آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت

زندگینامه‌ی من ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

آنچه بر من گذشت 63

اتوبیوگرافی دامنه


قسمت 63. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در این قسمت اتوبیوگرافی ام (یعنی حسب حال و سرگذشتی که خودِ شخص بنویسد) زندگینامۀ خودنوشتم را به چندنکته دیگر پیوند می زنم تا وارد مرحلۀ بعدی شرح حال و آنچه بر من گذشت، شوم.




پدرم نیز از مسافرکشی من، ناخشنود و در رنج بود و از گزارشگران علیۀ من، بسیار در خشم و عذاب. ازین رو، یی آن که مرا در جریان بگذارد، مخفیانه رفت نزد حجت الاسلام حاج شیخ علی مؤمنی دارابی _شوهرِ خواهرزاده اش_ که نمایندۀ ولی فقیه و رئیس نهضت سوادآموزی استان مازندران بود. وضعیت سخت مرا و کارهایی که زیرآب زنان دارابکلا علیه ام کردند، برای ایشان بازگو کرد.




یک روز از آقامدرسه پیش، با سیدعلی اصغر و یوسف و حسن حاج مرتضی داشتیم می گذشتیم، دیدیم یک نیسان آلبالویی رنگی جلوی مان ترمز کرد و راننده اش بیرون آمد و دستی به هرچهارتای مان داد و به من روکرد و گفت: حاج آقا گفت فردا بیا پیشم. گفتم کدام حاج آقا؟ گفت: حاج آقا مؤمنی. شستم تیر خورد! (به قول فرهنگستان علوم! خارجی‌ترین انگشت دست که دو بند دارد) که پدرم یَحتمل برای من اقدامی کرده باشد. از رانندۀ نیسان آقای عزت ایرانبخش _داماد مرحوم گل وردی_ که پیش حاج آقا مؤمنی در نهضت استان کار می کرد بابت رساندن پیام تشکر کردم.




شب که خونه رفتم پدرم گفت: پیش حاج شیخ علی مؤمنی در نهضت استان برایت کار گرفتم. گفتم: نهضت نمی روم. فقط همان نهادی که در سال 60 ثبت نام کردم و هنوز منتظرم مرا پذیرش کنند، می روم و بس. گفت: برو پیشش شروع به کار کن بعد هر وقت در آن نهاد مشکلت درست شد، مشغول شو.




هنوز دقیق نمی دانم پدرم خود به این تصمیم رسیده بود یا کسی به او مشورت داده بود. حدسم این بود مرحوم عمّه ام _همسر مرحوم حاج آق علی شفیعی_ برایم دلسوزی کرده بود. زیرا حاج آقا مؤمنی _دامادش_ او را بیش ازحد احترام می گذاشت و دوست می داشت. خواست برای من کاری کرده باشد. بگذرم. من چون عُلقه ای نداشتم با ارادۀ خودم به نهضت نرفتم. چون اساساً روحیه ام انقلابی و انقلابی گری بود.




در همین حیص و بیص (گیر و دار، تنگی و گرفتاری) که منتظر نتیجۀ ورود شیخ وحدت به پرونده ام بودم و با ماشین پیکان وی _که در اختیارم گذاشته بود تا زندگی ام در آغار راه، لنگی نزند_ مسافرکشی می کردم؛ اوضاع جبهه در سال 1366 به هم ریخت. گردان های سپاه محمد، شکل گرفت و هزاران نیروی داوطلب بسیجی از پیر و جوان، کهنسال و میانسال، انقلابی و نیمه انقلابی از سراسر ایران به فرمان امام در قالب سپاه محمد، به جبهه ها سرازیر شدند.




    

راست: دامنه. یوسف. سال 1364. اعزام به جبهه.

چپ: دامنه. جعفر. حاح احمد. عروسی جعفر رجبی . 1365. عکاس: سید علی اصغر




من هم در کنار روانشاد یوسف و سیدعلی اصغر راهی سپاه سورک شدیم تا پرونده اعزام مجدد به جبهۀ مان را، راه اندازی کنیم و بریم نبرد و جهاد و حفظ نظام و ایران و اسلام.



در دردناک ترین روز زندگی ام، در مقابل دو رفیقم یوسف و سیدعلی اصغر، آقای گوزه گری لالیمی مسئول پرسنلی _که آن زمان نام شان را به بهشتی منش تغیییر داده بود_ با حالت ناراحت و دلگرفتگی و حتی احترام آمیز به من گفت: از دارابکلا علیۀ تو گزارش دادند و شما صلاحیت ندارید به جبهه بروید. این درحالی بود که از سال 60 تا 66 یعنی تا آن زمان که بهشتی منش چنین گفته بود، من هفت بار به جبهه رفته بودم. بگذرم و به خدا واگذارم؛ که گذاشته ام.



یوسف و سیدعلی اصغر رفتند جبهه. اما من، تنها و بی کس، بی یار و غمگسار بازماندم. گرچه نگذاشتند برای بار هشتم به جبهه بروم، ولی من معتقدم وظیفه و تکلیف و دَینِ خودم را آن روز اَدا کرده ام و اجر و ثوابم را برده ام و به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ لبیک گفته ام. بگذرم.




دامنه. مجروحیت در جبهه. حسنعلی لاری. حجره ام در قم. نوروز 1365.

عکاس سیدعلی اصغر



تا این که رسید آن روزی که در اوایل تابستان سال 1366 بر اساس طرح «لبیک یا خمینی» می خواستند به همۀ بسیجیان رزمنده ای که طی سال های دفاع مقدس به جبهه ها رفته بودند، کارت شناسایی و کُد رَسته بدهند.




عصر روزی به دعوت لشکر 25 کربلا، انبوهی از جمعیت بسیجی دارابکلا در مسجدجامع دارابکلا دعوت شدند. من هم دعوت بودم. به اتفاق رفقا یوسف و سیدعلی اصغر و احمد بابویه رفتیم داخل مسجد. آقای مُطلب ذبیحی یا به گمانم مطلب مظلومی اسرمی به اتقاق آقای گوزه گری بهشتی منش، کارت ها را توزیع کردند. به همه کارت دادند ولی به من که رسید گفت: به شما کارت تعلق نگرفت!




روانشاد یوسف خیلی دلشوره گرفت و با آنها مقداری با حالت خشم ولی دوستانه جرّ و بحث کرد. ولی آنها در جواب گفتند: «والله ما بی تقصیریم. گزارش محلی موجب شد به آقای طالبی _یعنی من_ کارت طرح لبیک تعلق نگیرد.»




بازهم می گذرم و به خدای مهربانم وامی گذارم که گذاشته ام. کسانی در آن جمع، کارت لبیک گرفته بودند که برخی شان، یک روز جبهه که چه عرض کنم! حتی یک نیم روز هم، به آموزش نظامی و پادگان نرفته بودند! خدا خود داور درد ها و رنج ها و بی عدالتی هاست و داروی شفابخش دل ها و روح ها.




حجة الاسلام کروبی. شیخ وحدت. مرحوم سیدمحمد منافی رئیس بنیادشهید مازندران.

ساری 1360. عکس آلبوم شخصی دامنه



وقتی این حرکات از سوی زیرآب زنان را مشاهده کردم که تا آنجا پیش رفته اند که نمی گذارند حتی به جبهه ها بروم و برای نظام خون فشانی و جان نثاری کنم، اصرارم را برای ورود به آن نهاد شدیدتر کردم.




یک ماه بعد، در همان تیرماه سال 1366 از شیخ وحدت _که عملاً و قاطع و پیگیرانه برای من ورود کرده بودند_ کسب اطلاع کردم که ایشان برای پرونده عضویتم در آن نهاد، سه معرّف مشهور و بانفوذ معرفی کردند.




سه شخصیت بزرگ و خوب و فاضل از تهران و قم و گرگان. آن سه بزرگوار که نام شان را به عمد نمی آورم «فُرم معرّف» مرا با تأییدات قاطع پُرکردند به شیخ تحویل دادند و با همآهنگی های شیخ، از طریق دونفر در ساری _که با یکی از آنها در سالهای مبارزه رفیق و صمیمی بود_ به آن نهاد تحویل شد.




دامنه. بر مَرکب الاغ. جبهه بوریدر مریوان 1360.

الاغی مظلومی که در کردستان از هر وسائط نقلیه ای کارسازتره




حال، در 1/ 5 /1366 منی را که حتی نمی گذاشتند به جبهه بروم و آن همه تلاشیدند و جُنبیدند که از گرفتن هرگونه شغلی محرومم کنند؛ خصوصاً به هر در و دیواری زدند تا از ورودم به آن نهاد ممانعت نمایند، با ورود شیخ وحدت به صحنه در کمتر از نیم ماه، رسماً و عزّت مندانه وارد آن نهاد شدم و رسماً با بالاترین انرژی، نه فقط مشغول به کار که در همآن آغازین روز، مشغول در یک مسئولیت دلخواهم گردیدم. درست 11 ماه پس از عروسی ام در 31 مرداد 1365. تابعد.

«قلم قم دامنه دوم»

آنچه بر من گذشت 62

زندگینامۀ دامنه


پست 6365. قسمت 62. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چهل و اندی روز بعد از عروسی ام، بارگشتم به قم. تنهایی من در حُجره و تنهایی همسرم در خانه. نداشتن هیچ درآمد بجز مقدار کمی شهریه حوزه، زندگی را بر ما سخت ساخته بود. فقر یک طرف، بی شغلی طرف دیگر. و نیز تنهایی و جدا و دور از هم، آن هم برای دو تازه داماد و تازه عروس، که هر سه شده بود قوز بالای قوز.



مدتی به همین سختی و بی پولی و تنهایی و دوری و جدایی گذشت. شیخ وحدت هم قرار بود بعد از عروسی من، یک اتاق منزلش را در اختیار من و همسرم بگذارد که متأسفانه مهیّا نشد، زیرا من به همین قول ایشان، تن به ازدواج و عروسی فوری دادم ولی اوضاع مساعد نشد و وفق مراد نگشت.



تا دیدم این وضع سخت، هم طاق مرا بی طاق کرد و هم طاقت همسر را تمام. برای نخستین بار حالت عجز به سرم زد. عاجز از ادامۀ راه. عاجز از فقر. و عجز از تحمل فشاری که زیرآب زنان علیه ام به وجود آورده بودند و نگذاشته بودند وارد آن نهاد گردم و از نظامی که برای حفظ آرمانش چندبار به جبهه بودم، رزق و روزی درآورم. نُون بُری، بدتر از این نمی شد! که اینان علیه ام مرتکب شدند.



در کُنج حُجره فاطمیه در کوچۀ ارگ قم، روزی به مدرسه نرفتم و به فکر چاره فرو افتادم. دو راه حل و یک روش به سرم زده بود: یکی ترک تحصیل و گرفتن شغل. دیگری آوردن همسر به قم.



اولی از توانِ من خارج بود. چون هر شغلی در دهۀ شصت می خواستی بگیری حتی اگر کارگری در بشاگرد و سربازی در مرز افغانستان هم بود، باید از تونل تحقیقات محلی و صافی هستۀ گزینش کشوری عبور می کردی.



دومی هم با فقر و بی شغلی و نداشتن هیچ پولی برای رهن و اجارۀ منزل در قم، بر من بسیار سخت تر از راه حل اول بود. کسی هم نبود به فکر استعداد!! من باشد و خیرات کند و یا اسپانسر مالی ام گردد! پیشرفت حوزوی کنم.



روزوشب های زیادی با همین فکر و خیال و غمناکی بر من گدشت. تا این که زدم به دریا. بلند شدم از حجره رفتم ترمینال قم. و آمدم دارابکلا. تا به پدرم اطلاع دهم که نمی توانم به این شیوه پیش بروم. پس از مشورت و کسب رضایت والدین کرامم، به قم برگشتم.



عصر یک روزی به گمانم اوایل سال 1366 بود، رفتم خونۀ شیخ وحدت. در جریان گذاشتم که چه چیزی  اولویت های من است. ایشان در طول انقلاب، هیچ گاه برای هیچ کسی پارتی بازی نکرد. نفوذ بالایی داشت، ولی از این قدرت خود، سود نمی جست ؛ یعنی سوء استفاده نمی کرد. گفتم من مستأصل شدم و بین چندراه، مانده ام ... .


کمی فکر کرد و چای نوشید و یک نخ سیگار پُک زد و مقداری بین اتاق و هال و سکّو و حیاط منزلش دور باغچه قدم زد و ناگاه این را به من گفت: این ماشینم را بگیر دستت باشد. منظورش این بود با آن رزق و روزی ام را درآورم. به قول معروف خرج زن و بچه ام را تأمین نمایم. دیگر چیزی نگفت. حتی لب باز نکرد که برایت شغلی می گیرم در نظام. حال آن که بعد فهمیدم او برای نخستین بار، برای من وارد عمل شد. که می گویم.



     

پدرم آن موقع، آمده بود قم. من ماشین شیخ وحدت را تحویل گرفتم و بار و بندیل مجرّدی حجره ام را _که از بار یک الاغ هم کمتر بود_ در گوشه ایی جمع کردم و با مرحوم پدرم آمدم دارابکلا. خاطره خوش مسافرتی که مزّه هایش هنوزم بر تمام سلول های بدنم ماند.



آن سال سخت 1365. همان پیکان دولوکس نمرۀ قم

روانشاد یوسف رزاقی. جعفر رجبی دارابی. دامنه. عکاس: سیدعلی اصغر



شروع کردم به مسافرکِشی در محل به ساری و نکا. تا نزد خانواده خجِل و شرمنده نباشم. یا همین پیکان قناری رنگ نمره قم، درآمدی خوبی داشتم. بیشتر دربستی می رفتم. شغلی که از آن بی حد اکراه داشتم. خیلی خجالت می کشیدم. هیچ وقت این سختی را فراموش نمی کنم. چه کنم که مجبور بودم. نمی خواهم مظلوم نماییی کنم؛ خواستم واقعیت آن زمان دارابکلا را در این بخش از زندگینامه ام گفته باشم. همین.



شاید آن زیرآب زنان، وقتی مرا این گونه و به وضع سخت و مثلاً فلاکت بار می دیدند، که حاضر شده ام مسافرکِش شوم، لذت! هم می بردند. و شاید هم _که خدا بهتر می داند_ مرا مسخره! هم می کردند. بگذرم. مهم این است اسامی همۀ آن زیرآب زنانِ آن زمان محل را در بایگانی ام دارم.



در ابتدای زندگی هم حاضر نشدم بیکاری و بیگاری کنم. من با مسافرکشی و خانمم با تزریقات و پانسمان _که در حیاط منزلمان برایش ساخته بودم_ درآمد حلال و شیرین کسب می کردیم.



من البته از مسافرکشی رنج می بردم. به رانندگان شریف بگویم، نمی خواهم بگویم این شغل بد است، یا خدای ناکرده ناروا. نه؛ من روحیۀ این شغل را ندارم. پوزش از همۀ مسافرکِشان شریف که شغل حلال آوری دارند.



نیم سالی به همین منوال گذشت تا دیگر مجبور شدم به شیخ وحدت اطلاع دهم دائقۀ من با مسافرکشی نمی خورد و بر من نه فقط سخت است. بلکه روحیه ام را می خورَد.


خبر دادم. حال شیخ وحدت عملاً به پرونده ام ورود کرد. یک روزی نگذشت که به من خبر داد پرونده ات به جریان افتاد. همان شغل دلخواهی که در آن نهاد درخواست داده بودم که به دلیل گزارش های پی در پی زیرآب زنان محل، هم راکد مانده بود و هم من ردّ صلاحیت. تابعد.«آنچه بر من گذشت»

آنچه بر من گذشت 61


قسمت 61.
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چون بعد از خواستگاری، عقد شرعی و قانونی نکردیم، من بدون هیچ دیداری، به قم بازگشتم و دوهفته مانده به عید غدیر (31 مرداد 1365) به دارابکلا بازگشتم تا مقدمات عروسی ام را آماده کنم. کردم. یکّه و تنها با شوق و همراهی رفقا.


تقریباً در منزل مان سه روز عروسی برپا بود. به قول دارابکلایی ها که با گَت عروسی روز، می شد جمعاً چهارروز. تابستان بسیارداغی بود. همۀ رفقا حاضر بودند. خصوصاً روانشاد یوسف که بار اصلی تدارکات و همآهنگی های عروسی بر گردن او بود. روحش شاد.


در دورۀ ما معمولاً مردم دارابکلا به علت آن که زندگی شان بر محور کشاورزی می چرخید، نقدینگی کمتری داشتند و در عوض از کالای فراوان برخوردار بودند. مثل انواع سبزی ها، میوه ها، خوراک های فصلی. زندگی کالا به کالا بود تا پول با پول. همین موجب می شد مردم برای پول و پَل جندان ارزشی قائل نباشند. این ویژگی موجب می شد در عروسی ها از نزدیکان شان غرض کنند. من هم چون از خانواده ایی روحانی کشاورز بودم، طعم تلخ نداری ها و فقر را می چشیدم.



علاوه بر هزینه ایی که پدرم جانانه متقبّل شدند و باسخاوت پا پیش گذاشتند، من هم برای بهتربرگزار شدن عروسی ام و دعوتی های زیادتر از حد متعارف، مجبور شدم شخصاً مقداری غرض کنم تا کمک پدرم باشد و بر ایشان فشاری وارد نگردد. از این رو از رفیقم حسن حاج مرتضی، چهارده هزار تومان دیگر غرض کردم تا عروسی بیشتر هزینه کنم. پس از عروسی هم با پول هدیه دامادی بازپس دادم و غرضم را فوری اَدا نمودم؛ چون من اساساً از طلب کردن پرهیز می کردم و به بدهکاربودن حساس بودم.



ساعت 2 بعدازظهر روز
عیدغدیر (31 مرداد 1365) وسط روز عروسی ام به همراه 25 نفر از رفقایم بصورت پیاده و دسته جمعی از خونه پدرم به منزل عروس رفتیم تا مراسم عقدمان را منعقد کنیم. کردیم. عاقد ما مرحوم شیخ روح الله حبیبی بود.


خطبۀ عقد ما توسط مرحوم آیت الله شیخ محمدبافر دارابکلایی و مرحوم شیخ روح الله حبیبی در حضور مرحوم پدرم شیخ علی اکبر طالبی دارابی و حاج رضا دارابکلایی و با حضور دو شاهد بزرگوار عموی مان مرحوم حاج اکبر طالبی (پدر شهید محمدجواد طالبی) و مرحوم حاج سیف الله رمضانی پدرهمسرِ مرحوم حجت الاسلام شیخ عباسعلی مختاری، خوانده و ایجاد و قبول شد. یادِ همۀ آنان گرامی باد.
     


به هر حال، عروسی من مصداقِ جالب شعار «اِشمو اَره، فرداشو سِره» شده بود. یعنی امشب خواستگاری و فوری هم عروسی، بدون دورۀ نامزدی. که من خود اساساً دورۀ نامزدی زوجین را به هیچ وجه قبول ندارم. برای پسرانم نیز به همین شیوه در فاصله ای اندک پس از خواستگاری، عروسی بپاکردم.



من در 22سالگی در حالی که هیچ شغل و درآمدی نداشتم _یعنی زیرآب زنان دارابکلا با راپورتی که علیه ام دادند و با انگ زدن و دروغ و حسادت نگذاشتند در نظام جمهوری اسلامی شغلی بگیرم_ عروسی کردم.



من هفتمین فرزند خانواده ام، که حینِ جاری شدن عقد در پای قبالۀ رسمی و قانونی، «طلبه» خوانده شدم و با شغل طلبگی قبالۀ ازدواجم را نزد مرحومان آقا و شیخ روح الله حبیبی امضاء زدم، با خدیجه اولین فرزند خانواده دارابکلایی که چندسالی از من کوچکتر بود، در روز بزرگ و خجستۀ عیدغدیرخُم (31 مرداد 1365) به همدیگر مَحرم شدیم.



ساعت 7 عصر روز 31 مرداد 1365 مجدداً به همراه همۀ رفقایم برای عروس یار رفتیم. طبق رسم محل، قباله ازدواج از سوی نمایندۀ پدرم تحویل پدرِ عروس شد و عروس هم با طی شدن مراسم مبادلۀ قباله، تحویل داماد گردید.



درحالی که در آن زمان ها در دارابکلا عروس و داماد را با پای پیاده و گاه با اسب زین کرده و تزئین شده به خانۀ بخت می بردند، ولی من با پیاده آوردن عروس در آن روز مخالفت شدیدی کردم؛ زیرا اساساً مخالف بودم که نامَحرم، عروس ها را که معمولاً لباس بدن نما بر تن دارند، ببیند چه برسد به عروسی خودم که بیش از حد توجه شرعی داشتم.


بنابراین ماشین زیتونی رنگ آقای زین العابدین فضلی _برادرِ دامادمان جناب فضل الله فضلی_ را برای «عاروس یار» همآهنگ کردم و رسم پیاده روی عروس را تقریباً توانستم درمحل براندازم.


جمعیت انبوهی آن روز گرم مرداد، برای عاروس یار آمده بودند. همگی به صورت پیاده ما را از آنجا تا به دو اتاقی که در مجاور خونۀ پدرم تعمیر و سفیدکاری کرده بودم، کف زنان و هورا حورا کنان مشایعت کردند. ممنونم.



چهل روز بعداز عروسی، تمام شهریور و ده روز مهر ماه را در محل ماندم. یعنی به قول معروف ماه مرّبا و عسل و سبزی و پنیر و گردو و نیمرو و رسم و رسوم را طی کردم. بعد، تنها به قم بازگشتم تا درس طلبگی ام را ادامه بدهم. چون نه پولی داشتم تا خونه ای اجاره کنم، و نه شغلی داشتم که خرج زندگی ام را تأمین کنم. لذا خانم را در امان خدا، پیش پدر و مادر بسیارمهربان و دلسوز و خوش قلب و عالی مقامم، ماند و من بازگشتم به حوزۀ علمیه قم. «آنچه بر من گذشت»

آنچه بر من گذشت 60


قسمت 60. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان 1365 از اصفهان، خودم را دارابکلا رساندم. موضوع ازدواجم را با پدرومادرم درمیان گذاشتم. پیش تر، پدرم مرا برای ازدواج توصیه کرده بود. من هم جایی که باید برایم خواستگاری کنند را برای نخستین بار به آنان و خواهرانم گفتم. همگی با خوشحالی راضی بودند.

نامه ای به شیخ وحدت نوشتم تا ایشان شب عیدفطر خواستگاری را انجام دهند. به قم برگشتم و نامه را _
که با خودنویس پارکر به رنگ قرمز نوشته بودم_ به شیخ دادم. نامه را در مقابلم بی معطّلی بازکرد و خواند. خندید و گفت: باشه. نامه را به من برگردان و گفت نزد خودت بماند یادگاری ات حفظ بشه. حفظ هم شد. نامه را هنور به یادگار دارم.


من در آن نامه ضمن شرح عشق، قیدهایی آورده بودم ازجمله؛ فقط و فقط شیخ وحدت برایم به خواستگاری بروند، فقط و فقط یک بار و یک جا بیشتر به خواستگاری نمی روم. دو شعارم در آن نامه این بود:

ازدواجم یا اینجا؛ یا هیچ کجا

یا شما خواستگارچی؛ یا هیچ کس


ذوق زده به دارابکلا برگشتم. برای مطرح کردن خواستگاری 500 کیلومتر راهِ رفت، طی کردم تا در قم، شیخ را در جریان امر خیرم بگذارم. و 500 کیلومتر راهِ برگشت، پیمودم تا فوری خونه ام را _که آن زمان دو تا اتاق کناری منزل پدرم بود_ تعمیر و سفیدکاری کنم. کردم. با خستگی تامّ. یکّه و تنها.


شب عیدفطر فرارسید. یک روز پیش از شب فطر، شیخ با خانواده و بچه ها خودشان را به دارابکلا رساندند. ما در حیاط منزل
پدرومادرمان کوب (=حصیر) انداختیم همۀ اعضای خانواده با آبگوشت روزه ی مان را افطار کردیم. شیخ وحدت ساعتی پس از افطار، به خواستگاری رفت. ما هم همگی روی همان کوب، منتظر ماندیم.


سه روز پیش تر، پیغام کتبی نوشته و از طریق خواهرم طاهره، به همسر آینده ام رسانده بودم و در آن سی شرط زندگی مان _که از طریق آقای صابری همکار سیدعلی اصغر تایپ شده بود_ را مطرح کردم. تا بر اساس آن، پیوندمان شکل و قوام و دوام بگیرد.
نیز این شرط را رساندم که من فقط یک بار بیشتر به خواستگاری نمی آم. بنابراین باید جواب، در همین شب آری باشد؛ بی قید و شرط. آن 30شرط هم همگی اخلاقی و انقلابی گری بود. قبول هم کرد. نه با اِکراه، بلکه با اشتیاق. چون این اشتراک مقصد میان مان، در آن فضای انقلابی دهۀ 60 دیده می شد و ما برگزیدۀ همدیگر بودیم.



شیخ وحدت بعد از یک ساعت و اندی برگشت. روی همان کوب ها نشست. چهره اش گُل کرده بود و بشّاش و خوشحال و خندان گفت: تمام شد. یعنی قبول کردند و جوابِ «اَره» دادند. مردم دارابکلا به خواستگاری می گویند: اَرِه گرفتن. اَره یعنی آری. من هم شب عیدفطر «اَرِه» گرفتم.

با پدرم قرار گذاشتم عروسی مان روز عید غدیر همان تابستان 1365 برقرار باشد. یعنی 48 روز بعد از خواستگاری شب عیدفطر.
زمان را از طریق پیغام شفاهی توسط خواهرم طاهره به خانوادۀ همسرم رساندیم. طرفین قبول کردیم و من هم با خیالی راحت و ذهنی آسوده و فکر بی نشویش، به قم بازگشتم. به گمانم در ایران من تنها کسی باشم که دورۀ نامزدی نداشتم. یعنی عقدمان را هم گذاشتیم در روز عروسی منعقد شود. تابعد... که مفصّل است.
«قلم قم دامنه دوم»

آنچه بر من گذشت 59

زندگینامۀ من. قسمت 59. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. اواخر فروردین 1365 از جبهه برگشتیم به دارابکلا. با قطار. اول در قم پیاده شدیم: من، روانشاد یوسف، سیدعلی اصغر، سیدمحمد اندیک و خواهرزاده اش حسنعلی لاری مُرسمی فرزند رُستم.


شب را در خوابگاه طلبگی من، خوابیدیم.
کلّ جمع، در آن شب با هنرنمایی های خاص یوسف _که بشدت ما را می خنداند و بزم می آفرید_ در همان اتاقم، یک تئاتر، بازی کردیم. خاطره انگیز بود و بی حد خنده دار.

فردا به خونۀ شیخ وحدت رفتیم. از مجروحیت من و یوسف _که در راه اُم الرّصّاص فاو دچار آن شده بودیم_ پرسید. توضیح دادیم ماوَقع را. پیش شیخ ناهار خوردیم و روحیه گرفتیم.


از شانش ما، مرحوم سیدحسین هاشمی _مرحوم سیدطالب_ شب قبل شیخ وحدت را از دارابکلا به قم آورده بود. توی ماشین پیکان نُخوی رنگش، پنج تایی نشستیم و شاد و خرّم و خندان به دارابکلا بازگشتیم. آن روز
سیدحسین در جادۀ فیروزکوه چنان تند می راند، که یوسف از ترس و لرز خم شد به او گفت: خانِ اِما رِه بَکاشی!؟ ما جبهه جِه سالم بَمومی. تِه ما رِه کاشتِن نده!


چندروز بعد مراسم
عقد سید رسول هاشمی بود. شرکت کردیم. (عکس زیر) مراسم ازدواج رسول، بسیار بر ما خوش گذشت. چون چنان در جیهه با سختی ها مواجه شده بودیم، قدر همه چیز را می دانستیم. حتی بِچا پلا و خاشکه نون را.

مراسم عقد سید رسول هاشمی. سال 1365: چندروز پس از بازگشت از جبهه.
ار راست: دامنه. سیدعلی اصغر. مرحوم شمسی کارگر.
روانشاد یوسف رزاقی. حسن صادقی محلّی. جعفر رجبی


چندروز بعد، من دراواخر فروردین 1365 به قم بازگشتم. آن زمان یعنی سال 1365 فضای قم فضایی کاملا پُرتنش شده بود. راست و چپ به بالاترین تنش خود رسیده بودند. قضیۀ مرحوم آیت الله العظمی حسینعلی منتظری کم کم داشت شکل می گرفت. جریان راست حوزه، اساساً با ایشان میانۀ خوبی نداشت و از همان آغاز انقلاب، چشم دیدنش را نداشت و علیه اش توطئه می کرد و ساز دوئیّت می زد. که به وقتش شرح می دهم.


مدرسۀ علمیۀ ما روی درس طلبه ها بسیارجدّی بود و بابرنامه. حتی تابستان ها نیز فوقِ برنامه می گذاشت. چون قم تابستان های بسیارداغی دارد، آن سال ما به همراه همۀ طلبه های دو سه مدرسه، به اصفهان رفتیم. روستای تاریخی و مشهور و کهن و مذهبی سُهرو فیروزان (Sohr va Firuzan).



آنجا بُقعه ای تاریخی داشت به اسم امامزاده شاه ابوالقاسم، که حُجره
حُجره بود. گویی در طول تاریخ مدرسه نیز بود. بسیاردیدنی و خوش منظره و فریبا بود. تمام تابستان را برای درس و بحث آنجا ماندیم.




یادم است آیت الله شیخ صادق خلخالی _نماینده قم در مجلس شورای اسلامی_ جهت دیدار با طلبه آمده بود آنجا. او خود نیز در شهر ری حوزۀ علمیه داشت. کمی برای ما سخنرانی خودمونی کرد.
بعد، کنار طلاب راحت و خندان نشست و گپ و گفت کرد. مسائل سیاسی و چندخبر گفت و رفت.


شب ها به پشت بام امامزاده می رفتیم، مباحثه می کردیم. نیز بحث سیاسی می نمودیم. هم مباحثۀ من، یکی از فرزندان علامه حسن زاده بود. او فردی شایسته و دوستی بسیارخوش خنده و خوش لباس و زیبا بود. تفکری باز، داشت. اسمش حسین بود. (اگر اشتباه نکنم)


آنجا _سُهرو فیروزان_ به دلیل کشت شالی برنج و باغات، پَشه هایی سمج و انبوه داشت. بی اندازه آزاردهنده. مدیران مدرسه به مدد مردم روستا، از قبل یک کامیون پِشکل گاو و حیواناتی چون الاغ و اسب و قاطر _به صورت خشک شده_ آورده بودند. شب ها، یکی یکی پشکل را روشن می نمودند تا دود کند و پشه ها رَم کنند. و می کردند.


در وقت های اضافه، به باغ های اطراف سُهرو فیروزان می رفتیم و لذت می بردیم. داخل روستا که کمی از امامزاده شاه ابوالقاسم دور بود، می رفتیم. خیلی دیدنی بود. با مردمی مهربان و زیرک و مهمان نواز و انقلابی.

من در
سُهرو فیروزان با یکی از دوستان گرگانی ام بسیار وقت می گذراندم. او فردی جدی و پرمایه و شخصی بسیار اهل مزاح و خنداندن و در عین حال اهل فضل و دانش بود. اینک استاد دانشگاه است و باهم بشدت رفیقیم و مرتبط. برخی از دوستان آن دوره ام همگی در جیهه شهید شدند. روح شان شاد باد.




بُقعه امامزاده شاه ابوالقاسم که تابستان 1365 آنجا سه ماه درس خواندیم


علاوه بر درس، من دو کتاب را در سُهرو فیروزان خواندم و خیلی لذت بردم و هنوز هم یادداشت های آن را در بایگانی شخصی ام دارم. یکی کتاب «علل گرایش به مادیگری» اثر شهید مرتضی مطهری. و دیگری کتابی بود در زمینه زندگی با همسر و عشق و محبت و روانشناسی همسرداری از نویسنده ای روسی که شهید مزروعی به من هدیه داده بود و هنوز هم کتابش نزدم هست.


اندکی پیش از پایان دورۀ تابستانه، من، زودتر از بقیه برای برنامۀ ازدواجم از اصفهان به دارابکلا برگشتم تا مقدمات خواستگاری را فراهم کنم..
. «آنچه بر من گذشت»

آنچه بر من گذشت 58

زندگینامۀ من. قسمت 58. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که در جبهه بر ما بسیارسخت می گذشت و هیچ مسؤول و فرمانده ای به فکر هیچ کس در آن بحران عملیات والفجر8 نبود، به خاطر اسلام و ایران و امام و انقلاب و نظام تحمل می کردیم.

در آنجا هم از بحث و گفت و گوهای علمی و سیاسی زیر گلوله ها و بمب و رگبارها دست نمی کشیدیم. چون اساساً میان ما رفقا علاوه بر تفریح و دوستی، فضای گفتمانی و فکری حاکم بود و این صبغه در روابط مان همیشه غلبه داشت.

من چند نمونه از نوع رابطۀ فکری و سیاسی مان را در این قسمت از
زندگینامه می نویسم که قبلاً در (اینجا) عکسها، مستندات، انواع جلسات، تنوع حاضرین نشست ها و برخی از نوشته ها را گذاشته بودم.

         

در سال های 1363 تا 1367 به مدت 4 سال هرهفته در شب های جمعه «مسابقات تحریض علم دارابکلا» برگزار می کردیم. این نشست، فراجناحی بود. یاد روانشاد یوسف رزاقی به خیر که امضا و عکسش در این سند بایگانی شخصی دامنه دیده می شود.

طی سه دهه متوالی
از دهۀ شصت به بعد در دارابکلا میان ما رفقا این نوع نشست ها و برنامه ها برقرار بوده و کماکان برخی از آن ابتکارات و خلاقیت ها و علایق حفظ شده است:

1- خبرها و خبرخوانی های سیاسی و منطقه ای در کنفرانس های جلسات «تحقیقات و مطالعات».

2- سال های 1363 تا 1367 به مدت 4 سال هر هفته در شب های جمعه «مسابقات تحریض علم دارابکلا»

3- «نشست های مطالعاتی در روستای دارابکلا» که شب های جمعه به نوبت در منازل رفقا

4- نشست های هفتگی مستمر قرآنی روخوانی، تجوید و تفسیر.

5- نشست ماه.

6- اردوهای جنگل هم تفریح هم فکری.

7- جلسات طرح رمضان (افطار و جلسه اخلاق و اندیشه و سیاست و کتابخوانی و بحث)

8- طرح پکد (=پرواز کبوتر دانش) نامه نگاری مخصوص میان من و سیدعلی اصغر طی ده سال که بالغ بر 250 نامه می شود با موضوعات سیاسی، جهانی، داخلی و معنوی و شخصی.

9- حضور رضویه. مسافرت زیارتی معنوی آبان ماه هرسال با رفقا به حرم امام رضا.

10- نشست با مسؤولان محلی و منطقه ای در شب های دارابکلا. که شاید بیش از 150 نشست با شخصیت های مختلف شده بود.

11- و نمونه های دیگر که نام بردن از آن موجب طولانی شدن پست می شود. تابعد...

آنچه بر من گذشت 57

زندگینامۀ من. قسمت 57. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که در درس طلبگی روی غلتک افتاده بودم و مانند لاک پُشت حرکتی بَطئی (=کُند و آرام) و کاملاً طبیعی داشتم _نه مثل برخی زرنگ ها سرعتی چون جِت بُمب افکنِ فانتوم_ زیرا من هم یک موجود جاندار بودم که طبق قانون فیزیک پیچیدۀ کوانتوم (Quantum)، کوچک ترین مقدار یک کمیت فیزیکی به حساب می آمدم و می توانستم به طور مستقل وجود داشته باشم، خصوصاً این که، شهریۀ شیرینِ طلبگی ام وصل شده بود و بسیارخوشحالی می کردم؛


اما دو اتفاق مهم در قم در آن سوی پاییز 1364 و منتهی به زمستان آن سال، مسیر طلبگی مرا سخت به تلاطم و خروش انداخته بود! اما بازهم نتوانسته بود انگیزه ام را به بُن بست و پوچی بکاشند. هنوز نمی دانم آن دو رخداد، به نفع ام بوده است یا به زیانم؟ یکی آغاز تنش به صورت نرمَک نرمَک میان امام روح الله خمینی و آیت الله العظمی حسینعلی منتظری و دیگری بهم ریختن اوضاع جنگ در جبهۀ جنوب و دعوت امام از مردم برای شتافتن به جنگ.


طبق کوانتوم ساختار مادّه، ذرّه ای و گسسته است

در هردو رویدادِ جنگی و فقهی و سیاسی، کمتر کسی جرأت داشت، جانب امام را نگیرد. روی این دو حادثه، بعداً، دقیقاً، در همین پست های زندگینامه _که در حقیقت آن سوی زندگی من است و حقایقی را عیان می نماید_ مسائل خواهم نوشت. مثل فیلم هایی که فلش بک (flashback) می کنند و ماجراها را به گذشته می برَند، من هم برمی گردم و پشتِ پرده را می گویم.


آری؛ وسطِ طلبگی ام که هم گرمِ درس خواندن بودم و هم کلاس نجوم می رفتم و هم گشت و گذار سیاسی و ایدئولوژیکی در شهر قم داشنم و هم رفقای جدیدی گرفته و با شادمانی سرگرم بودم، با بحرانی شدن جبهه، امام از جوانان درخواست کردند به جبهه بروند. من و اَمثال من هم که آن زمان خط امام را خط خود می دانستیم و بدان افتخار می نمودیم، برخود ننگ و بی آبرویی می دانستیم اگر به ندای امام لبیک نمی گفتیم.


دامنه. سیدابوالحسن شفیعی. یوسف رزاقی

زیگورات چغازنبیل هفت تپه. اسفند1364.عکاس: سیدعلی اصغر


وسط اسفند 1364 کوله بارم را از حُجره ام در قم برداشتم و فوری به دارابکلا برگشتم و با یوسف و سیدعلی اصغر و احمد بابویه و سیدمحمد اندیک، سیدابوالحسن شفیعی و تعداد زیادی از بسیجیان دیگر دارابکلا از سپاه سورک و ساری راهی هفت تپه خوزستان _مقرّ لشکر 25 کربلای سپاه مازندران شدیم و سپس به شهر فاو عراق در آن سوی اروندرود _صدام آن را شطّ العرب می خواند_ که در عملیات والفجر8 در اسفندماه 1364 به تسخیر ایران در آمده بود. که این اعزام با دوستان داستان دارد و حقایق.

(قلم قم دامنه دوّم)


دارابکلایی های غیور. هفت تپه. اسفند1364. دامنه یوسف و بقیه. عکاس: سیدعلی اصغر

دارابکلایی ها در هفت تپه. 1364. دامنه جنب یوسف. عکاس: سید علی اصغر

آنچه بر من گذشت 56

زندگینامۀ من. قسمت 56. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آنچه بر من گذشت. گفتم سال 1364 به علت گزارش های زیرآب زنان دارابکلا علیۀ من، به هرحال نتوانستم در نظام جمهوری اسلامی، شغلی بگیرم، بنابراین مجبور شده بودم به قم هجرت کنم. در قم اما بر من بسیارخوش می گذشت. به این علل و دلایل:


یکی این که برایم فرخنده بود در آن سن و سال کم، به دلیل این که حسودان نگذاشتند وارد آن نهاد شوم، به جای آن، چیز افضلی به لطف خدا جایگزین شد که مرا بشدّت تسکین می داد؛ طلبگی.


دوم این که وقتی زیرآب زنان دارابکلا، مانعِ شغل گرفتن من شدند، مجبور شدم به سربازی بروم، دورۀ سربازی ام در سپاه منطقه 3، آن هم در شهر مدرنی چون چالوس، بیش از اندازه برایم خوش یُمن بود. چون هم به کتابفروشی شهر دسترسی داشتم. هم به کتابخانه سپاه. هم به سلسله درس های داخلی سپاه _که آن سال ها بسیار پُربار و غنی بود، خصوصاً مطالعه همیشگی ماهنامه مکتب اسلام و مجلۀ هفتگی رویدادها و تحلیل چاپ سپاه. و نیز اجازۀ حضور در درس طلبگی حوزۀ چالوس در عصرها.


مشهد. باغ وحش. 1363. از راست: موسی رجبی دارابی

احمد شیردل. سیدرسول. باجناقم عیسی. احمد نصیری. جعفر رجبی. دامنه


سوم آن که در کوچه ارک قم _که خوابگاه مان بود_ به سه مسیر مهم دسترسی آسان داشتم: 1- خیابان اِرم که خیابانی ست پُر از کتابفروشی ها و کتابخانه ها. 2- به حرم مطهر حضرت معصومه (س) که از بدو کودکی پدر و مادرمان، ما را به قم می آوردند و با حرم مأنوس ساخته بودند. شهری که پدرم نیز در دهۀ بیست به همرام مادرم در آن مقیم بود و خود در آن طلبگی می خواند. 3- و دسترسی راحت به مدرسه ای که در آن درس را آغاز کرده بودم. همۀ اینها نعمت بود که جلوِ چشمانم رژه می رفتند و خدا را سپاس می گفتم.


چهارم آن که شائقانه به منزل شیخ وحدت آمد و شد داشتم. اتاف کتابخانه منزلش بسیارجذاب بود و مرا به وجد می آورد. با کتاب های بسیارغنی و سیاسی و رُمان های روز جهان. تشنۀ خواندن بودم. ساعت ها می نشستم تا نیمه شب کتاب ها و رُمان را می خواندم. شاید یکی از شیرین لحظات عمرم حضور در همین اتاق کتابخانه شیخ وحدت بود که از کف تا سقف، کتاب در قفسه چیده بود و گویی به خواننده چشم می دوخت و مانند ستاره چشمک می زد.


کتاب ها را یکی یکی از قفسه بیرون می کشیدم و خودم را با خواندن تک تک آن، از قفسِ جَهل رها می ساختم و به سمت آزادی نور پرواز می کردم. خوشه های خشم. رهبران ریچارد نیکسون. پاییز خشم حسنین هیکل. خاک. رایش سوم. دیوان اقبال لاهوری. کتاب های شریعتی و ... .


کتاب را نه فقط می خواندم، بلکه لمس می کردم و بو می کشیدم و از جلد و صفحه آرایی ها و زیبایی هایش حسابی لذت می بردم. هنوزم برای من زیباترین متاع «کتاب» است. بهترین هدیه ای که دوست دارم از کسی بگیرم کتاب است نه چیزی دیگر.


پنجم این که با حاج احمد آهنگر و دوستان دیگر حاج احمد و من مثل شهید رسولی (برادرزنِ سیدابراهیم مسلمی)، شیخ یعقوب اسفندیاری و ابراهیم اکبری و ... تابستان همین سال یعنی 1364 به مشهد مقدس رفتیم. مسافرتی خیره کننده و بیش ازحد خاطره انگیز. هم فال، هم تماشا. هم زیارت، هم سیاحت. این درحالی بود که شش ماه پیش تر از آن نیز در سال 1363 به مشهد رفته بودم (عکس بالا) به همراه رفقا. (دامنه دارابکلا: اینجا)


دامنه. 1364. قم. عکاس: برادرزاده ام معصومه. سالی که در قم مقیم شدم

آنچه بر من گذشت 55

زندگینامۀ من. قسمت 55. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آنچه بر من گذشت. وقتی فهمیدم زیرآب زنان تمام قوای شان را بسیج کردند که من به آن نهاد نروم و با گزارش ها و نامه ها و تحقیقات محلی شان، سخت مانع شدند که پذیرفته شوم، دیگر هیچ چاره ای نداشتم. دست من هم کوتاه بود. لذا برای طلبگی به قم مهاجرت کردم.


برای یک عضو خانوادۀ روحانی که هم از سوی مادر و هم از جانب پدر تا چندین نسل آخوندند، طلبگی مزّه و چششِ خاصی دارد و بر طبع، سازگاری دارد و من این گونه به سمت قم خیز برداشتم. گاه؛ هجرت مهمترین عامل توفیق می شود. ...وَ عَسی‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ. شاید چیزى را ناخوشایند بدانید در حالى که آن براى شما نیکوست، و شاید چیزى را دوست بدارید در حالى که آن براى شما شرّ است. خداوند مى داند و شما نمى دانید. (بقره 216)




دامنه و جعفر قشلاقی


دو برادرم در قم مقیم بودند؛ شیخ وحدت و شیخ باقر. عامل آمدن من به قم شیخ وحدت بود و مشوّق پُرشورم شیخ باقر. پدر و مادرم مرا مُخیّر می دانستند. خانۀ پدری مان بسیارخلوت شده بود. هرچهار خواهرمان ازدواج کرده بودند. وحدت و باقر قم بودند و حیدر استراحت پزشکی داشت و از سپاه ساری بیرون آمده بود. من بودم و والدین عزیز من. وقتی من هم به خاطر گزارش زیرآب زنان دارابکلا مجبور شدم به قم بروم، پدر و مادرم سخت تنها شدند. هرچند خواهرانم همه روزه پیش شان حضور داشتند.


با همۀ علائق و دلبستگی های عمیقم به روستای دارابکلا و زندگی شیرین در کنار والدین بسیارمهربانم و حشر و نشر شیرین با رفقایم، دارابکلا را ترک کرده و به قم رفتم. یادم است با «اتوبنز گاراژ پیرزاده» دروازه بابلِ ساری _که اینک گویی یک عمارت و سازۀ تاریخی برای شهر ساری شده_ آمدم تهران و از آنجا رسیدم قم. همۀ مقدمات پذیرفته شدن در حوزه علمیه قم را اخوان من شیخ وحدت و شیخ باقر تمهید و فراهم کرده بودند.


اساساً این پیشنهاد خودِ شیخ وحدت بود و به من گفته بود با زیرآب زنان هیچ کاری نداشته باش و بی خیال آن درخواست شغل، شو و پس از اتمام سربازی هرچه زودتر خودت را به قم برسان. رساندم.


حالا سال 1364 است. من در یکی از مدرسه های حوزه علمیه قم در خیابان صفاییه مشغول تحصیل شدم. جایی که شیخ وحدت تدریس می کرد. شیخ باقر درس می خواند و بخشی از دوستان قمی و گرگانی ام در همین جا بودند.


مدرسه علمیۀ اباصالح قم


اوایل ورودم به قم در خونۀ شیخ وحدت اتاقی مجزّا داشتم یعنی اتاق پذیرایی در اختیار من بود. سپس در کوچه ارک خیابان اِرم (مرحوم آیت الله العظمی نجفی مرعشی) در خوابگاه طلبگی فاطمیه مستقر شدم به همراه دوستانی همچون: جعغر قشلاقی. احمد مزیدی (خواهرزادۀ آیت الله سیدکاظم نورمفیدی امام جمعه گرگان)، سعادت اصفهانی. حسن زاده (پسر علامه حسن حسن زاده آملی که هم مباحثه و رفیق بودیم). قهرمانی. ابوالقاسمی. غلامعلی برزگر. شهید مزروعی. اخوی ام دکتر شیخ باقر و تعدادی دیگر که همگی شهید شدند و ... .


خوب تر آن که رفیقم حاج احمد آهنگر دارابی نیز کمی پیشتر از من از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم واقع در خاکفرج کوچ کرده بود. مدرسه ای شکیل و بزرگ که زیرنظر مرحوم آیت الله مشکینی اداره می شد. من هرچند وقت پیش حاج احمد می رفتم و او نیز هرچند وقت پیش من می آمد. بنابرین هیچ مِلالی نبود الا دوری از پدر و مادرم که خیلی دوست شان می داشتم، فراق رفقا که بیش از حد به هم وابسته بودیم و نیز جدایی جانکاه از منتخب ام که دلبسته شده بودم و قرار بود هرچه زودتر ازدواج کنیم. بگذرم. ادامه دارد... .

(قلم قم دامنه دوّم)

آنچه بر من گذشت 54

زندگینامۀ من. قسمت 54. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آنچه بر من گذشت. دورۀ سربازی ام در سپاه منطقه3 مازندران و گیلان (چالوس) از بهترین دوره های زندگی من بود. گرچه از رفقا و گزینۀ ازدواجم دور افتاده بودم، اما چون جایم بسیارخوب بود و خیلی راحت مطالعه می کردم و حتی درس خودطلبگی ام بر وفق مراد برقرار بود، بر من خوش می گذشت. ماهی یک بار به محل می آمدم با خط مینی بوس ساری_چالوس. از ایستگاه گاراژ پیرزاده دروازه بابل تا ایستگاه گذری مخابرات چالوس، طی این دو سه ساعت عبور و مرور، سرم یا توی روزنامه بود یا در کتاب و یا با مجلّه و یا مرور خاطره و مخاطره.


مسیر سرتا جنگل دارابکلا. سال 1363. دامنه و رفقا

آنجا _چالوس_ رفیقم علیرضا هم بود؛ علیرضا آهنگردارابی. در قسمت طرح و برنامه مشغول بود. او پاسدار سال پنجاه و هشتی نکا بود که پس از مدتی، به چالوس رفته بود. چندباری هم شب را به اتفاق هم به منزل سازمانی اش در جادۀ چالوس و سلمانشهر می رفتیم. نوساز و شیک بود اما نَمور و سرد و مرطوب. با این همه در کنار هم بودیم بسیارگوارا می نمود. او لاهیجان زن گرفت و همان مسیرها را دوست می داشت. که بعد به ستاد مشترک تهران رفت و در کرج مقیم شد.


در چالوس به خاطر این که در رانندگی مشکل قانونی نداشته باشم شروع کردم به گواهینامه گرفتن. فوری هم گرفتم. هم آئین نامه (نظری) و هم شهر (عملی) همان نوبت اول قبول شدم.


یک خاطره هم یادم نمی رود که باید نقل کنم. روزی در اتاقی از ستاد منطقۀ 3 نشسته بودم. مرحوم آیت الله آقا دارابکلایی و تعدادی از روحانیون ساری و حومه وارد شدند. آقا مرا که دیدند خیلی گرم گرفتند. تعجّب هم کردند. چندچیز پرسیدند و جواب دادم که یکی این بود اینجا چه می کنی تو؟ گفتمشان برای چی اینجام. سر تکان داد و یک جملۀ مهم و معنی داری گفت که من فوری فهمیدم اوضاع از چه قرار بود. آقا عصایش را با لب خندان، آرام بالا گرفت به من گفت: نگفتم دیگه شریعتی نباش!


منظورش این بود طرفدار شریعتی نباشم. اگر طرفدارش باشم از خدمت سربازی در سپاه هم خبری نیست! من فهمیدم که به آقا هم چیزهایی علیۀ من رساندند. الله اکبر. بگذرم. آقا برای اعزام به جبهه آمده بود آنجا تا فردایش راهی شوند. چون چالوس مرکز اعزام نیرو هم بود.


گاه هم در حین خدمت به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر می رفتم و با رفیقم عیسی رمضانی (جعفرمرتضی) که بعدها باجناقم شد، دیدار و گفت و شنود می کردیم. در ضمن سینما انقلاب چالوس هم پاتوقم بود و یک فیلمش را جا نمی انداختم با رفیق شهیدم عزیزالله گرگانی.


آن زمان من و رفقایم در سن مابینِ 19 تا 22 سالگی بودیم. همان سِنّی که میان تکلیف و آزادی غوطه می خوری؛ تکلیفِ تشکیل زندگی و گرفتن شغل و ایجاد درآمد و دغدغۀ بدست آوردن پول و خرجی زن و بچه. آزادی از این نظر که بچرخی، بگردی، کوچه پس کوچه باشی، با رفقا بپلکی، جنگل بری، دریا بزنی، پلاس بشی! تفریح کنی، عیّاری نمایی (عیّاشی نه، هرگز)، و بلاخره در هر اراده ای، آزاد بمانی.


همین تضاد تکلیف و آزادی موجب می شد اوج سال 1362 دچار هیجانات و رِخوت و در عین حال رشادت و سرزندگی شویم. خوشبختانه علیرغم آن که جریان راست محل همه چیز را بر ما تنگ می گرفت و می کوشیدند ما رفقا در جمهوری اسلامی _که به خیال خام شان گویی مال پدرجدّشان بوده!_ شغلی نگیریم، بازهم، به لطف خدا و با جهش و کوشش مان هرکدام از رفقایمان در جایی مشغول شده بودیم.


کلاً چندنفری در میان راستی های روستای مان اساساً روحیۀ زشت زیرآب زنی علیۀ ماها را داشتند و خیلی هم جَست و خیز برداشته بودند که ماها را دچار محرومیت و بیکاری کنند که البته نتوانستد. می گویم از حول و حوش آن سال ها از شغل گیری برخی از رفقا در اوج زیرآب زنی های آنها:


هادی آهنگر معلم شده بود، از پیله کو شروع کرد. پیاده با چکمه و چتر از نرگس آمن بالامله به مدرسۀ آن روستای پشت کوه می رفت. روانشاد یوسف رزاقی به سربازی رفته بود، در جبهۀ سومار غرب به همراه دوست دیگرمان حمیدرضا آهنگر (حاج ولی). که سپس به نکاچوب وارد شد با سخت ترین کارها.


حسن صادقی محلی باز زار و زور و با بدترین شیوۀ برخورد انجمن اسلامی دارابکلا با وی، به نکاچوب رفته بود، قسمت سخت نئوپان. حسن جانباز جنگ تحمیلی هم بود. من اطمینان دارم خدا از آنها نخواهد گذشت که این گونه با رفقایم برخوردهای زشت و حسودانه و کینه توزانه می کردند. اصغر مهاجر سپاه رفته بود و سپس به آموزش و پرورش. سیدعلی اصغر در سازمان برنامه و بودجه مازندران مشغول شد.


علیرضا آهنگر هم گفتم بالا که به سپاه رفته بود که دهها بلکه صدها گزارش علیۀ او داده بودند که خدا برملا می کند در آن روز محاسبات. حسن آهنگر پس از پایان خدمت در تبصره اجرایی 71 نخست وزیری شغل گرفت. سیدرسول هاشمی که به بخشداری و فرمانداری نکا رفته بود سپس استانداری. حاج احمد آهنگر از حوزۀ نکا به حوزۀ الهادی قم کوچ کرده بود. سید عسکری شفیعی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب، به کمیتۀ امداد رفته بود. احمد بابویه هنوز زود بود و داشت تحصیلش را طی می نمود و بعدها معلم شد.


سیدعلی اندیک به جهاد سازندگی استان رفته بود. مهدی مقتدایی مدتها ماند تا نهایتاً به شرکت گاز استان رفت. سیدعلی اکبر هاشمی (داماد خاندان ما) به سپاه مازندران رفته بود. عیسی رمضانی (مرتضی) که به دانشسرای ترییت معلم دکتر علی شریعتی نوشهر رفته بود و بعد در سوچلما معلمی اش را آغاز کرده بود.  حیدر طالبی (اخوی من) عضو سپاه ساری شده بود. جعفر رجبی دارابی آن زمان هنوز شغلی نیافته بود بعدها به این شغلی که الان دارد، رسیده است. علی ملایی پس از پایان خدمت در کمیته انقلاب به نکاچوب رفت. موسی بابویه (گالعلی) در بانک صادرات اشتغال یافت.


و اما من به دلیل فشار و راهزنی و زیرآب زنی و نون بُری بسیارسنگین جریان راست (برخی از آنها که تک تک شان را به نام و نشان می شناسمشان کی بودند) علیۀ من، تا آن زمان هنوز نتوانسته بودم آن پروندۀ درخواست عضویتم در آن نهاد را پیش ببرم؛ لذا همچنان از گرفتن شغل در نظام جمهوری اسلامی بازمانده بودم. حتی بسیارتلاش کردند سربازی ام در سپاه نیز شکل نگیرد! که این یکی را بدجوری توسری خوردند.


من اما در انتهای سال 1363 خدمت نظام وظیفه را در سپاه به پایان بردم، آن هم با دریافت دو کارت؛ هم کارت پایان خدمت ضرورت و هم کارت دورۀ احتیاط. به دارابکلا برگشتم و شاید چهار پنج روزی نماندم و اندکی پس از نوروز سال 1364 به دلیل اشتیاق طلبگی و بی سرانجامی در گرفتن شغل، از دارابکلا به قم هجرت کردم. که می گویم چه جوری.

(قلم قم دامنه دوّم)