آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 16

پست 16 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شبی که حمّام مرا گرفت!. کلاس اول دبستان، چند چیز بر من جلوۀ خاصّی داشته و یک اتفاق خطرناک نیز هنوز هم بر ذهن و نهادم باقی مانده است. این پست ضمن آنکه مجموعه زندگینامۀ دامنه است، به نحوی تاریخ عمومی اجتماعی دارابکلا و سلسله خاطرات دامنه هم محسوب می شود.

یکی آن که آن سال در آخر دهۀ 40، دارابکلا هم سرسبزتر بود و هم سرد و برف و بارانی تر. هر دانش آموز موظّف بود هر روز یک شاخه هیزم خشک برای بخاری گرمایشی مدرسه بیاورد. نه نفت بود و نه سوختی دیگر. من یادم است برای ما زنگ تفریح بدترین لحظات مدرسه بود. چون باید کلاس را ترک می کردی و بیرون یخ می زدی. همه لاستیکی کلوشِ پاره پوره (=کفش) به پا داشتیم که با کم ترین سرما، پا را منجمد می کرد. پا هم (=قلب دوم انسان) وقتی سرد شود همه جای بدن بُرودت می گیرد.

دوم آن که من در نیمکت جلوی کلاس بودم. همیشه اول از همه مورد پرسش معلم قرار می گرفتم. به همین دلیل همیشه پیشاپیش درسم را مرور می کردم. کنار من دو همکلاسی خوبم بودند: مهران دباغیان و خلیل طالبی دارابی (مرحوم گتی ببخیل) که هر سه ی مان در درس خوش استعداد بودیم.

سوم آن که برای من یک اتفاق خطرناکی افتاده بود که یک روز یا بیشتر به مدرسه نیامدم و بر من خیلی سخت گذشت. و آن این بود: مرحوم پدرم آن سال_ زمستان 1349 من و برادرم شیخ باقر را نیمه شب یا دَم دَمای سحر به حمّام عمومی قدیمی کنار چاه هفت روز _مجاور منزل اُستا نظر سلیمانی سوچلمائی_ برده بود. پدرم هیچ گاه ما را تا زمانی که در دبستان بودیم به تنهایی به حمام نمی فرستاد. خود، ما را استحمام می کرد. مثل حالا نبود که هر کس در خانه اش حمام داشته باشد. یک مُعضلی بود این حمام عمومی. که اغلب کَل بود (= یعنی تعطیل بود؛ یا آب نداشت یا سوخت) و یاد سرد و کم آب و پرجمعیت و گاه هم بسیار چندش آور.

آن سال متصدّی حمام عمومی مردانه ی دارابکلا، مرحوم حاج عبدالله شاه علی بود. پدر آقایان حاج پرویز و آقامحمود شاه علی. فردی بسیار منظّم و در کار خود بسیار جدّی و شوخ طبع و گرم و مردمی و دوست داشتنی. ایشان از سر دلسوزی به حال مردم، در گوشه ی داخل حمام یک آتش ذغالی حجیمی بپا کرده بود تا فضای حمام بخوبی گرم بیفتد. به حدی بود که تقریباً یک پهنه ی نشیمن حمام را فراگرفته بود.

پدرم یکی یکی ما را تَنمال کشید (=کیسه ی چرک کردن). می خواست لیف کند که ناگهان اخوی ام باقر بر کف حمام افتاد. سریع او را به بیرون برد و تا برگردد من هم از گاز منو اُکسید کربُن ذغال برافتادم و نزدیک بود هلاک و از این دنیا خلاص شوم که پدرم سر رسید و فوری بغلم کرد و به بیرون رختکَن برد. همه جمع شدند و بلاخره ما را فوری نجات دادند. از جزئیات و ریز ریز آن رخداد خطرناک بگذرم که وقت را نگیرم.

در واقع با این واقعه خواستم در این بخش از زندگینامه ام، سختی های گذشتگان و کمبودهای روستا را نیز بر یاد آوردم تا تأکیدی نموده باشم بر این که قدر نعمت ها و رشدیافتگی ها و امکانت و رفاه این عصر را پاس و سپاس بداریم. همین.



1364. مرحوم پدرم حجة الاسلام حاج شیخ علی اکبر طالبی دارابی (ابن کبل آخوند مُلاعلی) عکاس: دامنه

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 33


پست 4295


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات و یادداشت ها. قسمت 33


      


تصویر برگه های خطی دامنه در کتاب «نگاهی به اندیشه های سیاسی امام خمینی در مدت اقامت در فرانسه»



دامنه این کتاب «نگاهی به اندیشه های سیاسی امام خمینی در مدت اقامت در فرانسه» را در سال 1381 در مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم در واحد تدوین تاریخ انقلاب اسلامی نوشته است و در فصلنامۀ علوم سیاسی دانشگاه امام باقر (ع) قم به چاپ رسید


(دامنه دارابکلا)

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 32


پست 4268


آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات و یادداشت ها. قسمت 32


                          


تصویر برگه های کتاب«فلسفۀ سیاسی ویلهلم فردریش هگل»




دامنه این کتاب «فلسفۀ سیاسی ویلهلم فردریش هگل» در سال 1377 در مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامی قم در واحد تدوین اندیشۀ سیاسی اسلام نوشته است و در آن مرکز، در مجموعۀ اندیشه های سیاسی غرب به چاپ رسید


(دامنه دارابکلا)

آنچه بر من گذشت 15

پست 15 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با گذراندن مکتبخانۀ پدرومادرم و مسلّط شدن به بخش هایی از عمَّ جرء، بلاخره هم از خانۀ پدربزرگم به خانۀ دوم مان _که با وام شرکت دخانیات ساخته شده بود_ کوچ کردیم و هم کمی بعد در سال 1349 پایم به دبستان باز گردید و وارد کلاس یک شدم که آرزوی من بود.

آن سال چند چیز برای من در دبستان مزّه می کرد و شوق می آفرید:

یکی این که چون در درس تنبل نبودم و به لطف خدا استعداد یادگیری داشتم، به کلاس و کتاب و معلم و همکلاسی هایم علاقه ی زیادی داشتم.

دوم این که ذوق داشتم که هم صبح و هم بعدازظهر با همبازی هایم در مدرسه بودم. آن دوره، مدارس شیفتی نبود، هم باید صبح به مدرسه می رفتیم و هم بعدازظهر. همین موجب می شد با آزادی بیشتری در کنار همبازی هایم بمانم و ترسی از پدرومادرم نداشته باشم که همیشه ما را محدود می کردند با چه کسانی و چه مقدار و در کجا بگردیم و بازی کنیم.

سوم این که درس املا را خیلی دوست داشتم. یادم نیست املایی کمتر از 19 داشته باشم. اساساً به نوشتن با قلم و خودکار بسیار علاقه داشتم و همیشه سعی ام این بود زیبا و منظم و بر روی خط _نه کج_ بنوسم.

چهارم آن که دبستان دولتی دارابکلا در همسایگی خونۀ مان بود به حدی که صدای زنگهای کلاس و تفریح آن به گوش مان می رسید و از این رو خوشحال بودم با کمترین دردسر به کلاس می رسم.

پنجم این که من به عکس های داخل کتاب ها بیشتر علاقه داشتم تا متن های آن _که کمتر آن را می فهمیدم و درک نمی کردم_. خصوصاً درس علوم را زیاد دوست می داشتم که در آن عکس های حیوانات و پرندگان بود. آنقدر عشق داشتم به کتاب و کلاس و دفترمشق و دفتر دیکته که هنوزم هم در خونه از آن نگه داری می کنم زیرا بوی نوجوانی ام را می دهد و لذت روحی می آفریند.



در دبستان این درس را خیلی دوست داشتم چون یک روستایی بودم و لمس می کردم درس را

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 31


پست 4257


 آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات و یادداشت ها. قسمت 31


     


تصویر برگه ها های خطی دامنه از «مجموعه مقالات (2)»



دامنه این «مجموعه مقالات (2)» در سال های 1371 تا 1381 در مرکز مطالعاتی و تحقیقاتی تهران و قم نوشته است و در برخی از آن در مجموعۀ علوم انسانی و غرب شناسی آن مراکز به چاپ رسید


(دامنه دارابکلا)

آنچه بر من گذشت 14

پست 14 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. کمی که مکتب خانه خواندم خونه ی مان جابجا شد و به سنِّ مدرسه رفتن و شلوغ تر شدن نزدیک شدم و چون دبستان دولتی دارابکلا پیش خونۀ مان بود با همبازی هایم می رفتیم سرَک می کشیدم و حتی بر پشت بام حلبی اش سنگ می انداختیم و فرار می کردیم.

هم عشق مدرسه رفتن داشتیم و هم می ترسیدیم؛ چون خیلی شنیده و نیز از روی دیوار مدرسه بارها دیده بودیم معلمان، دانش آموزان را با شیش و شلپت _ترکه ی انار و درختِ بِه و لَرگ_ تا سرحدّ مرگ می زدند که بگذرم من.

صبح زودِ یک روز سرد پائیزی که کلوش _کفش لاستیکی_ پاره پوره پایم بود، دیدم مادرِشهید ابراهیم عباسیان _همسایۀ مان_ دست پسرش حمیدرضا را _که دوست و همبازی من بود و هنوز هم آن محبت و عُلقه میان مان باقی و برقرار ماند_ گرفت و داره می بره مدرسه. من هم به خیال خامم که می توانم با او به مدرسه بروم پشت سرش با همان لباس و کلوشم راه افتادم و گپ زنان با حمیدرضا، به دمِ در دبستان رفتم ولی بور و خیط! شدم.

هم اساساً نمی دانستم که مدرسه رفتن به این سادگی و با والدۀ دیگری بدون ثبت نام قبلی نیست! و هم بعدها فهمیدم که من چون از حمیدرضا عباسیان شش ماه کوچکترم باید یک سال دیگر صبر می کردم. بگذرم که قضایای این خاطره ی بر یاد مانده ی من زیاده زیاد.

دامنه. سال 1349_1350، کلاس یک دبستان دولتی روستای دارابکلا

آنچه بر من گذشت 13

پست 13 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. هر گاه قرآن آموز در مکتبخانۀ مرحوم پدرم به سورۀ ۹۱ الشّمس _جزء 30_ (یعنی وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا، سوگند به خورشید و تابندگى‏ اش، وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا، سوگند به ماه، چون پى [خورشید] روَد)؛ می رسید باید یک تِلا _خروس محلّی_ برای پدرم هدیه می آورد!

حال آن که معنای تَلَاهَا در آیۀ 2 این سوره، هیچ ربطی به خروس و تلای محلی نداشت! این تَلَاهَا به معنی در پی خورشید رفتن ماه است یعنی چرخش ماه به دور خورشید.

ولی در مکتبخانه، رسیدن به این واژگان مقدس إِذَا تَلَاهَا، در پیِ تلا و خروس رفتن و برای رئیس مکتبخانه هدیه آوردن معنا داشت! که البته با ذوق و شوق و رضایت قلبی والدین قرآن آموز همراه بود، زیرا رسیدن بچه اش به این بخش عَمّ جزء، نوعی غرور و جشن و سرور داشت!

سه مُبصر بسیارجدی داشت مکتبخانۀ مرحوم پدرم و سه جای نشیمن خاصّ، سه مبصر اینان بودند:

1- علی بابویه دارابی (نجّار ببخیل)

2- مرحوم باقر طالبی دارابی (مرحوم ابوالقاسم ببخیل)

3- عبدالله رمضانی دارابی (زکریا رمضان بالامحله)

سه جای نشیمن اینجاها بود:

اتاق اول خونۀ مان که بخش بیرونی خونۀ مان بود که اتاق پشتی اش بخش اندرونی،

گوشۀ دالون در انتهای سکّوی سمت غربی (آن خونۀ مان دو سکوی شرقی و غربی داشت)

و داخل تلوار روباز _تالار_ که محلی برای کارهای بیرونی منزل بود.

من بخوبی یادم است که پدرم با لباس آخوندی و بدون عمّامه گذاشتن به سرش، در کُنج اتاق، دَمِ درِ خروجی غربی به سمت دالون می نشست و افراد پس از زنگ صبحگاهی از در شرقی اتاق به داخل می آمدند و گوش تا گوش می نشستند و به نوبت یکی یکی می رفتند پیشش زانو می زدند درس پیش می دادند، اگر درس قبل را بلد و مسلط بود، درس جدید می گرفت، اگر نبود یا باید جریمه می شد و یا تنبیه.

برخی از بس تنبل و بازیگوش و _شاید هم کورذهن! بودند_ اصلا" هیچی یاد نمی گرفتند. که پدرم مجبور بود اینان و نیز خاطیان را یا فلک کند و یا وارونه به سقف وسط اتاق کلاس در مقابل چشمان قرآن آموزان، آویزان.

وقتی هم کسی را آویزان می کرد خیلی جدّی جدّی تنبیه اش می کرد و طرف تا مدتی باید در این وضع می ماند و سایرین درس عبرت! می گرفتند.

این خاطره بسیار شنیدنی ست که یک روز یکی از قرآن آموزان آفتابۀ مسّی قیمتی! را انداخت توی چاه مُستراح خونۀ مان. پدرم بشدّت عصبانی شد و به فکر چاره! افتاد و همه را در حیاط به خط کرد و گشت و گشت یکی را که خیلی لاغر و نحیف بود _که از قضا فامیل مان هم بود و اخلاقا" درست نیست که اسمش را اینجا بیارم_ برگزید و بر کمرش ریسمان بست و به کمک مُبصران و همهمۀ حاضران او را آرام آرام و با حیرت ماها، به داخل چاه مستراح فرستاد و آفتابه را نجات! داد.

چه کارهای خطیری می کرد این مرحوم پدرم! این قضیه به یک داستان پرجنجال ختم می شود که اینجا مجال شرحش نیست. با پدرم خیلی زیاد و انبوه خاطره دارم که نقلش سخت است که من فقط در میان خواص مان آن را به صورت تئاتری! اجرا می کنم و حسابی هم استقبال می گردد.

آری؛ با زنگ صبحگاه همه ورود می کردند به مکتبخانه و هیچ کس حق نداشت تا خوردنِ زنگ خروج در ظهرگاه، به خانه اش برگردد. با به صدادرآمدن زنگ خروج در ظهرگاه _پس از ادای نماز جماعت ظهر و عصر_ در حیاط بزرگ خونۀ مان به سه ستونِ ببخیل، پایین محله و بالامحله ردیف می شدند و به نوبت و حضور و غیاب مجدد به خونه ها بازمی گشتند.

من که الآن دارم روایت می کنم به همان حسّ و حال کودکی و نوجوانی ام و خاطرات زیبای آن موقع بازمی گردم و ذهنم با بوی آن ایام یک مرورگر فعال می شود.

آثار علمی، پژوهشی، مقالات و یادداشت های دامنه 30


پست 4252


 آثار دامنه


پژوهش ها، مقالات و یادداشت ها. قسمت 30



این دفتر ریاضی کلاس چهارم یا پنجم دامنه است.سال 1354. هنوز سالم نگه اش داشته ام


(دامنه دارابکلا)

آنچه بر من گذشت 12

پست 12 : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در آن خونۀ مان که مکتبخانۀ پدر و مادرم نیز بود، من هم نزدشان درس می خواندم. درس عمّ جزء. (یعنی جزء سی ام قرآن، که با سورۀ نباء که با آیۀ «عَمَّ یَتَسَاءَلُونَ» آغاز می شود).

شاید بیش از 150 نفر در آن مکتبخانه حضور داشتند. البته دخترها به صورت مجزّا و حضور خصوصی در صبح و بیشتر عصرها نزد مادرم تعلیم می گرفتند

مکتبخانه مثل یک دبستان اداره می شد. حضور و غیاب می شد. زنگ تفریح می خورد. مُبصر و ناظم داشت. ساعت خاصی برای رفتن در رودخانه ی زیر خونه ی مان _رَف بِن کبل آخوند_ برای گرفتن وضو جهت اقامه ی نماز ظهر و عصر داشت.

حتی بخوبی یادم مانده که مرحوم پدرم از دانش آموزان می خواست بعد از گرفتن وضو، هر نفر یک سنگ نیز از کف رودخانه برای دیوار حیاط خونه ی مان بیاورد.

در مکتبخانۀ پدرم حتی نیز فلک و کُتک و ترکۀ ی انار و حلق آویز به سقف برای تنیه  و ماشه دار و سازه کتینگ داشت.

من یک بار حسابی توسط پدرم فلک شدم. دوتا پایم را به فلک بستند دو نفر محکم دو سرش را داشتند و پدرم با شیش و شلپت _ترکه_ حسابی و محکم می نواخت.

فلک ابزاری ساده بود. یعنی یک چوب که دو سرش طناب بسته می شد و موقع فلک کردن، به دورِ دو تا پای فرد بسته می شد و دو نفر هم دو سمت آن را محکم می گرفتند و فرد را بر زمین می خواباندند و پدرم با خشم و اخم کف هر دو پا را چندین بار با ترکه یا ماشه دار و یا سازه کتینگ _دسته ی جارو_ می زد.



آن زمان ها عمّ جزء در خانۀ همۀ دارابکلایی بود



این عکس صحنه ای از فلک شدن است

آنچه بر من گذشت 11

پست 11 : به نام خدای آفریننده ی آدمی. سال 1347 در 5سالگی ام، از خونه ی پدربزرگ مان به خونه ی دوّم مان در همان کوچه، در فاصله ی 95 متری نقل مکان کردیم. خونه ی دل انگیز قبلی مان هنوز در خاطره ام به زیبایی جاخوش ساخته است. خانه ای آجری، حلب به سر، خوش نقشه، با بهارخواب نپار در وسط حیاط با درختان توت و انجیر و دالونی دراز و خنک و تلاوری خوش نواز.

آن زمان که اغلب خونه های مردم دارابکلا گلی و آلِم به سر و گاله به سر و بی در و دروازه و بی دیوار بود، خونه ی پدربزرگم _کبل آخوند مُلّاعلی طالبی دارابی، ابن مُلاحیدر، ابن مُلاطالب_ آن گونه زیبا بود و دلنشین من.

پدرم با آن که روحانی بود، کشاورزی هم داشت. سال 1347 به بعد شرکت دخانیات به توتون کاران وامِ ساخت ساختمان انباری با نقشه ی یکسان و ارتفاع بلند و نیز تاسیس گرمخانه _به زبان محلی سوچکه برای خشک کردن توتون_ می داد. اما خانواده ها پس از استرداد قسظ وام، آن انباری را با کمی اصلاح به خونه ی مسکونی تبدیل می کردند و با هزاران شادی و شعَف در آن می زیستند. ما هم نقل مکان مان به همین علت بود.

در مورد خونه ی اول مان که مکتبخانۀ قرآن پدر و مادرم نیز بود، و در مورد توتون کاری و همبازی هایم در آن دوره، چند نکته ای ست که در قسمت های بعدی می نویسم.


 دارابکلا. خونه ی دوم مان از سال 1347. عکاس: جناب یک دوست. خرداد 1395

محل خونه ی اول مان که در آن در 2فروردین 1342 متولد شدم که حالا ساختمانش تغییر یافته است. دروازه ی سمت چپ به سمت رودخانه و قنات پشون خونه ی خواهرم است. عکاس: جناب یک دوست. خرداد 1395