آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 35

به نام خدای آفرینندۀ آدمی

آنچه بر من گذشت

در ادامۀ «آنچه بر من گذشت» در این قسمت 35 به چند نکتۀ دیگر از زندگی ام می پردازم: مدرسۀ راهنمایی در انجیردِلینگۀ دارابکلا در سال های اولیۀ 1358 که انقلاب، میدانی آزاد را برای نشاط فکری تمهید ساخته بود، به محیطی پُرمسأله مبدل ساخته بود. هم حامیان جریان ها و گروه ها سعی می کردند از محیط مدرسه، یارکِشی کنند و هم روحانیون محل تلاش می کردند نوشته ها و کتاب ها و سخنرانی های خود را به محیط دانش آموزی هم تعمیم دهند.


دامنه. 1384. تیرنگ گردی. عکاس: سید علی اصغر

من به مدد سیدعسکری شفیعی که در سپاه ساری آمد و شد روزانه داشت، مجلۀ «رسالت دانش آموز» را که توسط سپاه نوشته می شد، به صورت هفتگی و مداوم به دانش آموزان می فروختم. قیمت آن به گمان یک تومان بود.

حجت الاسلام والمسلمین شفیعی مازندرانی چند باری هم برای سخنرانی به مدرسه آمده بودند و هم بارها کتاب های خود را برای ارائه با قیمت مناسب و گاه رایگان به مدرسه ارسال کرده بودند. مانند کتاب های: «تاکیتکهای متنوع کمونیسم». «ولایت فقیه به زبان ساده» و... .

کار دیگری که من در مدرسه ایجاد کرده بودم راه اندازی و فعال کردن و رونق بخشیدن کتابخانه مدرسه بود که از سوی جناب محمد مؤتمن سورکی مسئول آن شده بودم و گاه به گاه مسابقه هم طرّاحی می کردم و به کمک انجمن اسلامی محل و مدرسه جایزه می دادیم. علی ملایی در این راه با من همراه بود.

دبیرستان نمونه دولتی دارابکلا. از زاویه ی انجیر دلنگه ی دارابکلا. یادش به خیر با آن هم خاطرات هم نسلی های مان. 31 شهریور 1394. ارسالی جناب یک دوست. از این همه اهتمام ایشان برای نشان دادن سه فضای مجزای آموزشی محل طی چند روز گذشته، صمیمانه ممنونم و طالب دعای خیر

مدرسۀ راهنمایی شهید سیروس اسماعیل زاده در انجیردِلینگۀ دارابکلا که الان دبیرستان نمونه دولتی دارابکلا شده است. 31 شهریور 1394. عکاس جناب یک دوست

یک چیز دیگر در آن مدرسه این بود در سالی که من به دبیرستان 22 بهمن سورک رفته بودم، باز هم به دلیل رابطۀ صمیمانه ام با رئیس و معلمان مدرسه که گویی با همدیگر با آن همه اختلاف سن، عین رفیق و دوست بودیم، پایم به مدرسه باز بود. لذا هر هفته مجلۀ «رسالت دانش آموز» سپاه را می آوردم و توزیع و فروش می کردم.

در همین ایام و به واسطۀ همین اقدام فروش مجله و اشراف داشتن به محیط مدرسه، دختری از مدرسه توجه ام را به خود جلب کرد. بی آن که گرایش درونی ام را به او بروز دهم، این حالتم که در درونم جرقه شد، از وی مخفی نگه داشتم و نمی دانستم آیا او هم به من چنین است یا نه. من او را در سال 1354 هم در یک شب عروسی (عروسی آق ابراهیم احمد ملایی) از شکاف و لای در اتاقی که مخصوص حضور زنان بود، در منزل مرحوم حاج حسین شیردل (پدر محمدعلی شیردل) دیده بودم... ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد