آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 72

زندگینامۀ دامنه


پست 6568. آنچه بر من گذشت. قسمت 72. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شبِ پیش از حرکت مان به قم، یک شب اخوی ام شیخ وحدت _که در نزدیکی ما شهر گرگان مقیم بودند و در حوزۀ علمیۀ نور آیت الله سیدکاظم نورمفیدی تدریس می نمودند_ به دارابکلا آمده بودند پیش والد و والده ی مان. کلیدِ منزلش در قم را به من دادند و گفتند برید آنجا ساکن شوید. لطف خدا بود و محبت برادر و حکمت بزرگ پرورگار علیم و مهربان.




دامنه. ایام دانشجویی. 1372. عارف. عادل. عاصم




اواخر شهریور ماه 1371 از محل کارم در ساری، تسویه کامل کردم و مجوّز تحصیلی گرفتم و آخرین روز همین ماه آمدیم قم و ساکن شدیم در همان منزلی که اخوی شیخ وحدت کلیدش را داده بود. منطقۀ خوب زنبیل آباد قم.



دو برادر با هم. من و خانواده و بچه هایم. اخوی ام دکتر شیخ باقر و خانواده اش. هال و پذیرایی مشترک. یک اتاقِ بالا مال ما. یک اتاقِ بالا مال ایشان. آشپزخانۀ بالا مال او. زیرزمین مال من؛ که در آن هم پخت و پز می کردیم با نهایت سادگی و زحمت و هم استراحت. اساساً زیرزمین در بلاد کویری، خنک ترین جاست و آرامبخش ترین نشیمن در فصل داغ.





تا آخر سال 1372 اینجا بودیم. سال 1373 به خانه ایی در منزل حاج صفدر فغانی _که لحاف دوزی ماهر و مؤمنی ست_ مستأجر شدیم. یک میلیون رهن، با 10000 ریال اجارۀ ماهانه.




من طیِ چند ترم متوالی، در یک دورۀ بسیارسخت و خیلی خسته کننده و انرژی گیر، شنبه تا چهارشنبه ی هرهفته، از قم به دانشگاه تهران می رفتم و در خوابگاه دانشجویی در خیابان طالقانی، مقابل سینما عصرجدید، به همراه دوستان طلبه و دانشجویی ام زندگی مجرّدی داشتم.




این، در حالی بود که باید هم درس می خواندم. هم خرج زن و بچه ها را درمی آوردم و هم کتاب می خریدم و هم نیازهای منزل را _از نون تا سیب زمینی و جعفری و مرغانه و زنجبیل_ تهیه می نمودم. که در قسمت های بعدی شرحش می کنم.




دامنه. 1371. دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران. عکاس: رزّاق ادبی فیروزجاهی



تا قبل از ورود به دانشگاه، مطالعاتم متمرکز در دین شناسی و سیاست و کتاب های مذهبی و قرآنی بود. همۀ کتاب های شریعتی و آثار منتشر شدۀ استاد شهید مطهری را پیش از دانشگاه از نوجوانی تا آستانۀ ورودم به محیط دانشگاه، مطالعه و خلاصه نویسی کرده بودم.



حالا در دانشگاه خیالم از داشتن مبانی دینی و نلغزیدن در طوفان و امواج تزهای بیگانه و هجوم فرهنگی غرب، و نوشته ها و جریان های منحرفانه و گاه ضالّه راحت بود.



تا قبل، فقط اسمی از حسین بشیریه و رضوی و زیباکلام و عمیدرنجانی و فرهنگ رجایی و سیف زاده و نقیب زاده و شاهنده... شنیده بودم و با کتاب ها و گفتارها و نوشته های منتشرشدۀ آنان و سایرین، در مجلات و ماهنامه ها و روزنامه های ایران و حتی در بولتن ها آشنا بودم و بی خبر نبودم.



حال، در آغاز دهۀ 70، من، به لطف پروردگار و دعای مادر و رضامندی پدر و حمایت همسر و تشویق اطرافیان و خوشحالی رفیقان و اراده ی فولادین و شوق وصف ناپذیر خودم، در مهم ترین و سیاسی ترین و محوری ترین و پراستادترین و مشهورترین دانشکده های ایران یعنی دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران قرار گرفتم.



یعنی در درون پرجنب و جوش ترین محیط آکادمیک کشور. با همۀ آن نخبگان سیاسی خیره کننده، که یا استاد بودند و یا در آن محیط مسئولیت را برعهده داشتند، یکجا و در یک کلاس و میز و صندلی قرار گرفتم و مستقیم، شاگردشان شدم و درس های مهم و محوری علوم سیاسی و روابط بین الملل و حقوق را با آنان گذراندم (= به قول دانشجویان پاس کرده ام) و مسائل غامض و پرسش برانگیز را با آنان در میان می گذاشتم:



آقایان دکاتیر محترم: (=مُعرّبِ دکترها، که معمولاً این جمع مکسَّر غلط، استعمال می گردد و استعمال معمول، می گویند رواست)




1- حسین بشیریه. 2- رضوی. 3- صادق زیباکلام. 4- عمید زنجانی. 5- عبدالرحمن عالم 6- سید رحیم ابوالحسنی. 7- مصطفی ملکوتیان. 8- سیدحسین سیف زاده قمی. 9- محمدرضا تخشید. 10- افتخاری. 11- ستوده کار. 12- فرهنگ رجایی. 13- بهزاد شاهنده و 14- احمد نقیب زاده. 15- و متفکّران و سیاسیون و چهره های مطرح دیگری که گاه به گاه، به سالن اجتماعات شیخ انصاری دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران دعوت می شدند تا سخنرانی و مناظره کنند.




من علاوه این اساتید محترم، هرچندوقت، در سلسله گفتارهای دکتر عبدالکریم سروش _مشهورترین و بحث برانگیزترین چهرۀ روشنفکر دینی ایران و جهان_ شرکت می کردم.




یکی از آن روزها که به سراغ سخنرانی های سروش می رفتم، پای یک سخنرانی جنجالی دکتر سروش _در دانشکدۀ علوم دندان پزشکی در ضلع شمال غربی دانشگاه تهران_ نشسته بودم، که با آن لحن پرجذیه اش داشت دربارۀ جامعۀ جاهلیت مدرن صحبت می کرد.



سروش می گفت دراین گونه جوامع، عالمان مُلجم (=لجام زده) اند و جاهلان، معظّم، (یعنی بزرگ داشته شده و عزیز و ارجمند!)؛ اتفاق عجیبی افتاد که جرّقّۀ فشارِ خشونت بار گروه هدایت شده و خودسر گروه فشار علیۀ این اندیشمند دینی بوده که من... تابعد... (قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 71

زندگینامۀ من


پست 6528. آنچه بر من گذشت. قسمت 71. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که خودم را یک نیروی پُرجهندۀ سیاسی می دانستم و از مسائل مملکت و جامعه و اوضاع اندیشه ای دهۀ شصت، بی خبر و بی توجه نبودم؛ اما چارچوب شغلی ام را به مُرّ قانون و فرمان تحذیری امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ دقیقاً رعایت می کردم و هیچ گاه خلافِ این جهت شنا ننمودم.




26 خرداد 1369 ساری بودم که خبر رسید وضع همسرم دگرگون شده. خودم را فی الفور به منزل رساندم و آن دو _مادر و فرزندِ در راه_ را با هول و ولَع و دِهشت، به بیمارستان امام خمینی ساری؛ کمی پایین تر از دروازه بابل، در تقاطع امیرمازندرانی. ساعتی نگذشت که عادل من _پسر دومم_ پا به جهان گذاشت.




آن روزها سونوگرافی کمتر رسم بود. اغلب خانواده ها، ریسک نمی کردند ببینند آیا فرزندِ در شکم، از ذکوره یا ازاُناث؟ لذا من، پیش بینی کرده بودم اگر دومین فرزندم، دختر باشد، یکی از صفات برجستۀ فاطمه زهرا _سلام الله علیها_ را بر او بگذارم؛ یعنی مُنعِمه، یعنی نعمت پروردۀ خدا.



که نشد و خدا هرگز به ما دختر نداد. که می گویند دختر؛ رحمت است و برای پدر، نازکِش. راضی به حکمت و مصلحت خدای مهربان ام و جَبهۀ سپاس و شکر بر زمین می سایم.



نام اولین فرزندم را بر مبنا و نیّت عرفان _خداشناسی و خداجویی_ در همان ایام مجرّدی، عارف گذاشته بودم و این دومین فرزند را بر حسب عشق به عدالت و عدل الهی، عادل نهادم.



دامنه. سال 1384. عکاس: سیدعلی اصغر



پیش تر از آن، سعی کرده بودم خانه ای در حیاط خانۀ پدرومادری ام _که والدین بهتر از جانم، اجازۀ ساخت آن را به من داده بودند_ بر روی بنای نیمه ساز قبلی _که شیخ وحدت سال های اوائل انقلاب تلاش کرده بود بسازد که ادامه نیافت و پدر با او حساب کرد_ بسازم، و ساختم.



چون طی این مدت _از 31 مرداد 1365 تا نوروز 1367_در دو اتاق مجاور سمت شرقی منزل پدرومادری، با آنها زندگی می کردیم. به قول محلی ها هنوز سِوا _یعنی جدا_ نشده بودم. خورد و خوراک و پخت و پزها واحد بود و یکجا. زیرا عروس خانواده ها _طبق رسوم محل دارابکلا_ تا مدتی باید پیش پدرشوهر و مادرشوهر زندگی می کرد. همین خانه ای که ساخته و تکملیش کردم، پس از فوت والدینم به عنوان ارث ماندگار مرحومان پدرو مادرم، برای من ماند. درود و صلوات خدا بر روح جاویدان و پاک شان.




معمولاً در دارابکلا، روال همین گونه بود. یعنی عروس و داماد تا دوسه سال در کنار خانواده زندگی می کردند و آرام آرام از والدین و اعضای خانه، جدا می شدند. که حالا کمی فرق کرده است. اول خانه می سازند و سپس عروسی می کنند. بگذرم.



طی پنج سال اشتغال در ساری، در این شهر چهارپاتوق داشتم که اغلب آنجا سرمی زدم: یکی: کتابفروشی رسالت در خیابان انقلاب روبروی مخابرات. دیگری: کتابسرای دانشجو در خیابان فرهنگ، پیچ روبروی ادارۀ کل آموزش و پرورش. سومّی: لوبیافروشی داغ سرِ تقاطع قارن_انقلاب که صبحانۀ دلچسبی می داد؛ لوبیاچتی داغ با آرد و کولک گلپَر که به زبان بومی می گویند لوبیا پَته. و چهارمین پاتوقم: دفاتر توزیع و فروش پنج روزنامه مهم آن دهۀ داغ شصت بود: اطلاعات، کیهان، جمهوری اسلامی، رسالت؛ و سپس روزنامۀ سلام؛ که بعد از رحلت امام توسط سیدمحمد خوئینی ها تأسیس شده بود.



روزنامه سلام. شمارۀ 21 آبان .1374. تیتر سخنان مرحوم هاشمی رفسنجانی




من این پنج روزنامه را بی هیچ وقفه ای، همه روزه می خواندم. فقط یکی را نمی خریدم _روزنامۀ جمهوری اسلامی_ چون که در محل کار توزیع می شد. که هنوز هم در منزل دارابکلا، شماره های مهم و تاریخی این پنج روزنامه را در آرشیو و بایگانی شخصی ام دارم. یادم است بیشتر متن های مهم و سرمقاله های بسیارمهم و تاریخی این پنج روزنامه را، با پول شخصی ام، و با وساطت رفیقم سیدعلی اصغرشفیعی دارابی، فتوکپی کرده بودم و به صورت صحافی و کتاب درآورده بودم و گاهی در جلسات و نشست ها از آن استفاده می نمودم.




بگذرم و خواستم بگویم ما و همدوره ای های عصر ما، این گونه، زندگی را پیش می بردیم. که با تأسُّف فراوان، سطح مطالعات این نسل حاضر، نه فقط کم، بلکه تعطیل شده است و همه، در تلگرام می پلکند و ضرر و زیان و حتی خُسران قرآنی می خرند. ننگ و خطر وحشتناکی که آیندۀ ایران را خواه ناخواه نابود می سازد. و شک ندارم دشمن پشت این قضیه است.



بدا به حال کسانی که با هرزه نویسی ها،چرندبافی ها، دری وری ها و تهمت ها و هجویات زشت، نوجوانان معصوم این مملکت را، ساعت ها، تا پاسی از شب، در تلگرام و کانال های بی ارزش و مزخرف شان، مشغول می سازند و کتاب و مطالعه را _که انسان را می سازد و جامعه را دگرگون می کند_ مظلوم و تنها و خاکخور و گردگیر، رها ساخته و کناری انداخته اند. خدا نگذرد! نمی دانم چی بگویم. بگذارم و بگذرم. خیلی حسرت و افسوس می خورم و حتی غُصّه.



حالا دیگر شهریور 1371 نزدیک می شود و من در سن 29 سالگی، به دلیل قبولی در رشتۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران_ باید محل کارم را با 5 سال سابقۀ خدمت و 3 سال سنَوات مثبت (جبهه و نیز مدتی سربازی) جمعاً 8 سال سابقه؛ و نیز محل سکوتم را با 29 سال سکونت و خاطره و همهمه و وِل وِله و هِلهله، برای یک گام متعالی تر _یعنی درس و مشق_ که عشق ثانی من شده بود_ ترک کنم. و کردم.



دارابکلا را با یک وانت نیسان اثاثیۀ منزلمان، که نیمی را در همانجا باقی گذاشته ایم_ با وداع جانسوز با والدین و خداحافظی خاطره انگیز را اُقربا و رُفقا، به سمت قم ترک می کنیم. که من اسمش را نه گُسَست، بلکه هجرت می گذارم. دو هجرت: هجرت اول من در سال 1363 به قم برای طلبگی حوزه. و هجرت دوم ما به قم در سال 1371 برای دانشجویی دانشگاه.



پسرانم: عارف. عادل. عاصم. 1383. عکاس: دامنه



من و دو فرزندمان عارف و عادل و همسرم خدیجه، به رانندگی داماد خاندان مان آقای حسینعلی رمضانی. حالا هم فرزند سوم _عاصم_ در راهِ دنیاست و هم ما در راه قم. هجرت دوم. در این حرکت تاریخی عمرم، چه ها بر من گذشت؟... تا بعد...

(قلم قم دامنه دوم)