دامنه. 1358. دارابکلا، سر عکاسی نقی طالبی، جنب تکیۀ بالا