آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

جوانی >> میانسالی >>> و حالا کهنسالی من >>>>

   


    


خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب (۱۴۶)

جوانی >> میانسالی >>> و حالا کهنسالی من >>>>

به نام خدا. سلام. یکم: در جوانی خدا مرا (بخوانید مثل و مانندِ منِ جوان‌های این این مرز و بوم را) در بوته‌ی آزمون بُرد؛ تا آبدیده‌ها از آفت‌زده‌ها تفریق شوند (بخوانید معلوم گردند) یعنی جنگ. و شدند. چون غیرت داشتیم از وجدان، و نیز تبعیت می‌ورزیدیم از مرحوم امام، پس جوانی را می‌شود گفت بهترین عمرمان بود. حالا سند: همین عکس که من هستم و حسن آهنگر کِل‌مرتضی قرارگاه خاتم‌الانبیاء سمتِ آن سوی سوسنگرد. که آیت الله عبدالکریم بی‌آزار شیرازی  آمده بود پیشِ مان. همان دانشمند محقق بزرگ که "رساله‌ی نوین" چهارجلدی مرحوم امام را نوشته بود؛ یعنی تحریرالوسیله که من هنوزم فارسیِ آن را دارم. آن زمان، تا مغز استخوان خود را با آن تطبیق می‌دادیم که نکنه به کاری همت ورزیم که گناه کرده باشیم. آدمِ رساله‌ای بودیم!!! کی آمده بود بی‌آزار؟ (همین عینکی در عکس، که من پشتش دو جیبه و دو زانو نشسته‌ام) ۲۶ مرداد ۱۳۶۲ که امروز هست ۲۶ مرداد ۱۴۰۲. آن روز من پُررو (به قول یک بزرگِ بزرگ‌زاده: "بسیاررو") بودم و ازو خواسته بودم به ما چیزی گوید؛ نصیحت‌طور. گفت. چی گفت؟ یک حدیثِ قُدسی (نوعی حدیث که پیامبر ص، منهای وحی، از ذاتِ اقدس خداوند باری نقل می‌کرد) این حدیث را که من پشت همین عکس پس از چاپ در همان سال یادداشت کرده بودم: اِخدِمی مَن خَدَمَنی و اتعِبنی مَن خَدمَک. یعنی خدا به خودِ دنیا فرمود: خدمت کن به هر کسی که به من (=خدا) خدمت کند و برنجان (تعَب نما) هر کس را که تو (=دنیا) را خدمت کند. منبع هم می‌دم (ر.ک: ص ۶۹۸ حدیث ۶۸۷ در کتاب "احادیث قدسی" فقیه و محدث حُر عاملی ترجمه‌ی کریم فیضی) دوم: در میانسالی هم، جذب جایی بودم که به من فرصتِ گناه نمی‌داد، از بس جایی دینی و انقلابی، بود. و لذا هرچند اگر می‌خواستم هم، بازم گناه را کریه می‌دانستم و این هم، برای من نعمت بی‌نظیر بود که در دو دوره‌ی جوانی و میانسالی -که جمع هر دو دوره، هم بخش زرین عمرِ آدمی‌ست و هم می‌تواند هیجانی‌ترین عصرِ هنجارشکنی عمر کسی باشد- هر کدام به سودم تمام شد؛ نه این که گناه و بدی و لغزانی در نامه‌ی سمت چپ دوشم را کاتبان ننوشته باشند، نه، پر است ازین دست؛ شرمسار شَدیدِ غلیظ شاید نباشم که حاضرنشدن پیش خدا در قیامت را هولناک دانم. و تقریبا" توشه‌ای برای عرضه در حَشر شاید توانسته باشم تمهید نمایم. نمی‌دانم خدا این دو دوره از عمرم را -که در ظِلِ انقلاب زیستم و خودم را حامی آن کرده و به یقین جاهایی هم تا دَمِ مرگ رفته بودم- چه عوَض می‌دهد هر چه دهد، خوش. فقط چِشش عذابش کم‌شدت باشد. سوم: اما اینک در کهنسالی من، آیا توی بوته‌ی امتحان دیگری می‌افتم؟! نمی‌دانم. نه، نمی‌دانم. اما به آن شاهد و شهیدی که کنارم نشسته است در باغی در کهک، روزی به من گفته بود: پیریِ آدم آن بِه که پَکری او نباشد. اینک اینم عصر کهنسالی من عکس ایستاده. با مُوانی سپیدکرده که ریش از سر در سپیدی سرعت گرفته.  آیا از من انتظار می‌روَد پشت به "انقلاب"ی روحمند کنم که تمام عمرم را به دین عجین کرده و قبله را از مقابلم برنداشته؟ چه می‌دانم؟ بسته به قلب من دارد که هنوز آشیانه‌ی پاکان است و پاکی و پاک‌ها را پیرو است و دوستدار. خدایا مرا دوستدارش!!! بمیران. دوستدار وفادار عاشق. یا امام زمان عح. دامنه.

خاطره‌ی جبهه: سلمانی صلواتی جبهه

به قلم دامنه: خاطرات جبهه:  به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۶ ) به نام خدا. سلام. سلمانی صلواتی جبهه ازجمله جاهای قشنگی بود که رزمنده وقتی روی صندلی چوبی آن -که از صندوق مهمّات ساخته می‌شد- می‌نشست هم خاش‌خاشی‌اش می‌آمد و هم لذت یک آسایش نیم‌ساعته در نتیجه‌ی چندین روز خستگی را می‌چشید. پیش ما اما این حاج عباسعلی قلی‌زاده بود که با این‌که با او عضو گروه کمین شب بودیم، روزهایی خاص کنار همسنگران دیگر جمع می‌شدیم و او با شونه و قیچی که در ملزومات انفرادی خود همراه داشت، شروع می‌کرد موی سر ماها را سلمانی کردن؛ در عکسی که در زیر گذاشتم کاملا" معلوم است. آن روز، اول سرِ مرا اصلاح کرد. پیش از شروع، تن نمی‌دادم؛ چون به موی سرم خیلی حساس بودم. گفتم نه، مرا مارو می‌کنی! (در محل ما، به موی سر افرادی که شبیه چرخه‌ی پشم گوسفندان اصلاح شود که مثل مرزبندی شالیزار می‌شود، می‌گویند: مارو، یا کچّل‌مارو) گفت: نه ابراهیم، بشین حالا می‌بینی بهترین اصلاح را می‌کنم.

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر- چشمیدر. تابستان سال ۶۱

ایستاده از چپ: عباسعلی قلی‌زاد. قلی‌پور. بنده. چالپلی نکا

نشسته در حال اصلاح: حاج آقا اسماعیل قربانی میانگاله‌ی نکا

این دو نکایی بزرگوار هر دو از معتمدین مشهور محل‌شان

بودند و صاحب کوره‌ی آجرپزی. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ دارابی

 

آق سیدکاظم هم تضمین کرد ابراهیم قبول کن، مارو نمی‌کند. آقا، بانو، نشستیم روی صندوق خالی مهمّات، که حکم صندلی را داشت و رویش پتویی بود و نرمی نرمی می‌نمود. آفتاب هم زده بود، صبح جمعه هم بود و پرندگان هم نغمه سر می‌دادند. وقتی سر و ریشم را (که اون زمان تازه پشم نوج زده بود و صورتم شبیه ریش‌کوسه‌ها بود) زد، آینه آورد (همان آینه‌ی مشهور و رایجی که پشتش عکس تمثال امام علی ع داشت و مصرع مولوی نوشته بود: "از علی آموز اخلاص عمل") دیدیم چه اصلاحی هم کرد، من که موهایم را همش چپ می‌گرفتم، طوری مرا مارو کرد که دیگر مویم نه چپ می‌رفت و نه راست. شونه را گرفتم مویم را اولین بار زدم بالایی! که آن زمان رسم بود هر کس مویش را بالایی می‌دهد یعنی عاشق شده است! اگر دقت کنید به موی سرم در عکس (پیراهن زرد برزیلی) دقیقاً معلوم است.

 

چه روزهای سخت ولی مزه‌داری بوده است در رزم. بی‌جهت نیست دین مبین خط مقاومت را برای مؤمنان صراط حق دانسته است و پیوست و ملحق به حضرت حق. برای مرد مؤمن و مبارز و خالص یعنی دوست قدیمی و همرزم‌مان حاج عباسعلی قلی‌زاده بلند یا به زمزمه صلوات که دیرزمانی‌ست از نزدیک ندیدمش. از نوشته‌های روزانه‌ام در هیئت رزمندگان اسلام داراب‌کلا.  سلمانی صلواتی جبهه

نحوه‌ی شهادت نعمت‌الله یاری جویباری

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۵ ) در اوج سختی‌های نبرد در تابستان ۱۳۶۱ با سه گروهک وطن‌فروش کومله، دموکرات و رزگاری به انضمام متجاوزان بعثی در روستای بوریدر و چشمیدر مریوان در سمت پایگلان و بیساران، نعمت‌الله یاری جویباری همه‌روزه با نغمه‌ی خوش‌اِلحانش "شهید وطن، افتخار میهن" را برای ما می‌خواند. این آهنگ زیرا را که هر عصر رادیو در برنامه‌ی شهید پخش می‌کرد: «شهید وطن، افتخار میهن / گل پَرپَر لاله‌زار میهن . خون پاک تو در رگ‌های ما / برقِ مهر تو، در سیمای ما . به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم / به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم»

 

شهید پیرمرد اما سلحشور و قوی‌ پیشمرگه‌ی کُرد و بنده.
پشت سر، شهید نعمت یاری و همسنگران. عکاس: حاج عباسعلی قلی‌زاده

 

راست: شهید رمضان ذکریایی در حال خواندن دعا و بنده.

بالای همان قله. عکاس این صحنه: شهید نعمت‌الله یاری جویباری

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر. تابستان سال ۶۱

نشسته سمت راست شهید نعمت‌الله یاری جویباری

ایستاده از چپ: حاح عباسعلی قلی‌زاده. نفر وسط کلاه‌آهنی بنده

بقیه سایر همسنگران از جاهای دیگر مازندران. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ

 

نعمت‌الله توی جنگ رفیق صمیمی‌مان شده بود. خیلی به هم دلبسته شده بودیم. جوانی خوش‌سیما و در نهایتِ اخلاق خدایی. نیز اهل راز و نیاز و در عین حال مثل اغلب جویباری‌ها چابک و تیزپا. گواهی می‌دهم او انسانی پاک و دست‌یافته به حب الهی بود؛ برای همین توی دل همه جای می‌گرفت. آن صبح شُوم هرگز یادم نمی‌رود و هنوز هم وقتی تصورش می‌کنم روح و کالبدم می‌لرزد. آن سپیده‌دم نوبت ضدِ کمین رفتنِ من بود تا جاده و منطقه و جغرافیای کار و کشاورزی مردم بومی و آمدوشد ایمن رزمندگان را به سایر جبهه‌های درگیری تأمین کنیم. اما نمی‌دانم چه شد او گفت من به جای تو می‌روم و من در سنگر بالای قله ماندم و دقایقی نگذشت صدای شلیک تیربار و پژواک آن در شیارها را شنیدیم و از جای پریدیم. فوری اسلحه برداشتیم و زدیم بیرون سنگر. درین هنگام از قله‌ی آلوده‌ی روبرو به سوی ما هم، بی‌امان شلیک می‌کردند و اگر آقاسیدکاظم صباغ آن لحظه نبود و مرا نمی‌گرفت و نمی‌کِشید گلوله‌هایی که بیخ گوش‌هایم زوزه‌کنان عبور می‌کرد، صددرصد پیکرم یا مغز سرم را سوراخ‌سوراخ می‌کرد. بگذرم. کومله‌های کمونیست مسلح زیر بوته‌ی بلوط در شب جاکَن کرده بودند و سرِ سپیده، به سوی نعمت‌الله و رمضان ذکریایی و دو کُرد پیشمرگه که برای حفظ جان مردم بومی برای تأمین می‌رفتند و تا غروب باید می‌ماندند تا دیگران نفس راحت بکشند، شلیک کردند و همگی را شهید و غرق در خون. نعمت ما، یپیشانی‌اش شلیک شده بود و خون پاک این نجیب از شکاف سرش فوّاره کرد و پیکرش خون‌بار و معصوم بر قعر بوته افتاده. رفتیم جای کمین و شهادت‌گاه این همسنگران را از نزدیک دیدیم تا تجربه بیاموزیم و شیوه‌ها و حربه‌های دشمن را بشناسیم. بر پیکر این شهیدان در محوطه‌ی سنگر فرماندهی وداع کردیم و تا مدتی با غمی که ناراحت‌بار بر وجود ما باریدن داشت، کلنجار می‌رفتیم؛ آن هم در سن هفده سالگی. آری آن شهید چه زیبا صدا سر می‌داد: "به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم / به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم". چگونگی شهادت نعمت‌الله یاری جویباری

متن آهنگ "شهید وطن، افتخار میهن" در ادامه‌ی مطلب

خاطره‌ام از بازگشت از جبهه

به چه تکیه کنیم؟! ( قسمت ۱۰۲ ) به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. پس از چندی، از هفت‌تپه تسویه‌حساب کردیم؛ چون عملیات والفجر ۸ به نفع رزمندگان تثبیت شده بود. هنگام تسویه‌حساب، ارزیاب گردان ادوات -که رزمنده‌ای زیرک و مبادی به آداب بود- از ما سه تا (شاید هم از بقیه‌ی دارابکلایی‌های اعزامی که من خبر ندارم) خواست به علت نمره‌ی بالای ارزیابی اخلاقی و رزمی، در لشگر ۲۵ کربلا ماندگارِ رسمی شویم و به عضویت سپاه درآییم. نپذیرفتیم. اول به اتفاق همگی وارد قم شدیم و زیارت کردیم و شب در خوابگاه طلبگی کوچه‌ی ارگ خوابیدیم. صبح روز بعد به منزل اخوی وارد و از آنجا با پیکان سواری مرحوم سیدحسین هاشمی -که شانس ما به قم آمده و در منزل ایشان بود- رهسپار داراب‌کلا شدیم. خداخدا می‌کردیم سیدحسین ما را رَف و رام نیندازد! با آن شتاب مشهورش در راندن و جَستن و سبقت‌جُستن. جبهه چیزی نشدیم حالا این توراه گدوک این ما را تلف نکند. بِرام‌ِبرام (=تند و سریع) ما را رساند. به محل که رسیدیم، شنیدیم سرِ مزار، مراسم شهیدان عیسی ملایی و محمدحسین آهنگری‌ست که توی همین فاو عراق، پیش از اعزام ما، شهید شده بودند. از پیچ پاسگاه، پیاده لنگ‌لنگان از درِ پشتی مزار وارد شدیم. مراسم باشکوه و حزن‌انگیزی دیدیم که شاید تمام مزار انبوهی از مردم نشسته بودند و زار زار می‌گریستند. نه فقط برای ما، که از میدان جنگ، ظفرمند و سربلند برگشته بودیم، بلکه بر دیدگان همه، سیل اشک روان بود و اندوه فراق فوَران داشت. از خصوصیات مردم دیار داراب‌کلا یکی این است که به اهل قبور، حرمت عجیبی قائل‌اند، اخَص برای یادبود شهداء. صلوات بر روح آنها. ۱ آبان ۱۴۰۱ . دو قطعه عکس هم می‌گذارم در پایین:

 

 

نشر عکس: دامنه

 

 

 

شرح عکس اول : روز اعزام به جبهه دارابکلایی‌های غیور سلحشور. ( بهمن ۱۳۶۴ ) سپاه سورک. ایستاده از راست: سیداسدالله سجادی. حاج سیدمحسن سجادی. سیدکاظم صباغ. سید علی‌اصغر شفیعی. علی رزاقی. من. حسن صادقی. نشسته از راست: سیدرضی سجادی. سیدرسول هاشمی. روانشاد یوسف رزاقی.
 
شرح عکس دوم: همه‌ی این افراد اعزامی این عکس دارابکلایی هستیم: ( بهمن ۱۳۶۴ ) سربندداران از جلو:. سمت راست علی‌بابا حسینی. پشت از راست: یوسف رزاقی. مرحوم سیدابراهیم حسینی. سید علی‌اصغر. مرحوم سید ابوالحسن شفیعی. سیدرسول هاشمی. نفر وسط من. علی رزاقی. اسحاق رجبی. موسی رجبی. گال‌محمد رمضانی. مرحوم حسینی. سیدهاشم هاشمی. حاج سیدتقی شفیعی. قاسم دباغیان. حسین ملایی. اِسّامجید چلویی. احمد رمضانی. شیخ‌باقر طالبی. عبدالله رمضانی ممسِن. سیدموسی صباغ. مهدی آهنگری. عیسی رزاقی. بقیه را نشناختم. این رزمندگان به عملیات والفجر ۸ رسیده بودند. یک خاطره از بازگشت از جبهه

خاطرات من در نوجوانی

به قلم دامنه. به نام خدا. نوجوان که بودم، در روستای‌مان داراب‌کلا، خیلی‌زیاد «درویش» (به معنی گدا نه آن دراویش مذهبی) می‌دیدم؛ با تیپ‌های گونه‌گون و از بلاد گوناگون؛ به‌ویژه از دیار خُراسون. درست یادمه، والدین خدابیامرزم، به ما تأکید می‌کردند درویش هر وقت در زد، حتماً «خِر» بدین. خِر، همان خیرات به زبان محلی‌ست. که بیشتر شامل دُنِه (=برنج)، آرد و رِزه (=پولِ خُرد) بود.


یادمه نیز، دو درویش، سبزپوش بودند؛ این‌گونه در ذهنم مانده‌اند: مُسِن (=پا به سن گذاشته)، با دستیاری سبز بر سر، رِدای نیمه‌بلند، قدّی کشیده، شالی دراز به گردن آویزان، ریشی پُرپُشت و بلند، چشمانی از حدقه بیرون‌زده و گیرنده!، چهره و رُخی باهیبت، و نیز با دَس‌چو (=عصا)یی حکّاکی‌شده. از آن دو درویش (=گدا)، سخت می‌ترسیدیم؛ حتی پا به فرار می‌گذاشتیم. چون به گوش‌ها بدجور، دمیده بودند آن دو، «غول‌»اند؛ نمی‌شنوند! و سرنوشت و آینده‌ی افراد را با چندسؤال پیش‌وپا افتاده می‌فهمند. حرف‌شان، بیشتر اَصوات بود و اَدا؛ این‌طور: هَع‌پَه‌خَه. لوپالا. مَع‌ناها.

قلم قم دامنه دوم

خاطراتم در اولین روزهای اشتغال

به قلم دامنه. به نام خدا. پاسخم به بحث ۱۲۹. قسمت اول. با سلام و سپاس از پرسشگر محترم این بحث، که این موضوع قشنگ و دلکش و خاطره‌انگیز را پیش کشیدند. من ممکن است برای این بحث، چند پاسخ بنویسم؛ زیرا طی سی سال اشتغال، در چند شهر و چند استان کار کردم. اینک توصیف اولین محیط و مسیر محلِ کارم:


سال: ۱۳۶۴

محل: دودانگه

موضوع: توصیف محیط کار


صبح زود شنبه‌ها باید دورِ میدان امام ساری ضلع جام‌جم، سوار مینی‌بوس مسافرکش می‌شدم. تا پُر شود، نصف روزنامه و یا بخشی از مجله و کتاب را می‌خواندم. مسافرین همگی از روستاهای آن دیار بودند. ساده، بی‌آلایش و پرحرف. مسیر اتوبان قائم‌شهر را طی می‌کرد، شیرگاه و زیراب را در می‌نوردید و در پل‌سفید تا نیم‌ساعت لنگر می‌انداخت تا مسافرین خریدِ مایحتاج کنند و یا مسافرینی دیگر سوار کند. از اینجا به بعد دیگر راهروی مینی‌بوس جای سوزن‌انداختن نبود. از بُز و غاز و انگور و ماست و تِلم و نون و جعبه‌ی مرغ هلندی گرفته تا هرچی که نیاز ماه یک خانواده‌ی روستایی در دل کوهستان و صحرا، در آن تلنبار می‌شد.


از پل‌سفید می‌پیچید به سمت چپ که یک سینه‌کش بسیار تندی‌ست. سربالایی را با زوزه و دوده‌ی ماشین می‌پیمودیم. جنگل انبوه با درختان زیبا را رد می‌کردیم و از سرِ عبورِ روستای سنگده و دادکلا می‌گذشتیم، جایی که شرکت چوب فریم بود. شبیه شرکت نکاچوب. و جلوتر رسکَت و ولیک‌بِن. پِهندَر که می‌رسیدیم هَمهمه‌ی عجیبی می‌شد، چونان زنانه‌حمام! چون روستایی بود که مردم باز هم، از مغازه‌های کاهگِلی عبوری آن _که به فضای کهنِ کردستان می‌زد_ خِرت و پِرت می‌خریدند. این حوصله‌‌ی من بود که طی این مسیر طولانی و جاده‌ی شنی و داد و بیداد مسافرین و جِرکّه‌جِریکّه‌ی زنان، به آستانه‌ی تمام! و خط‌خطی شدن می‌رسید.


دودانگۀ ساری

بخش دودانگۀ ساری


ماشین به محمدآباد که می‌رسید، دل‌شوره می‌گرفتم. این‌که چگونه از تَهِ مینی‌بوس خودم را به رکاب برسانم و پیاده شوم. همان روز نخست، یومِ الَستِ من بود! راننده گفت آقا از همان پنجره‌ی شیشه‌ای انتهایی ماشین بپّرم پایین. اول کیفم را انداختم و بعد خودم را پرت کردم. خوب بود یک‌کمی چابک بودم؛ وگرنه زانومانویم مالِ من نبود. این مسیر پُرپیچ‌وخم و پُرگردنه را، هر هفته با بیش از سه‌ساعت و با دست‌کم ۱۷ تا ۱۸ جا توقف طی می‌کردم. ساری را این‌گونه شنبه‌ها ترک می‌کردم و در ساختمان محصوری _که زیردستِ روستای تلاوک بود_ مستقر می‌شدم! و چهارشنبه‌ها باز‌می‌گشتم. بگذرم! که من آن دیار دل‌انگیز را یک بهشت دیدنی می‌دیدم. بس است همین‌قدر.

قلم قم دامنه دوم

خاطرات من در کودکی

به قلم دامنه: حمام، کَلوش، تکیه. پردۀ اول: به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباب‌بازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنه‌ی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگه‌بازی، تیل‌بازی و الماس‌دَلماس. زیباترین بازی من حُباب‌بازی بود که وقتی به حمّام بُرده می‌شدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَن‌مال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوین‌کَف) حُباب می‌ساختم و در فضای بخارگرفته‌ی حمام به هوا فوت می‌کردم. و این، ثانیه‌هایی پررنگ و قشنگ از زندگی کودکانه‌ام بود که از ذوق، پَر در می‌آوردم و از شوق زمان نمی‌شناختم. امّا، امّا، چنان از شدّتِ گرما و ازدحام جمعیت، سِس (=سُست و گرمازده) می‌شدیم که مجبور می‌بودیم به سرسَرای حوضی رخت‌کَن برگردیم تا کمی نفَس‌مان بالا بیاید. و از داخل خیک (=دَلو آب) چنان آبِ چاه هفت‌روز را می‌نوشیدیم که گویا از صد نوشابه و دلِستر و دوغ گواراتر می‌بود. یادش در جان من است. امیدوارم با خاطراتم، وقت خواننده‌ای را خراب نکنم.



پردۀ دوّم: تمام تابستان‌ها را بیشتر پابرهنه بودم، نه فقط من؛ که بیشتر همسن‌وسال‌هایم. پول پیدا نمی‌شد که پدر برای پسر پاپوش بخرد. گران‌قیمت‌ترین پاپوش من _اگر اسمش را بتوان کفش گذاشت_ همان کَلوش لاستیکی بود. آن‌هم نه در تابستان، که در فصل‌های سایرِ سال. همان‌هم، پاهام چنان در آن عرق می‌کرد که وقتی می‌کَندم تا وارد اتاق شوم، از فَرطِ گَند و بوش خجالت می‌کشیدم و از بس لای انگشتانم سیاهی، جِرم می‌زد، کلافه می‌شدم. مگر می‌شد چنین کلوشی را تابستان هم پوشید!؟ آن سه فصل هم، کَلوش را چندین پینه، داغ می‌کردم که چاک نخورَد و وا نرود. شاید این فقط من نبودم که نداری کشیدم. بگذرم. فقرِ قشنگ را با ستونِ فقراتم حمل می‌کردم و غنایِ بی‌رحم را با چشمانم در سی‌چند خانه آن‌سوتر، به نظاره می‌نشستم. و من دلشادم، دلشاد، که هیچ‌گاه بر پدر و مادر، برای این‌گونه نداشتن‌ها لجاجت نمی‌ورزیدم. پدرم و مادرم دوست‌تان دارم. فقرتان، قشنگ بود، فخر بود. فاجعه نبود. قبرتان، قبله‌ی سوم من است.


پردۀ سوّم: دبستان که بودم، تکیه را زیاد دوست می‌داشتم. نه فقط برای روضه و نوحه و سینه؛ که برای اون چای و نعلبکی و قنده. ولی، اما، زیرا، زیاد پیش می‌آمد که ساقیِ سَخی! نه فقط به من _و البته به همسِن‌ّوسال‌هایم هم_ چای نمی‌داد، که خیط هم می‌کرد. و بیرون هم می‌انداخت. نمی‌دانم چرا هرکه _البته نه همه_ ساقی می‌شد و مِتوِلّی، سیاستمدارِ پِروس و تِزارِ روس و سِزارِ رُوم هم اگر تکیه‌ی تکیه‌پیش می‌آمد و پای اَشیر و عَشیر، می‌نشست، ازو حساب می‌بُرد و زَهره‌ترَک می‌گردید. (=کیسه صَفرا) پاره می‌کرد! بگذرم؛ که من از پایین‌تکیه البته بی‌خبرم. و فقط بگویم که قندِ اون زمان، نه پِف بود و نه پوک؛ از دویست شکّلاتِ بلژیک هم سرتر بود! تا بعد.

قلم قم دامنه دوم