پست 19 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت»، این را هم اشاره کنم و به مراحل بعدی عبور کنم و آن این که، در دبستان، علاوه بر هم محلّه ای هایم در حموم پیش دارابکلا، با چه کسانی دوست و رفیق شده بودم؟
معمولاً یک نوجوان در دبستان، از محدودیت در یک محیط بسته ی خانواده و محیط نیمه بازِ محلّه اش، عبور می کند و خود را با بچه های کُل روستا مواجه می بیند و کم کم جرأت می یابد به دور از چشم خانواده، که چهارچشمی بچه ها را مراقب اند (به قول دارابکلایی ها: پِنّنِه)، با افراد دیگری آشنا شود و رفیق و همبازی برگزیند.
من هم در دبستان از این پُل، استفاده کردم و با اینان که نام می برَم، آشنا و دوست صمیمی و با برخی ها رفیق نزدیک شدم. از هم محلّه ای ها گرفته تا همه ی جای جای روستا:
با نامبردگان بالا که همگی، هم دبستانی هایم بودند، رابطۀ بسیار صمیمانه داشتم و هنوز هم در دلم، آن روحیۀ رِفق و محبت و آمیختگی نسبت به آنان وجود دارد؛ گرچه زمانه و هجرت من به قم در اواسط و نیز سپس در اواخر دهۀ 60، رفت و آمدها و دیدارها و سطح روابط دوستانه را کاسته است، اما از میان نبرده است.
دامنه. سال 1354. دارابکلا. باغ مرحوم حاج غلام محسنی بهشهری. عکاس: محمدتقی محسنی